• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,480
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
از روی پله بلند شد و درحالی‌که به‌ طرف اتاقک مهندس می‌رفت، ادامه داد:
- راستی، من و شما یک ساعت دیگه راه می‌افتیم، بهتره وسایلت رو جمع کنی.
چطور فراموش کرده بودم؟ به‌طرف بوته‌ها دویدم؛ بقچه‌ام هنوز هم همان‌جا بود. آن را برداشتم و روی تخته‌سنگی نشستم تا دکتر آماده شود.
وقتی صبحانه‌ی دکتر را برایش آوردند. غول شکارچی‌ام از دور به طرفم ‌آمد. از ترس سرجایم بی‌حرکت شدم. صدای خرد شدن برگ‌ها و شاخه‌ها در زیر قدم‌های سنگینش باعث می‌شد بیشتر در خودم جمع شوم. نزدیکم که رسید دستش را به طرفم دراز کرد، با ترس خودم را عقب کشیدم، ولی با دیدن لقمهٔ نان در دستش از خجالت گونه‌هایم گر گرفت. لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «حلالم کن.»
بعد به‌سرعت دور شد. از چه شرمنده بود؟ مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
انگار تنهایی‌ام را حس کرده باشد؛ ساکت شده بودیم و سکوت تا رسیدن به مقصد همراه ما بود. نفهمیدم کی خوابیدم، ولی با تکان دستی بیدار شدم.
- پاشو دخترجون، رسیدیم.
چشم‌هایم را باز کردم. در ابتدا چیزی برای دیدن نبود و چیزی عجیب‌تر! مه همه‌جا را فرا گرفته بود.
- این جا مه دارید؟
دوباره با صدای بلند خندید. وقتی خنده‌اش تمام شد، گفت:
- خدا می‌دونه از کی این‌قدر نخندیده بودم. هر گردی که گردو نیست. این دود ماشین‌هاست. وقتی از ترمینال بریم بیرون، هوا بهتر می‌شه.
از اتوبوس که پیاده شدم، هوا بوی بدی می‌داد. بیرون از ترمینال، ماشین‌های زرد ردیف شده بودند که با دادن آدرس سوار یکی از آن‌ها شدیم.
- امشب رو می‌ریم خونه‌ٔ ما. دیگه جایی باز نیست، فردا می‌ریم دنبال کارهات.
فقط توانستم سرم را تکان بدهم. ترس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
- بیاید تو.
پسرک آستینم را گرفت و به دنبال خودش کشید. خانم در آن سوی در ایستاده بود.
- اول حمام. لباس‌هاش و اون کیسه‌‌ش رو باید انداخت تو سطل زباله. یکی یه بلوز و شلوار از مهشید بگیره براش بیاره.
دختری گیسوکمند از داخل یکی از اتاق‌ها بیرون آمد؛ بلوز و شلواری صورتی با طرح عروسکی به تن داشت. با دیدن من کناره‌ٔ بینی‌اش را چین داد و درحالی‌که از نگاهش تحقیر می‌بارید، گفت:
- هرگز! من لباس‌هام رو نمی‌دم.
مهرزاد به طرف اتاقش دوید و گفت:
- من دارم.
خانم با انگشت راه را نشانم داد.
- حمام.
وقتی ‌که وارد حمام شدم، در را بستم و بی‌اراده و با صدای بلند گریستم. ولی با درک موقعیتم فوراً دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدایم بیرون نرود. چند دقیقه بعد ضربه‌ای آرام به در خورد و در کمی باز شد. سر مهرزاد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
عصر، خانم بیرون رفت و برایم یک مانتو و مقداری لباس خرید. فردای آن ‌روز هم دکتر مرا به مطب متخصص پوست و مو برد، او بیماری‌ام را فتودرماتیک* تشخیص داد. هنوز گوشه‌ٔ هال می‌خوابیدم. یک‌ روز خانم صدایم کرد و گفت که همراهش بروم. در ته راهرو‌ پلکانی فلزی روبه‌بالا بود. همان‌ لحظه مهرزاد از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما که از پله بالا می‌رفتیم، گفت:
- آخ جون، پشت بوم.
بالای پله در کوچکی بود که خانم آن‌ را باز کرد و ما وارد فضای باز پشت بام شدیم، باد خنک صورتم را نوازش ‌کرد. یک اتاق سه در چهار گوشهٔ بام بود. خانم گفت:
- تمیزش کن. شب‌ها دیگه این‌جا می‌خوابی.
و رفت. تا چند دقیقه مهرزاد هم مثل من ساکت بود، بعد پرسید:
- از تنهایی نمی‌ترسی؟
جوابش را ندادم و به طرف اتاقک رفتم. دلم نمی‌خواست با کسی حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
برگشتم به آشپزخانه و ناهار را آماده کردم. ساعتی بعد خانم با لباس ورزشی به‌ داخل خانه آمد و به حمام رفت. تا ظهر کارهایم طول کشید، جارو و گردگیری و بعدش شستن ظرف‌ها و… دکتر ظهر به خانه نیامد.
شام را خانم خودش آماده می‌کرد، من هم بالا رفتم تا اتاقک را گردگیری کنم. وقتی کارم تمام شد و موکت را پهن کردم آن‌قدر خسته بودم که توان نداشتم برای شام پایین بروم، حتی نمی‌توانستم بلند شوم و لامپ اتاق را خاموش کنم؛ همان‌جا بی‌هوش شدم.
ساعتی بعد دستی بلندم کرد و روی جایی نرم گذاشت. جیغ خفه‌ای کشیدم و از خواب پریدم، دکتر بود. با دیدنِ قیافهٔ ترسیده‌ام دست‌هایش را بالا برد و گفت:
- منم، نترس.
با دلسوزی نگاهم می‌کرد.
- برات رخت‌خواب آوردم، اول اومده بودم برای شام صدات کنم.
نگاهی به‌اطراف کرد، به جز موکتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
مهراد رو به برادرش گفت:
- واقعاً فکر می‌کنی از این‌که با ما غذا بخوره، راحته؟ توی این یه هفته، سرِ هم دو بشقاب غذا نخورده.
دهانم از تعجب باز ماند. تنها غذایی که سیر خورده بودم، همان نان و آبگوشتی که در آرامش اتاق خودم داشتم. خانم حرف مهراد را ادامه داد:
- تو راحت می‌تونی غذاتو بخوری، حتی زودتر از ما. اصلاً دلم نمی‌خواد وقتی امیر برگشت، قیافه‌ت عین قحطی‌زده‌ها باشه.
- همین‌جوری خوبه.
- فقط بگو چشم خانم.
- چشم خانم!
قاشق در دست‌های مهرزاد فشرده شد. عصر آن روز، روی سرامیک‌های جلوی ظرفشویی لیز خوردم و محکم زمین افتادم. مهشید از روی اُپن با چشم‌هایی که در آن هیچ‌چیز دیده نمی‌شد نگاهم می‌کرد. سعی کردم، واقعاً سعی خودم را کردم، به این فکر نکنم که بعد از این‌که ظرف‌ها را شستم، آن‌جا خشک بود. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
سال‌ها بود کسی از من دفاع نمی‌کرد؛ اولین‌بار بود. اولین‌بار بود که کسی طوری مقابلم ایستاده بود تا سایه‌اش روی سرم بیفتد؛ نه در مقابلم، بلکه در کنارم. هرچند با چند قدم فاصله، اما در پناهش ایستاده بودم و صدایش به‌خاطر دفاع از من بلند بود. خاک برسرِمنِ محبت ندیده!
لعنت به من پر از عقده‌ٔ محبت. در دنیای ۱۳ سالگی آن‌چنان او را نگاه می‌کردم که انگار قهرمانی برای نجاتم آمده. روز تولدم بود؛ هفدهم شهریور ماه بود. از صبح کسی یادش نبود. چطور می‌شد قلب شکسته‌ٔ یک دخترک بی‌پناه را در روز تولدش گرم کرد.
بعد انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، حتی نیم‌نگاهی به من که با احترام و مسخ، خیره‌اش بودم نینداخت و داخل خانه رفت. دکتر بلند شد و فنجان و نعلبکی شکسته را از زیر پایم جمع کرد، دیگر به ماندنم نیازی نبود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
به‌ محض این‌که بوی دستشویی در بینی‌ام پیچید، تهوعم بدتر شد. هرچه صبحانه خورده بودم را بالا آوردم. مارال بیچاره دستش را به پشتم می‌کشید و مدام می‌پرسید:
- چی خوردی؟ تو که حالت بده، چرا اومدی مدرسه؟
صدای بهت‌زده‌اش که به گوشم رسید، به‌ طرفش برگشتم.
- آوا؟
- چی شده؟
- ... شدی؟!
- چی شدم؟
- پشت مانتوت لکه شده.
با دست مانتو را جلو آوردم. با دیدن لکه‌ی قرمز بزرگ، روی مانتو فرم طوسی، وحشت‌زده جیغ خفه‌ای کشیدم که باعث خنده‌ٔ مارال شد.
- چیه مگه؟ تا حالا .... نشدی؟
- چی نشدم؟
- مامانت بهت نگفته؟ یه اتفاق طبیعیه.
و دوباره خندید. دل‌درد و معدهٔ جوشانم و سردی هوا باعث شده بود دندان‌هایم به هم بخورد؛ پاهایم مانند ژله می‌لرزید و بی‌حس بود. بی‌چاره مارال! حال و روزم را که دید خنده‌اش را خورد و زیر بغلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
وقتی کنار اولین داروخانه ایستاد، می‌خواستم از خجالت در زمین فرو بروم. واقعاً از منِ گوشه‌گیر و خجالتی، که شاید گاهی در روز کمتر از ده کلمه، آن هم به‌زور، در خانه مخاطب قرار می‌گرفتم؛ این حجم از شکافته شدن مسائل خصوصی در مقابل کسی که همیشه فاصله‌ام را با او حفظ کرده بودم، وحشتناک بود.
وقتی سوار ماشین شد، نایلون خریدش را که روی آن طرح تبلیغی کرم ‌دور‌ چشم بود، روی پایم گذاشت و گفت:
- به محض این‌که رسیدیم دوتا مفنامیک اسید رو با هم بخور، بعد هر هشت ساعت یه دونه. مسئول داروخانه ژلوفن داد، ولی تو فقط اگه مجبور شدی یه دونه بخور.
نمی‌خواستم بدانم از کجا این‌قدر در مورد عادت‌ خانم‌ها اطلاعات داشت، اصلاً دلم نمی‌خواست.
شاید به خاطر رشته‌ی تحصیلی‌اش بود؛ شاید برای همان کسی یاد گرفته بود که گه‌گاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
5/11/20
ارسالی‌ها
646
پسندها
7,409
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
یک هفته‌ بعد بود، زنگ آخر مدرسه، مارال پیشنهاد داد به جای سوار شدن به اتوبوس، با او پیاده قدم بزنم. زمستان بود و خبری از خورشید در آسمان نبود. نرم‌نرمک و قدم‌زنان چند خیابان را رد کردیم، با او خوش‌حال بودم، می‌خندیدم. بیشتر شنونده بودم و انگار مارال از این اخلاقم راضی بود. چند بار از من دربارهٔ مهراد پرسیده بود که با گفتن این‌که او دوست دختر دارد، حرف را عوض کرده بودم.
- دستت طلا منو رسوندی.
- رسیدیم؟
- آره، خونه‌مون اون‌جاست، اون در طوسیه. می‌خوای بیای یه آب بخوری؟
- آره، تشنمه.
تشنه‌ام نبود، کنجکاو بودم خانه‌ای به‌ جز خانه‌ٔ دکتر را ببینم. مارال در را باز کرد و داد زد.
- آهای اهل خونه، چشم چراغ منزل اومد.
خنده‌ام گرفت.
- آهای مامان، کجایی؟
- چه خبره، مارال؟ به خدا جلوی در و همسایه…
بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا