• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بالش مرگ | Sarina.n کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina Alipur
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,994
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: ۲۱۹
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd

نام داستان کوتاه: بالش مرگ
نام نویسنده: سارینا علیپور (sarina.n)
ژانر: #ترسناک #علمی_تخیلی #تریلر
بالش مرگ1.jpg
خلاصه:
هر روز عبور می‌کرد این قطار مرگ. هر روز یک انسان قربانی این کوه میشد؛ اما بالاخره از راه رسید آن شخص قهرمان قصه‌ها...
آتاش، مگر می‌گذارد دردانه‌اش هم قربانی این کوه آتشفشان شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,884
پسندها
92,859
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

بسم‌تعالی
آن گاه که دردانه‌ام سوار بر این قطار مرگ شد، اشهدش را خواندم... .
روزهای عمرم سپری شد؛ امّا خبری از لئا به گوشم نرسید.
نمی‌توانم با خیال آسوده بنشینم و در انتظار خبرها باشم، پس خود قدم خواهم برداشت در جست‌وجویش.
زمانی که دیده‌ام بر آن کوه آتش‌فشان ختم شد رنگ‌ زِ رخسارم بِرَفت.
چگونه می‌شود یک قطار روزانه از آن عبور کند!
انسان‌هایی که قربانی کوه شدند.
آری، آن موجود غول‌پیکر دردانه‌ام را برده‌ی خود کرد؛ امّا اینک من نمی‌گذارم دردانه‌ام و تمامی انسان‌ها قربانی شیاطین شوند.

تاریخ شروع رمان 1_10_1399
 
آخرین ویرایش
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«لئا»
آروم پلک‌ روی‌هم گذاشتم و ذهنم رو از فکر دوریش فاصله دادم، چقدر دوریت سخته آتاش.
چه‌طور می‌تونم اون دو گوی مشکی رنگ رو فراموش کنم؟ فراموش کردن آتاش و خاطره‌هاش سخته‌؛ امّا این آخرین فرصت برای پیدا کردن خواهرمه... .
***
با حس تکون‌های پی‌ در‌ پی قطار سراسیمه چشم‌هام رو باز کردم و با وحشت به اطراف نگاه کردم، صدای هیاهوی زنان، جیغ‌های پی ‌در پی کودکان توی گوشم اِکو میشد، چه اتفاقی افتاده؟
تلاشی برای بلند شدن روی صندلی چرم قهوه‌ای قطار کردم، که محکم به زمین سرد برخوردم.
ناله‌ای کردم و مچ دستم رو مالش دادم... .
با دیدن صحنه‌ی روبه‌روام جیغی کشیدم و چشمام رو محکم بستم... .
***
«دانای کُل»
لئا دستان ظریف، سفیداش را روبه‌‌روی چشمان سبز خود گرفت و برخاست.
با بهت به اطراف نگریست تا راهی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با قدم‌های بلند به سمت کلبه حرکت کردم و وارد اتاقم شدم، دوباره شماره‌ی لئا رو گرفتم باز هم اون صدای منحوس توی گوشم طنین پیدا کرد.
روی تختم دراز کشیدم و آرنجم رو، روی چشم‌هام گذاشتم. حداقل ساعتی استراحت کنم... .
« -آتــاش!
با صدای لئا به سمتش برگشتم و با بهت نگاهش کردم:
- لئا، بیا بریم! خودم آرام رو پیدا می‌کنم قول می‌دم.
قدمی به سمتش برداشتم که دستش دور تنش پیچید؛ تن و بدن ظریف لئا رو تیکه تیکه کرد... . »
با صدای داد خودم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطراف نگاه کردم با حس حضور مانا نفس آسوده‌ای کشیدم.
مانا: داداش.
- جانم؟
مصمم کمی نزدیکم شد و گفت:
- این‌قدر خودت رو عذاب نده لئا... .
وسط حرفش پریدم و با نیشخند گفتم:
- لئا مرد، همیـــن.
مانا با بغض زمزمه کرد:
- نه اون هیچ وقت نمی‌ره. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جسم کوچیک دختر بچه رو توی آغوش کشید و موهای بلندش رو نوازش کرد، اون‌قدر هم بی‌رحم نیست.
با صدای جیغ دختر بچه نگاهم رو به سمتش سوق دادم و با چشم‌های گرد نگاهش می‌کردم.
دست‌های بلندش رو دور بازوی ظریف دختر پیچ داده بود، با یه حرکت خیلی سریع بدنش رو تیکه تیکه کرد و بلعیدش.
به سمت دیوار کنارم دویدم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم!
چقدر وحشی و بی‌رحم... .
من نمی‌خوام بمیرم. خدایا چرا آتاش به کمکم نمیاد؟ چرا باهام تماس نمی‌گیره.
با یاد گوشیم با امید و خوشی سریع دستم رو، به جیب شلوارم رسوندم؛ اما با نبود گوشیم تمام امیدم پر کشید.
هوف. خودم باید دست به کار بشم. فایده نداره این حیوون نمی‌خواد من رو آزاد کنه.
من نمی‌خوام تیکه تیکه بشم.
***
نیمه‌های شبه، الآن بهترین موقع برای فرار از این دره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بسی انرژی بگیریم :402:

قدم اولم رو برداشتم و از غار بیرون خزیدم هنوز چند کیلومتری دور نشده بودم که دستی دور مچ پام پیچید وحشت زده برگشتم که سرخی چشم‌هاش توی تاریکی شب خودشون رو به نمایش گذاشته بودند.
- چی از جونم می‌خوای ولم کن!
بی توجه بهم دستش رو بلند کرد و با یه حرکت بالای سرش بردم که جیغی کشیدم و نالیدم:
- آهای با تو بودما؟
دقیقاً الان از این حیوون زبون نفهم انتظار دارم حرف بزنه؟
خدایـــا چرا کمکم نمی‌کنی؟ اَه خسته شدم دیگه از این لجن، تنها امیدم به فرار کردنم بود که اون رو هم از دست دادم.
از فکر بیرون اومدم و به اطرافم زل زدم، دوباره می‌خواد منو توی کدوم یکی از این اتاقاش زندانی کنه؟
با برخورد کمرم با زمین سرد محکم چشم‌هام رو از درد روی هم فشار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پوزخندی زد گفت:
- خودت؟ ناراحت نشی ها؛ ولی اگه می‌تونستی خودت رو نجات می‌دادی.
حرفی نزدم انگار عصبانی‌تر شد و ادامه داد:
- من بهت دروغ گفتم، من یه دروغ‌گو عوضیم.
با بهت نگاهش کردم:
- چی میگی آرام؟
آرام: لئا منو ببخش من از اعتماد تو سوءاستفاده کردم.
هقی زد و گفت:
- من... من... خواستم برم پ... پاریس... .
سرش رو توی آغوشم گرفتم و گفتم:
- هیــس آروم خواهریم.
آرام: ولی... .
سرش رو نوازشی کردم حرفش رو قطع کردم:
- آرام الآن باید به فکر فرار باشیم به ‌جای گریه و شیون.
آرام: هم... همش تقصیر منه... احمق که... .
- نه خوشم اومد پسر کارتو خوب بلدی!
با صدای مردونه‌ای حرف آرام قطع شد و با بهت و وحشت به دیوارهای پوسیده اتاق زل زده بود.
آرام: لئ‍... لئا.
آب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم و هومی گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
- می‌دونم یکی اون بیرونه و صدام رو می‌شنوه، تو رو خدا درب اتاق رو باز کن.
دست از تقلا کردن برداشتم و روی زمین نشستم. زانوهام رو بغل کردم، به صورت معصوم آرام توی خواب خیره شدم... !
اون‌قدر نگاهش کردم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.
***
آرام
قطره اشکی که از چشمم پایین اومد رو با نوک انگشتم گرفتم و آروم هقی زدم، همه‌ی این اتفاق‌ها تقصیر منه!
نباید می‌رفتم دیدن اون عوضی.
***
سوم شخص
دستی به صفحه‌ی لمسی کشیدم و دید رو فعال کردم، که صدای خواهرش همراه با هق‌هق بلند شد:
- می‌دونم یکی اون بیرونه و صدام رو می‌شنوه، تو رو خدا درب اتاق رو باز کن.
جزی از محالاته که این درب باز بشه!
سه سال سگ دو نزدم که توی سی دقیقه از دستش بدم.
دوربین رو، روی صورت آرام تنظیم کردم و زمزمه‌وار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چونش لرزید و با بغض گفت:
- م... من... فقط نگران... نگرانتم.
با پشت دستش اشکش رو پاک کرد و ادامه داد:
- توکه می... می‌دونی اگه بری تنها... می‌شم. می‌دونی جز تو کسی... رو ندا... ندارم.
صورتش رو با دوتا دستم‌هام قاب گرفتم:
- خواهرکم قرار نیست برم و دیگه نیام. قول می‌دم کمتر از یک هفته برگردم...!
مثل بچه‌ها بهونه می‌گرفت برای خودم هم سخت بود جدا شدن ازش؛ اما مجبورم.
- آروم باش مانا تو دیگه دختر کوچولوی چند سال پیش نیستی، من نیستم باید مواظب خودت باشی به مامان سر بزن.
با خنده ادامه دادم:
- ولی با قاصدک‌ها نری که این‌دفعه من نیستم کمکت کنم!
مانا با بغض زمزمه کرد:
- بر... برو داداش.
- اما... .
مانا: باشه حواسم به خودم هست، با قاصدک‌ها نمی‌رم، اذیت نمی‌کنم، کرم ریزی نمی‌کنم، خونه رو آتیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sarina Alipur
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا