متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط مجموعه داستان قصه‌های سپید | پناه سازگار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #21
چند ساعتی گذشت و به خانه رسیدم؛ در زدم و مرد به سرعت در را باز کرد و از دستم گرفت و مرا به داخل کشید و با عصبانیت گفت:
- چرا دیر کردی؟
- متأسفم، صف شلوغ بود!
- با کسی که حرفی نزدی؟ راستشو بگو!
ضجه‌زنان گفتم:
- نه!
- اون پسر و دختر کی بودن پس؟
خشکم زد و روبه رویش تن‌لرزه گرفتم، حتماً می‌دانست تا نزدیکی روی زمین پرتم کرد و خیسی لباسم روی زمین می‌ریخت! با صدای هول زده گفتم:
- به خدا به کسی چیزی نگفتم!
خم شد و دستش را بالا برد و از موهایم گرفت و به طرز وحشیانه‌ای کشید و سمت تخت انداخت و عکس‌های داخل گوشی‌اش را نشانم داد، من نفس زنان گریه‌ام گرفت، با تخویف و انزار گفت:
- ابروی پدرت میره اگه بفهمن دختر معاون وزیر برای درس خوندن اومده و الان به چه کاری مشغوله! شباش یا نوشیدنی‌هاش؟
روبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #22
مرد که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، به سمت تخت برگشت و دراز کشید، چشمانش را بست و من هول‌هولکی و بی‌فکر به سرعت آماده شدم و به سمت مدرسه‌ی نحسی رفتم که باعث و بانی این اتفاقات بود!
هر قدمی که بر می‌داشتم نگاهی به پشت سرم می‌انداختم و هراس‌وار که ممکن است مرد پشت سرم باشد و تعقیبم کند، به تندی راه می‌رفتم!
ضربانم شدید بود، رعشه به تن به مدرسه رسیدم و رنگ و رو پریده کانر را دیدم که سلام کرد؛ سری تکان دادم و گنگ و خشک کیفم را داخل کمد گذاشتم، خبری از بت نبود و بی‌حواس سراغش را هم نگرفتم!

کانر هم قدم‌ام شد و تا کلاس آقای پوارو همراهیم کرد، نمی‌دانم شاید حرف میزد، یادم نمی‌آید، اما به چهره‌اش نگاه نمی‌کردم و مستقیم می‌رفتم!
توی کلاس نشستیم و آقای پوآرو وارد شد، کانر عقب می‌نشست و من و بت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #23
توی ذهنم بارها و بارها مرد را کشتم، بارها قصه‌ ساختم و آن را تحویل پلیس دادم، عکس‌ها و پدرم جلوی چشمانم بودند و به گریه‌ام می‌انداختند، قطره‌ی اشکی از چشمانم سرازیر شد، قلبم به شدت تیر کشید! چشمانم می‌سوخت و بغضم خوره بود. دختر شکست خورده‌ای که وارد وادی حماقت شده‌بود که ناگاه کنار پنجره، پشت میز مرد را دیدم!
توهم زده بودم یا خودش بود، نمی‌دانم.
به ناگاه حالت تهوع گرفتم و دست روی دهان به بیرون دویدم!
وارد دستشویی شدم و بالا آوردم، هق می‌زدم و گریه می‌کردم، عق زدنم تمام نمی‌شد، آقای پوآرو و کانر پشت در دستشویی صدایم می‌کردند و من هم‌چنان گریه می‌کردم!
دست و صورتم را شستم و بیرون آمدم آقای پوآرو دست روی شانه‌ام انداخت و تنم به لرزه افتاد و عقب رفتم، متوجه شد و گفت:
- آروم باش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #24
به هر حال فرصت خوبی بود، تیغ را توی آستین دستم، قرار دادم و بیرون زدم، کیفم را برداشتم و به سمت خانه راه افتادم، در زدم اما کسی در را باز نکرد، کلید انداختم و وارد شدم که مرد مچم را گرفت و غافل‌گیرانه دست روی تیغه گذاشت!
چشمان‌ام را بستم؛ نفسم بالا نمی‌آمد، اگر متوجه تیغ می‌شد با همان تیغ حسابم را می‌رسید!
پوفی کشید و ولم کرد و پرسید:
- چرا زود اومدی؟
- تو مدرسه حالم بهم خورد، گفتن برو استراحت کن!
- پس بگو لومون دادی!
- نه... من به کسی چیزی نگفتم!
چنگی به موهایش زد و روی تخت نشست؛ دو بسته پیتزا روی میز مطالعه بود، دست نخورده، پرسیدم:
- مهمون داشتی؟
نگاهی به سمت من و نگاهم که سمت پیتزاها بود انداخت و خندید، گفت:
- نه این برای خودمون دوتاست! فقط من و تو!
واژه‌های نفرت آورش اذیتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #25
- به خاطر چی زندون بودی؟
- پول‌شویی!
- پس قتلم کردی؟!
- قتل؟! با دستای خودم، نه! اما خب هر کی سر راهم باشه به هر نحوی شده، از بین میره!
- پس آسیب زدی!
- چرا از من می‌ترسی؟ من انقدری که تو فکر می‌کنی ترسناک نیستم!
نگاهش می‌کردم و تشویش درونم را به قلبش نفوذ می‌دادم، پرسید:
- اسمت جولیا اسمارته، درسته؟
- آره!
- اسمت قشنگه، من برایانم، برایان دونتی!
- کی میری؟!
- فردا!
او فردا می‌رفت و من فقط امشب را باید تحملش می‌کردم!
بعد خوردن غذا، در اتاقم کوبیده می‌شد، برایان وحشت زده و عصبی نگاه‌ام می‌کرد، به سمت در هجوم برداشت و نگاه کرد، به آرامی و خشم گفت:
- این کیه؟
سمت در رفتم و از سوراخ در نگاهی انداختم، آقای پوآرو بود، گفتم:
- معلممه، حتما نگرانم شده!
- هه! عوضی... فقط سمت دستشویی نزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #26
صبح بود و هنوز برایان نرفته بود، عاصی شده بودم و نمی‌توانستم تحملش کنم، لب پنجره در حال سیگار کشیدن بود، آماده شدم و به سمت در رفتم؛ از جایش پرید و به سمتم جهید!
دست روی شانه‌ام انداخت و با حالت نزاری گفت:
- ساعتای آخریه که پیشتم، کجا؟
- مدرسه!
- جایی نمیری، برگرد و بشین رو تختت!
از نگاه‌هایش متوجه منظورش می‌شدم، اما تن دادن به چنین کاری دیگر از من بر نمی‌آمد، سرم را پایین انداختم و گفتم:
- نه!
جسارت عجیبی را به خرج داده بودم، ممکن بود به قیمت جانم تمام شود، برایان انگشت شست روی چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد، سیگار توی دستش را روی شانه‌ام خاموش کرد، سوختم اما تحمل کردم و به رویم نیاوردم!
لحظه‌ای هیچ چیز برایم مهم نبود، فقط می‌خواستم از شر برایان خلاص شوم، دستم به سمت آویزی رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #27
بین من و برایان جز نفرت چه حسی وجود داشت؟! من قتلی انجام داده بودم که مجازات‌اش سال‌های متوالی زندان بود!
با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم و لیوان آب کوچک روی میز را برداشتم و سر کشیدم، آب توی گلویم پرید و پشت هم سرفه کردم، نگاهم با کاغذ قلم روی میز افتاد، تصمیمم را گرفتم و با عجله روی کاغذی نوشتم:
- متأسفم، دنبال من نگردید من نمی‌خواستم این‌طوری بشه!
کوله پشتی‌ام را پر کردم و از خانه بیرون زدم، جولیای سابق نبودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم!
خاطرم مکدر بود و ملول و رنجیده سویی راه افتادم که انتهای مجهولی داشت!
***
نوروارد صاحب‌کارم در رستوران فکستنی ویوات به معنای گل بنفشه، است!
بعد از فرارم از دالاس به استرالیا شهر پرت، نوروارد به عنوان گارسون و آشپز استخدامم کرد، و اجازه داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #28
گر گرفته بودم و نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. نوروارد نیمه خم شده بود و از آشپزخانه صدایم کرد:
- مایا، چه خبره؟
برایان خیره به مردمک چشمم، پوزخندی می‌زد! زبانم بند آمده بود، به حنجره‌ام فشار آوردم تا دو کلمه بگویم، اما خفه بودم و صدایی از من خارج نمی‌شد!
با دست و تکان سر فهماندم چیزی نیست، اخمی کرد و رفت. برایان با خونسردی گفت:
- اسمتم عوض کردی! بشین!
سراسیمه نشستم و منو را روی میز گذاشتم، برایان لحنش تندتر شد و گفت:
- چرا فرار کردی؟
آب دهان قورت دادم و از برملا شدن رازم تا صحنه‌ی تقابل من و برایان را مرور کردم، عرق می‌ریختم و نفسم تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد!
چشمانش را بست و پوفی کشید، گفت:
- هنوزم باید یه حرفو چند بار بهت بزنم؟!
- فک می‌کردم مردی!
- هه! توی کوچولو، مرغ عشق کوچولوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #29
عصبی شدم و از احساسی که هیچ‌گاه اطمینانی از وقوع آن نداشتم، قلبم تیر کشید، از جایم برخاستم و دو دست روی میز کوبیدم و گفتم:
- تو از هیچی خبر نداری! این‌که من از زندگی توی یه رستوران فکستنی راضیم، چون می‌تونم نقاشی کنم و بدون دغدغه و زور زندگی مورد علاقه خودمو داشته باشم خواسته‌ی بزرگی نیست! این‌که من آرزوی تشکیل خانواده داشتم، مادر بودن مگه چقدر خواسته‌ی بزرگیه؟! تو حق نداری این زندگی رو از من بگیری!
با خونسردی اخمی کرد و از روی استهزاء لبخندی زد، سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد و گفت:
- آروم باش، متأسفم ولی زندگی تویی که یه بار با یه چوب لباسی زدی تو سرم، چرا باید برا من مهم باشه؟ هیچ فکرشو کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و نشستم، با لرزش تارهای صوتی سرّی که باید گفته می‌شود را فاش کردم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پناه سازگار

پناه سازگار

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
447
پسندها
5,120
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #30
دزدی یک میلیون دلاری برایان از پدرم، آخرین خلاف زندگی برایان بود! حال برایان عشق را اینگونه تعریف می‌کند: «عشق به حبابی شبیه است که هراس لحظه‌ای ترکیدن تو را رها نمی‌کند، اما به قدری استحکام دارد که گسستن آن غیرممکن است.»
تارنی ده ساله شده و برایان مشغول تجارت ماشین لوکس؛ و من مایا دونتی نقاش بزرگ استرالیایی!
من، برایان، تارنی خانواده‌ای که تشکیل آن را از ممتنعات می‌دانستم، در گوشه‌ای از شهر پرت استرالیا درون آرزوهای محالمان غلت می‌خوریم!
زندگی سراسر پارادوکس و تناقض است و هیچ تضمینی برای اتفاقات آن وجود ندارد!
تضمینی نیست، هر آن‌که عاشق است؛ عاشقی بلد باشد و بالعکس هر آن‌که عاشق نیست، روزی عاشقی وجود او را پاک از لجنیات سابقه‌اش نکند!
بی‌قید و شرط به دنبال عشق روید و کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پناه سازگار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا