- ارسالیها
- 603
- پسندها
- 6,960
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 12
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
قدمزنان و آهسته بهسمت منقل بزرگی که از دور هم زغالهای گلانداختهاش دیده میشد میرفتیم.
صدای گوسفند زندهای از پشت ساختمان آمد. خندید و ادامه داد:
– گوشت تازهتر هم انگار دارن.
مسیر نگاهم به لبهایش کشیده شد، به ردیف دندانهای سفیدی که کمپیدا بودند.
بدون اینکه بخواهم لبخندش را به او برگرداندم، ولی باید حرفم را میزدم.
– این شوخیا واسه دختر سوسولای شهری جواب میده، جناب پاکنهاد.
«جناب پاکنهاد» را بلند و کشیده گفتم.
نمیدانم در صدایش حسرت روزهای گذشتهها بود یا چه…
– اصلاً یادم نمیاد آخرین بار، کدوم دختری رو خندوندم.
توجهم جلب شد، به صورتش که از گره همیشگی ابروهایش در آن خبری نبود. به شوخی گفتم:
– پس داری تمرین میکنی که برگردی به اوج.
از لای مژههای پرپشتش، نیمچشمغرهای رفت.
–...
صدای گوسفند زندهای از پشت ساختمان آمد. خندید و ادامه داد:
– گوشت تازهتر هم انگار دارن.
مسیر نگاهم به لبهایش کشیده شد، به ردیف دندانهای سفیدی که کمپیدا بودند.
بدون اینکه بخواهم لبخندش را به او برگرداندم، ولی باید حرفم را میزدم.
– این شوخیا واسه دختر سوسولای شهری جواب میده، جناب پاکنهاد.
«جناب پاکنهاد» را بلند و کشیده گفتم.
نمیدانم در صدایش حسرت روزهای گذشتهها بود یا چه…
– اصلاً یادم نمیاد آخرین بار، کدوم دختری رو خندوندم.
توجهم جلب شد، به صورتش که از گره همیشگی ابروهایش در آن خبری نبود. به شوخی گفتم:
– پس داری تمرین میکنی که برگردی به اوج.
از لای مژههای پرپشتش، نیمچشمغرهای رفت.
–...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.