شب قبل از مسافرت، تمام وسایل مورد نیازم را برداشتم؛ لباس، کرم محافظ پوست، کلاه آفتابگیر و حتی لباس گرم.
در این فصل، شمال میتوانست سرد باشد. صبح زود هم سبد پیکنیک را برداشتم و داخلش را پر از میوههای یخچال کردم. سیبزمینی و تخممرغ را پختم و رنده کردم. کالباس و خیار شور خردشده را به آن اضافه کردم و در ظرفی در دار ریختم. سس پلمپ شدهای را هم در سبد گذاشتم. سر راه باید نان باگت میخریدیم. آخر از همه فلاکس چای را پر از آب داغ کردم و بستههای چای لیپتون¹ را در سبد قرار دادم. زیرانداز را هم روی سبد گذاشتم که فراموشم نشود.
بعد چند چتر هم برداشتم؛ کار از محکمکاری عیب نمیکرد. ساعت هفت بود که دکتر با لباس راحتی، درحالی که سر کممویش را میخاراند از اتاق بیرون آمد. مانند پسرانش بلندقامت نبود، برایم سوال بود که پسرها ابروهای پهن و کشیده و چشمهای پرمژهشان را از که به ارث بردهاند. هرگز، هیچ یک از اقوام خانم را ندیده بودم. حتی بچهها حرفی از اقوام مادری نمیزدند.
ولی لبهای باریک و خطی مهرزاد شبیه پدرش بود؛ وقتی میخندید فقط یک ردیف دندان برق میزد و لبش تقریباً ناپدید میشد. لبخندم با فکر کردن به او ناخودآگاه بود.
دکتر با دیدنم پشت اُپن که با لبخندی احمقانه نگاهش میکردم، لحظهای از چنگ زدن سرش دست کشید.
- صبحت به خیر.
شرمنده از حواس پرتیام فوراً سلام کردم.
با دیدن سبد و چترهای کنار در گفت:
- از کی بیداری؟ بوی سیبزمینی پخته میاد. چرا غذا درست کردی؟ توی راه یه چیزی میخوردیم.
- شاید بین راه گرسنهمون شد و رستوران خوب پیدا نکردیم.
بهطرفم آمد. با انگشتش به دماغم ضربه زد و با لبخند گفت:
- دختر کوچولوی من کی بزرگ شد؟
لبانم از خنده کش آمد.
- خیلی وقته.
جوابم به فکر انداختش.
- تا جایی که یادمه تو همیشه دختر کوچولوی عاقل من بودی!
برق محبتی که در چشمانش درخشید، قلبم را روشن کرد.
ــــــــــــــــــــ
۱) لیپتون شرکتی انگلیسی است که چایهای کیسهای آن شهرت جهانی دارد. نپتون هشتمین سیارۀ منظومۀ شمسی است.
گاه حتی افراد تحصیلکرده نیز به چای کیسهای «نپتون/ نبتون» میگویند.
نیمساعت بعد همه بیدار شده بودند. خانه گرم و پُرتکاپو بود. مهشید که صدایم کرد، به اتاقش رفتم. جلوی آینه ایستاده بود؛ در شلوار کتان مشکی و مانتوی کوتاه سرخابی، مثل همیشه خوشپوش.
- لباسهام رو تا کن، بذار توی چمدونم.
و به انبوه لباسهای رنگارنگ روی تخت اشاره کرد.
- چشم.
همانطورکه موهای اتو شدهاش را دماسبی میبست، نگاهش کردم. یک سال از من بزرگتر بود. قدبلند و خوشاستایل با اندامی کاملاً شکل گرفته؛ چشمگیر بود. حتی من نیز گاهی به راه رفتنش که دست کمی از خرامیدن نداشت، خیره میشدم و در دل تحسینش میکردم.
- کارت تموم نشد؟
سرم را بهزیر انداختم و سریعتر لباسها را جابهجا کردم.
- بعدش برو چکمهم رو واکس بزن. واکس رو هم بذار تو وسیلهها و با خودت بیار.
- چشم.
بعداز اینکه کارهایش را انجام دادم، در آشپزخانه همه با هم صبحانه خوردیم. بالاخره هر یک به اتاق خود رفتیم تا حاضر شویم. مانتوی مشکی و سادهام که آستینهای گشادش با یک پیله تزئین شده بود را پوشیدم. شال سرمهای با گلهای آبیام را سر کردم و انتهای موهای بلندم را که دیگر تا روی کمرم میرسید با کش موی کوچک آبی بستم. مارال با قیچی و با هزار ترسولرز در دستشویی مدرسه، جلوی موهایم را برایم چتری کرده بود.
خانم که صدایم کرد، باعجله از اتاق بیرون رفتم و در را کلید کردم. خودم هم از کارم خندهام گرفت. چقدر بیچاره بود دزدی که بخواهد به اتاق من سر بزنند. راه پشتبام به خانه را کلید کردم و از پلههای اضطراری، سریع پایین رفتم. پسرها در حیاط با دکتر بحث میکردند. نپرسیده میدانستم که دلیلش پاترول چهار در داخل حیاط است. دیشب دیده بودم که دکتر آن را آورده بود، انگار بقیه تازه میدیدندش.
- ولی بابا، من و مهرزاد میخواستیم با ماشین من بیایم.
دکتر با دلخوری گفت:
- ولی من میخواستم همه دورهم باشیم. اینجوری خیالم هم راحت بود که سرعت نمیرید.
مهرزاد گفت:
- من یه فلش پر از آهنگ کردم، تو فقط سنتی گوش میدی.
خانم میانه را گرفت.
- چه کارشون داری، امیر؟ جوونن، ولشون کن.
- آخه من ماشین ناصر رو قرض گرفتم.
- خب، کاری نداره. میبریم توی یه پارکینگ میذاریم، دو ماشینه میریم.
- حالا تا پارکینگ هم بریم؟ تقصیر خودته، صد بار گفتم این خرابه رو بکوب و بهجاش یه آپارتمان مجهز و شیک بساز. یه بار تو کوچه دور و برت رو نگاه کن، همه نوساز کردن.
دکتر دستش را به علامت تسلیم بالا برد.
- بچهها، تا به کوبیدن یادگاری آقاجون نرسیدیم، بهتره راه بیفتیم.
پسرها خوشحال از تصمیم نهایی، فوراً سوار ماشین مهراد شدند.
دکتر پشت فرمان پاترول نشست. مهراد با ماشین خودش، من و خانم و مهشید وسایل را در ماشین دکتر گذاشته و پشت سر آنها رفتیم. بعد از اینکه دکتر، ماشین دوستش را به پارکینگی که چند خیابان آن طرفتر از خانه بود، برد و تحویل داد، سوار ماشین ما شد. گفتم:
- دکتر یه جا نگه دارید، تا نون باگت و نوشابه بخریم.
دکتر نگاهی به اطراف انداخت و دوباره پیاده شد. دقایقی بعد با چند نایلون خرید برگشت. بهمحض خروج از شهر نوای ملایم موسیقی و تکانهای ریز ماشین باعث شد به خواب روم؛ هر چند از صبح زود بیدار بودن در خستگیام بیتأثیر نبود. چند بار بین راه برای استراحت پیاده شدیم. یکجا هم زیرانداز پهن کردیم و سالاد الویه با نانهای خریده شده، خورده شد. وقتی از منجیل رد شدیم، کمکم زمین سبزتر میشد. با چنان عشقی به درختان و بوتهها نگاه میکردم که حتی دکتر متوجه شد و گفت:
- چشمات عین نورافکن شده، آوا.
- دلم تنگ شده بود!
صدای لرزان و خشدارم را خودم بهزحمت شنیدم و شناختم.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. از ماشین که پیاده شدیم، هوای شرجی و سرد با خود حجم خاطراتی را زنده میکرد که باعث سردرگمیام شد. احساسات متضاد درون قلبم میتپید؛ غم، دلتنگی، بازگشت به خانه. نفس عمیقی کشیدم؛ اجازه دادم روحم با بوییدن آن هوای آشنا به آرامش برسد.
در این فصل، شمال میتوانست سرد باشد. صبح زود هم سبد پیکنیک را برداشتم و داخلش را پر از میوههای یخچال کردم. سیبزمینی و تخممرغ را پختم و رنده کردم. کالباس و خیار شور خردشده را به آن اضافه کردم و در ظرفی در دار ریختم. سس پلمپ شدهای را هم در سبد گذاشتم. سر راه باید نان باگت میخریدیم. آخر از همه فلاکس چای را پر از آب داغ کردم و بستههای چای لیپتون¹ را در سبد قرار دادم. زیرانداز را هم روی سبد گذاشتم که فراموشم نشود.
بعد چند چتر هم برداشتم؛ کار از محکمکاری عیب نمیکرد. ساعت هفت بود که دکتر با لباس راحتی، درحالی که سر کممویش را میخاراند از اتاق بیرون آمد. مانند پسرانش بلندقامت نبود، برایم سوال بود که پسرها ابروهای پهن و کشیده و چشمهای پرمژهشان را از که به ارث بردهاند. هرگز، هیچ یک از اقوام خانم را ندیده بودم. حتی بچهها حرفی از اقوام مادری نمیزدند.
ولی لبهای باریک و خطی مهرزاد شبیه پدرش بود؛ وقتی میخندید فقط یک ردیف دندان برق میزد و لبش تقریباً ناپدید میشد. لبخندم با فکر کردن به او ناخودآگاه بود.
دکتر با دیدنم پشت اُپن که با لبخندی احمقانه نگاهش میکردم، لحظهای از چنگ زدن سرش دست کشید.
- صبحت به خیر.
شرمنده از حواس پرتیام فوراً سلام کردم.
با دیدن سبد و چترهای کنار در گفت:
- از کی بیداری؟ بوی سیبزمینی پخته میاد. چرا غذا درست کردی؟ توی راه یه چیزی میخوردیم.
- شاید بین راه گرسنهمون شد و رستوران خوب پیدا نکردیم.
بهطرفم آمد. با انگشتش به دماغم ضربه زد و با لبخند گفت:
- دختر کوچولوی من کی بزرگ شد؟
لبانم از خنده کش آمد.
- خیلی وقته.
جوابم به فکر انداختش.
- تا جایی که یادمه تو همیشه دختر کوچولوی عاقل من بودی!
برق محبتی که در چشمانش درخشید، قلبم را روشن کرد.
ــــــــــــــــــــ
۱) لیپتون شرکتی انگلیسی است که چایهای کیسهای آن شهرت جهانی دارد. نپتون هشتمین سیارۀ منظومۀ شمسی است.
گاه حتی افراد تحصیلکرده نیز به چای کیسهای «نپتون/ نبتون» میگویند.
نیمساعت بعد همه بیدار شده بودند. خانه گرم و پُرتکاپو بود. مهشید که صدایم کرد، به اتاقش رفتم. جلوی آینه ایستاده بود؛ در شلوار کتان مشکی و مانتوی کوتاه سرخابی، مثل همیشه خوشپوش.
- لباسهام رو تا کن، بذار توی چمدونم.
و به انبوه لباسهای رنگارنگ روی تخت اشاره کرد.
- چشم.
همانطورکه موهای اتو شدهاش را دماسبی میبست، نگاهش کردم. یک سال از من بزرگتر بود. قدبلند و خوشاستایل با اندامی کاملاً شکل گرفته؛ چشمگیر بود. حتی من نیز گاهی به راه رفتنش که دست کمی از خرامیدن نداشت، خیره میشدم و در دل تحسینش میکردم.
- کارت تموم نشد؟
سرم را بهزیر انداختم و سریعتر لباسها را جابهجا کردم.
- بعدش برو چکمهم رو واکس بزن. واکس رو هم بذار تو وسیلهها و با خودت بیار.
- چشم.
بعداز اینکه کارهایش را انجام دادم، در آشپزخانه همه با هم صبحانه خوردیم. بالاخره هر یک به اتاق خود رفتیم تا حاضر شویم. مانتوی مشکی و سادهام که آستینهای گشادش با یک پیله تزئین شده بود را پوشیدم. شال سرمهای با گلهای آبیام را سر کردم و انتهای موهای بلندم را که دیگر تا روی کمرم میرسید با کش موی کوچک آبی بستم. مارال با قیچی و با هزار ترسولرز در دستشویی مدرسه، جلوی موهایم را برایم چتری کرده بود.
خانم که صدایم کرد، باعجله از اتاق بیرون رفتم و در را کلید کردم. خودم هم از کارم خندهام گرفت. چقدر بیچاره بود دزدی که بخواهد به اتاق من سر بزنند. راه پشتبام به خانه را کلید کردم و از پلههای اضطراری، سریع پایین رفتم. پسرها در حیاط با دکتر بحث میکردند. نپرسیده میدانستم که دلیلش پاترول چهار در داخل حیاط است. دیشب دیده بودم که دکتر آن را آورده بود، انگار بقیه تازه میدیدندش.
- ولی بابا، من و مهرزاد میخواستیم با ماشین من بیایم.
دکتر با دلخوری گفت:
- ولی من میخواستم همه دورهم باشیم. اینجوری خیالم هم راحت بود که سرعت نمیرید.
مهرزاد گفت:
- من یه فلش پر از آهنگ کردم، تو فقط سنتی گوش میدی.
خانم میانه را گرفت.
- چه کارشون داری، امیر؟ جوونن، ولشون کن.
- آخه من ماشین ناصر رو قرض گرفتم.
- خب، کاری نداره. میبریم توی یه پارکینگ میذاریم، دو ماشینه میریم.
- حالا تا پارکینگ هم بریم؟ تقصیر خودته، صد بار گفتم این خرابه رو بکوب و بهجاش یه آپارتمان مجهز و شیک بساز. یه بار تو کوچه دور و برت رو نگاه کن، همه نوساز کردن.
دکتر دستش را به علامت تسلیم بالا برد.
- بچهها، تا به کوبیدن یادگاری آقاجون نرسیدیم، بهتره راه بیفتیم.
پسرها خوشحال از تصمیم نهایی، فوراً سوار ماشین مهراد شدند.
دکتر پشت فرمان پاترول نشست. مهراد با ماشین خودش، من و خانم و مهشید وسایل را در ماشین دکتر گذاشته و پشت سر آنها رفتیم. بعد از اینکه دکتر، ماشین دوستش را به پارکینگی که چند خیابان آن طرفتر از خانه بود، برد و تحویل داد، سوار ماشین ما شد. گفتم:
- دکتر یه جا نگه دارید، تا نون باگت و نوشابه بخریم.
دکتر نگاهی به اطراف انداخت و دوباره پیاده شد. دقایقی بعد با چند نایلون خرید برگشت. بهمحض خروج از شهر نوای ملایم موسیقی و تکانهای ریز ماشین باعث شد به خواب روم؛ هر چند از صبح زود بیدار بودن در خستگیام بیتأثیر نبود. چند بار بین راه برای استراحت پیاده شدیم. یکجا هم زیرانداز پهن کردیم و سالاد الویه با نانهای خریده شده، خورده شد. وقتی از منجیل رد شدیم، کمکم زمین سبزتر میشد. با چنان عشقی به درختان و بوتهها نگاه میکردم که حتی دکتر متوجه شد و گفت:
- چشمات عین نورافکن شده، آوا.
- دلم تنگ شده بود!
صدای لرزان و خشدارم را خودم بهزحمت شنیدم و شناختم.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. از ماشین که پیاده شدیم، هوای شرجی و سرد با خود حجم خاطراتی را زنده میکرد که باعث سردرگمیام شد. احساسات متضاد درون قلبم میتپید؛ غم، دلتنگی، بازگشت به خانه. نفس عمیقی کشیدم؛ اجازه دادم روحم با بوییدن آن هوای آشنا به آرامش برسد.
آخرین ویرایش توسط مدیر