متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط مجموعه داستان قصه‌های سپید | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #11
"پیری"
نشسته بود کنار رودخانه‌‌ و باد سردی به شانه‌هایش می‌خورد، ذهن و دلش با سوال‌های سنگین و مغز فرسا سرگردان در مهی غلیظ با بگو مگوهای کشدار و ناآرام درونش و ترک‌های ترمیم ناپذیر دلش، پختگی و عمق و چند لایگی وجود پیرش را می‌ترساند، نکند سال‌ها تجربه، امروز به کارش نیاید، نکند جوابی برای این احساس مبهم که در لایه‌های ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود پیدا نکند؟
اعتقادش به هم ریخته بود و افکارش او را می‌بلعیدند، حتی عادت به تنهایی هم جلودارش نبود، لرزه به اندامش افتاده بود و راه فراری نداشت، در زیگزاگی سرگیجه‌آور وارد شده بود و هیچ از خود نمی‌فهمید، بلند می‌شد و این‌ور و آن‌ور می‌رفت و سرش را می‌خاراند.
کلافه بود و صداهای عجیبی می‌شنید، جرأت حرف زدن نداشت! سر پیری عاشق شده بود... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #12
"شبانه"
روشنایی کوچه بغلی به کوچه‌ی تاریک و خلوت ما اصابت می‌کند، ته کوچه بن‌بست به شکل کمان خم شده‌ است و دو تا پنجره‌ی طبقه‌ی دوم دو خانه‌ی به هم چسبیده را زاویه‌دار ساخته، طبق معمول افشین ساکن خانه‌ی سمت چپی، کنار پنجره، برای سحر ساکن خانه‌ی راستی گیتار می‌زند و صدای گیتارش کل محله‌ را برداشته، شاید کوچه برای همین مسکوت مانده!
عجیب است کسی اعتراضی ندارد و اتفاقا از یک احساس خوب ایجاد شده استفاده می‌کنند و باعث دلشکستن و جدایی این دو دلبر نمی‌شوند و چنین منشی قابل تحسین است!
گاهی احساس می‌کنم همه دم پنجره به نوای عاشقانه‌ی این دو دلبر گوش سپرده‌اند.
پنجره‌ی اتاق من مشرف به اتاق سحر است، صدای گیتار که می‌آید، پرده را کنار می‌زند و موهای مشکی بلندش را روی شانه می‌ریزد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #13
امشب خبری از افشین نیست، پنجره‌ی اتاقش طبق معمول باز است اما چراغ اتاق روشن نیست، برعکس چراغ اتاق سحر روشن مانده و پنجره بسته است!
منتظر می‌مانم تا بالاخره نوای گیتار بلند شود و فضا را ملتهب طعم عشق کند.
یک ساعتی از قرار همیشگی گذشته و من خیره به پنجره‌ی بسته‌ی اتاق سحر نشسته‌ام.
شاید مزاحمی دارند، شاید قهر کرده‌اند! اما چگونه فردی که دیگری را ندیده از او رنجور می‌شود؟!
سایه‌ی تیره‌ای از پشت شیشه‌ی پنجره‌اش می‌بینم، انگار به سمتم می‌آید، این‌بار سحر شادانه نوای گیتار افشین را زمزمه می‌کند، چراغ اتاق افشین هم روشن می‌شود، دل در دلم نیست و به سرعت پنهان می‌شوم و از گوشه‌ی پنجره‌ام سایه‌ی افشین را روی زمین پیدا می‌کنم! آه.. خدای من، این اولین ملاقات دو دلبر است. بالاخره دل به دریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #14
"یارِ دزد"
صدای سفیدی بم پسر جوان از راهروی بیمارستان تنم را می‌لرزاند،
بغض گرفته بود و غمگین،
پرستار صدایم زد و با لبخند گفت:
- مریضتون به هوش اومده!
لبخند زدم اما صدای مردانه‌ی خسته و بغض‌آلود آن پسر جوان لبخندم را می‌ترساند!
از کنارش که رد می‌شدم، دست روی پیشانی‌اش تکیه داده بود و با خودش می‌گفت:
- انقدر زود تنهام گذاشتی؟!
و هق هق گریه می‌کرد!
وارد اتاق شدم و همسرم ابرو بالا انداخت و با خنده گفت:
- سلام، خانووم! چرا رنگت پریده؟! فک کردی رفتنیم؟!
چشمانم را ریز کردم و با حالتی که خنده‌ام را به زور نگه داشته بودم گفتم:
- تو رو قراره من خودم بکشم!
و خنده‌ی بلندی اتاق را مزیّن کرد، از پرستار که داشت لبخند می‌زد، پرسیدم:
- این پسر، تنها تو راهرو داشت گریه می‌کرد، چه اتفاقی براش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #15
"حباب"
مدرسه‌ی شبانه‌ی روزی ونکا در شهر دالاس، هر ساله دانش‌ آموزانی را پذیرش می‌کند که از لحاظ هوش و استعداد نمره‌ی بالای نود را اخذ کنند!
به اصرار پدر و مادرم در این آزمون سخت و تنش‌زا شرکت کردم و به مقبولیت رسیدم، اما با اکراه تمام وارد مدرسه شدم.
همیشه از درس خواندن نفرت ویژه‌ای داشتم، اما این اجبار پر دهشت و اصرار هول‌آور پدر و مادرم، سبب شد درس‌خواندن را به علاقه‌ی حرفه‌ای‌ام یعنی نقاشی ارجح بدانم!
اما سومین روز از ورود من مدرسه‌ی ونکا اتفاق رعب انگیزی افتاد و من به کلی تغییر کردم!
کلاس آقای پوارو بود و مانند بقیه‌ی کلاس‌ها کسل کننده تمام شد، با بت؛ بتی راجول، که پیوند دوستی‌مان فقط با یک لبخند شروع شده بود؛ از کلاس خارج شدیم و به سمت اتاق‌های اجاره‌ایِ روبه روی مدرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #16
پرده‌های سفید پنجره‌ی روبه محوطه‌ی خالی و بیم‌آور و حتی گاهی توهم‌زا با تخت نسبتاً گرم و نرمی کنار میز مطالعه‌ی سفید با خط‌های خاکستری رنگ و کبریتیِ در هم که کنارش یک کمد خاکستری دو طبقه به نسبت بزرگ که برای لباس و کتاب ساخته شده بود، قرار داشت و آویز کوچکی پشت در که شب‌ها شبیه آدمک کوتوله‌ی چاقو به دستی به نظر می‌آمد!
از بتی خداحافظی کردم و وارد کوچه‌ی آلیرو شدم و به اتاقم رسیدم؛ کسل بودم و گردنم خشک شده بود، با دست چپم کمی گردنم را مالش دادم و با دست راست دسته کلیدم را از جیبم بیرون کشیدم، به عقب خم شدم و آه ممتدی سر دادم و کلید را چرخاندم، وارد اتاقم شدم و پنجره‌ی بازی که سبب تکان خوردن پرده‌ی سفید می‌شد را نظاره شدم!
یادم نمی‌آمد آن را باز گذاشته باشم، با این حال به حدی خسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #17
شوک شدیدی وارد شد و سستم کرده بود، امیدم از بین رفته بود و فاتحه‌ی خودم را خواندم!
مرد بلند قامتی مرا سمت خودش چرخاند و انگشت به سمت لبش برد و اشاره کرد، ساکت باشم!
زبانم بند آمده بود و نفسم تنگ، اشک می‌ریختم و در همان حالت سرم را به معنای مقبول واقع شدن سکوتم تکان دادم!
مرد خوش قیافه‌ای بود، شبیه بازیگرهای هالیوودی، چشمان سبز برق، با صورت کشیده و زاویه‌ی فک نمایان؛ اما در ابتدا با نقش کاملا سیاه!
چشمانش را ریز کرد و لبخند کجی به دهانش نشست، سر خم کرد و تمام تنم را وارسی کرد؛ انگار که قصدش از این نگاه‌ها برای عملی واهمه‌انگیز جدی‌تر می‌شد، لبخندش کج‌تر می‌شد و نگاه‌هایش پر نفوذ‌تر؛ رفته رفته بی‌پرواتر می‌شد و من وحشت زده و متهور روبه رویش با لمس دستانی مواجه بودم که تهوع شدیدی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #18
اندام ورزیده و تن قدرتمندی داشت، به چه ضرب و زوری از پای درش می‌آوردم و فرار می‌کردم نمی‌دانستم! لباس تنم نبود و به سرعت از جایم برخواستم!
با دیدنم حرکتی نکرد و من سریع لباس پوشیدم؛ نشسته بود و نگاهم می‌کرد و لبخند غیرمطبوعش را بیشتر می‌کرد!
با رعب و گریه داد زدم:
- از خونه من برو بیرون!
اخم‌هایش در هم رفت و بلند شد، از ترس به میز چسبیدم و مرد هی نزدیک‌تر شد، انگشت سبابه‌اش را به سمت لبم آورد و عصبی گفت:
- هیس!
به عقب برگشت و نفس عمیقی کشیدم، دوباره با صدای خسته و خش‌داری ادامه داد:
- من یه فراری‌ام، از زندان فرار کردم و بهتره به سرت نزنه کار بدی کنی کوچولو!
با چشمان سبز براقش به مردمکم زل زده بود و ادامه داد:
- یه چند وقتی من و تو کنار هم مثل دو تا مرغ عشق زندگی می‌کنیم و بعدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #19
نگاه مظلومانه و گنگی داشتم، خیره به او مچم را ول کرد و اجازه داد کاری را که اراده کرده‌ام به انجام برسانم!
در کمد را باز کردم و حوله‌ی بزرگم را بیرون کشیدم، نگاهی به حوله‌ی دستانم انداخت و لبخندی از سر ذوق زد؛ حوله را از دستم گرفت و روی تخت پرت کرد!
دستانم را گرفت و به سمتش کشید و کشان‌کشان به سمت کمد برد!
با بند کفش‌هایش و تکه‌ پارچه‌های لباس‌هایم مرا به کمد سنگینم بست، بوسه‌ی کثیفی روی پیشانی‌ام نشاند و حوله را برداشت و سوت‌زنان به سمت حمام رفت!
دهانم را هم بسته بود و با صدای نامفهومی که از حنجره‌ام خارج شد برگشت و روبه‌رویم نشست، پارچه را پایین کشید و چشمکی زد و دستش را به معنای چه شده چرخاند؛ با تنگی نفس و دهشت نافرجامی آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- سوت نزن! همسایه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #20
دوباره با لحن تهدیدآمیزی پرسید:
- مرغ عشقم! باید دو بار همه چیزو بهت بگم؟!
با ترس و لرز نفس زنان گفتم:
- ‌میرم... میرم!
- فکرت که به سمت کلک نمیره؟!
- نه، نمیره!
- خوبه، پس پاشو برو!
با عقل جور در نمی‌آمد می‌خواست مرا به تنهایی بیرون از خانه بفرستد، یا برای آزمون و خطا این حرف را میزد؟!
به هر حال آن قدر هول‌انگیز بود که به هیچ فکری نرسم، بنابرین لباس پوشیدم و سمت مغازه‌ی باناشانکاری رفتم، مغازه‌ی شیرینی فروشی هندی‌ها؛ یک بسته‌ی کوچک شیرینی گرفتم، آن‌قدر مضطرب و نگران بودم که مغازه‌دار هم متوجه شده بود، با رد گم کنی و لبخند تصنعی از مغازه خارج شدم و به ساندویچی معروف وارونا رفتم؛ بتی دوستم و کانر هم‌کلاسی‌ام هم توی صف بودند و با دیدن‌شان خواستم برگردم که متوجه حضورم شدند و صدایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا