- ارسالیها
- 447
- پسندها
- 5,120
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #31
در همان حال بلند میشود و با دست دیگر به زحمت کیسه را روی دوشش میاندازد و راه میافتد. هر سطل بزرگی را میبیند، تا نیمه تویش خم میشود و یا تکه نان و گوشت گندیدهای مییابد و لبخندی میزند، یا کارتن و وسیلههای پلاستیکی را توی کیسهاش جمع میکند.
با اینکه کثیف و به هم ریخته است، چهرهی دلنشینی دارد، به خصوص هنگام لبخند زدن!
معلوم است، نفسش گاهی میگیرد و او را وادار به استراحت و نشستن روی زمین میکند؛ بعد از گز کردن چهار یا پنج خیابان بالاخره وسط چمنهای پارکی کنار سرخسی زرد دراز میکشد، نفس عمیقی را توی ریههای خستهاش میریزد و بینی بالا میکشد، دست توی جیبش میکند و تکه مقوای کوچکی شبیه عکس بیرون میآورد و بعد از کمی وارسی، چشمانش انگار که تر شده باشد، برقی میزند و به سرعت...
با اینکه کثیف و به هم ریخته است، چهرهی دلنشینی دارد، به خصوص هنگام لبخند زدن!
معلوم است، نفسش گاهی میگیرد و او را وادار به استراحت و نشستن روی زمین میکند؛ بعد از گز کردن چهار یا پنج خیابان بالاخره وسط چمنهای پارکی کنار سرخسی زرد دراز میکشد، نفس عمیقی را توی ریههای خستهاش میریزد و بینی بالا میکشد، دست توی جیبش میکند و تکه مقوای کوچکی شبیه عکس بیرون میآورد و بعد از کمی وارسی، چشمانش انگار که تر شده باشد، برقی میزند و به سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.