- ارسالیها
- 603
- پسندها
- 6,961
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 12
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #41
از روی پله بلند شد و درحالیکه به طرف اتاقک مهندس میرفت، ادامه داد:
- راستی، من و شما یک ساعت دیگه راه میافتیم، بهتره وسایلت رو جمع کنی.
چطور فراموش کرده بودم؟ بهطرف بوتهها دویدم؛ بقچهام هنوز هم همانجا بود. آن را برداشتم و روی تختهسنگی نشستم تا دکتر آماده شود.
وقتی صبحانهی دکتر را برایش آوردند. غول شکارچیام از دور به طرفم آمد. از ترس سرجایم بیحرکت شدم. صدای خرد شدن برگها و شاخهها در زیر قدمهای سنگینش باعث میشد بیشتر در خودم جمع شوم. نزدیکم که رسید دستش را به طرفم دراز کرد، با ترس خودم را عقب کشیدم، ولی با دیدن لقمهٔ نان در دستش از خجالت گونههایم گر گرفت. لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «حلالم کن.»
بعد بهسرعت دور شد. از چه شرمنده بود؟ مگر...
- راستی، من و شما یک ساعت دیگه راه میافتیم، بهتره وسایلت رو جمع کنی.
چطور فراموش کرده بودم؟ بهطرف بوتهها دویدم؛ بقچهام هنوز هم همانجا بود. آن را برداشتم و روی تختهسنگی نشستم تا دکتر آماده شود.
وقتی صبحانهی دکتر را برایش آوردند. غول شکارچیام از دور به طرفم آمد. از ترس سرجایم بیحرکت شدم. صدای خرد شدن برگها و شاخهها در زیر قدمهای سنگینش باعث میشد بیشتر در خودم جمع شوم. نزدیکم که رسید دستش را به طرفم دراز کرد، با ترس خودم را عقب کشیدم، ولی با دیدن لقمهٔ نان در دستش از خجالت گونههایم گر گرفت. لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «حلالم کن.»
بعد بهسرعت دور شد. از چه شرمنده بود؟ مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر