- ارسالیها
- 447
- پسندها
- 5,120
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #11
"پیری"
نشسته بود کنار رودخانه و باد سردی به شانههایش میخورد، ذهن و دلش با سوالهای سنگین و مغز فرسا سرگردان در مهی غلیظ با بگو مگوهای کشدار و ناآرام درونش و ترکهای ترمیم ناپذیر دلش، پختگی و عمق و چند لایگی وجود پیرش را میترساند، نکند سالها تجربه، امروز به کارش نیاید، نکند جوابی برای این احساس مبهم که در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود پیدا نکند؟
اعتقادش به هم ریخته بود و افکارش او را میبلعیدند، حتی عادت به تنهایی هم جلودارش نبود، لرزه به اندامش افتاده بود و راه فراری نداشت، در زیگزاگی سرگیجهآور وارد شده بود و هیچ از خود نمیفهمید، بلند میشد و اینور و آنور میرفت و سرش را میخاراند.
کلافه بود و صداهای عجیبی میشنید، جرأت حرف زدن نداشت! سر پیری عاشق شده بود... ...
نشسته بود کنار رودخانه و باد سردی به شانههایش میخورد، ذهن و دلش با سوالهای سنگین و مغز فرسا سرگردان در مهی غلیظ با بگو مگوهای کشدار و ناآرام درونش و ترکهای ترمیم ناپذیر دلش، پختگی و عمق و چند لایگی وجود پیرش را میترساند، نکند سالها تجربه، امروز به کارش نیاید، نکند جوابی برای این احساس مبهم که در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود پیدا نکند؟
اعتقادش به هم ریخته بود و افکارش او را میبلعیدند، حتی عادت به تنهایی هم جلودارش نبود، لرزه به اندامش افتاده بود و راه فراری نداشت، در زیگزاگی سرگیجهآور وارد شده بود و هیچ از خود نمیفهمید، بلند میشد و اینور و آنور میرفت و سرش را میخاراند.
کلافه بود و صداهای عجیبی میشنید، جرأت حرف زدن نداشت! سر پیری عاشق شده بود... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر