متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,851
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
قدم‌زنان و آهسته به‌سمت منقل بزرگی که از دور هم زغال‌های گل‌انداخته‌اش دیده می‌شد می‌رفتیم.
صدای گوسفند‌ زنده‌ای از پشت ساختمان آمد. خندید و ادامه داد:
– گوشت تازه‌تر هم انگار دارن.

مسیر نگاهم به لب‌هایش کشیده شد، به ردیف دندان‌های سفیدی که کم‌پیدا بودند.
بدون اینکه بخواهم لبخندش را به او برگرداندم، ولی باید حرفم را می‌زدم.
– این شوخیا واسه دختر سوسولای شهری جواب می‌ده، جناب پاکنهاد.
«جناب پاکنهاد» را بلند و کشیده گفتم.
نمی‌دانم در صدایش حسرت روزهای گذشته‌ها بود یا چه…
– اصلاً یادم نمیاد آخرین بار، کدوم دختری رو خندوندم.
توجهم جلب شد، به صورتش که از گره همیشگی ابروهایش در آن خبری نبود. به شوخی گفتم:
– پس داری تمرین می‌کنی که برگردی به اوج.
از لای مژه‌های پرپشتش، نیم‌چشم‌غره‌ای رفت.
–...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
سه‌ جوان با موهای فیکس‌شده که حتی باد هم آنها را تکان نداده بود. با بلوزهای آستین‌کوتاه و تیره… طرح‌های اسکلتی، نوشته‌های انگلیسی…
پرسید:
– به چی نگاه می‌کنی؟
با ذوق گفتم:
– موتورا رو ببین. دوتا آپاچی، یکی پالز…
– دوست داری؟
چشم برنداشتم، با لبخندی که لب‌هایم را ترک نمی‌کرد، «اهوم» گفتم و ادامه دادم:
– داداشم قول داده بود یه روز بخره و سوارم کنه. خانم اجازهٔ خریدنش رو نداد.
– اسم‌ موتورا رو حفظی؟
– بیشتر ماشین‌ها رو هم. نمی‌خواستم از داداشم کم بیارم.
لبخندم با یادآوری کل‌کل‌های من و داداشم رنگ مهر و دلتنگی گرفت.
– موتورم رو ندیدی؟
نگاهم با ستایش به‌سمت او برگشت.
– نه…! موتور داری؟
– مال دوران جاهلیت… یه هارلی دیویدسون. دوستم به عشق وثوق خرید، من به عشق براندو.
با زحمت آنها را به‌یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
دوباره تلخ شد، گرفته…
– منم دیگه نمی‌بینم. قبلاً زیاد می‌دیدم. حالا آخرین باری که فیلم دیدم یادم نیست، سکوت رو خراب می‌کنن.
چقدر آخرین‌بارهایش زیاد می‌شد، حتماً در یکی از این آخرین‌بارها برق چشمانش را جا گذاشته بود.
راستی سکوتش را دوست داشت؟ در آن سوئیت هتل، بدون حرف، حتی صدای تلویزیون…
سفرم شده بود پر از اویی که داشتم می‌شناختم، اویی که در تهران مرد دیگری می‌شد. با این تیشرت یقه‌گرد سبز دریایی و شلوار اسلش گشاد و مشکی…
وقتی برمی‌گشتیم، دوباره در کت‌وشلوارهای مارک‌دار گم می‌کردمش، پشت آن گره‌های کراواتی که هرازگاهی فقط شل می‌شد، وگرنه همیشه بسته بودند.
سنگینی نگاهم را به دستانش دادم.
نان لواش روی سینی را برداشت و گفت:
– چقدر خشکه.
پسرها با سروصدا وارد دکه شدند و آنجا را صدا و حضورشان پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
فوراً ماهیچهٔ فکش منقبض شد. دستم را نزدیک مشتش، روی میز گذاشتم و با التماس و آرام لب زدم:
– بچه‌ن.
نگاهش از پسرها به سمتم برگشت.‌ رگ‌های گردنش بیرون زده بود.‌
از خشمش می‌ترسیدم، ولی بچه‌ها که چیزی نگفته بودند.
یکی دیگر از پسرها دستش را روی سینهٔ دوستش گذاشت و گفت:
– ببخش، آق مهندس. منظور نداشت.
همان لحظه صاحب دکه وارد شد و سینی را روی میزمان گذاشت.
برای پرت کردن حواسش سیخ‌ها را نصف کردم. نصفش را جلوی او گذاشتم و گفتم:
– زود بخوریم که بریم، غروب مه سنگین‌تره.
مردی که سینی را آورده بود رو به پسرها گفت:
– این‌همه راه اومدید تو اتاق بمونید؟ بیاید بریم پشت نیکمت دارم.
یکی از پسرها سوت دوانگشتی بلندی زد و هرسه خندان بیرون رفتند.
– اینا که همه‌ش دارن می‌گردن، به ما باید می‌گفت بریم رو نیمکتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
پلاستیک بزرگ خریدهایش را روی میز آشپزخانه گذاشت.

من چای دم گذاشته و او خرید کرده بود.
احمقانه بود، اما حس شیرینی داشت، شبیه خاله‌بازی‌های بچگی…

می‌دانستی واقعی نیست، اما فنجان چای خالی، شیرین‌ترین طعم خیالی را می‌داد.

جلوی گاز ایستاده بودم، هنوز لبخندم، از صورتم پاک نشده بود که وارد آشپزخانه که شد.

پشت‌سرم ایستاد و به دست‌هایم که چای می‌ریخت نگاه کرد. مسیر نگاهش را از گرمی انگشتانم فهمیدم.

– چه بوی تندی می‌ده.

– چای لاهیجانه، یه مقدار تلخ‌تر از چای بسته‌ایه. می‌خوای دارچین بریزم؟

– نه. ولی اینجا خفه‌ست، بریم ایوون پشتی.

سینی چای را با قند و شکلات‌هایی که خریده بود برداشتم و بیرون رفتیم.

ایوانی که می‌گفت، بیشتر یک پاگرد بود، با تکه موکتی قهوه‌ای، اما منظره‌اش…
درخت آلبالوی بزرگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
با صدایش حواسم به او برگشت.
– من بچه‌ها رو دوست دارم. دلم می‌خواد اگه پسردار شدم، چند تا باشن که تنها نباشه.
خندیدم. پسر داشتن به او می‌آمد.
لحظه‌ای از اینکه مرا یک غریبه ‌ندید و برایم حرف زد ته دلم از غرور، شیرین شد، اما با دیدن آن هالهٔ ناراحتی روی صورتش به‌یاد بچگی دردناکش که همایون گفته بود افتادم.

برای پرت کردن حواسش، من هم با شرم و خجالت از خودم و احساسم گفتم:

– اما من نمی‌خوام بچه‌دار شم.

توجهش جلب شد و خنده‌ای صدایش را لرزاند.

– چرا اون‌وقت، گیلای خانم‌.

گیلای را وقتی مادرم می‌گفت، آن «ی» آخر عجیب می‌چسبید، یای تحبیب می‌شد؛ دختر عزیزش بودم…
اما او که می‌گفت دخترک می‌شدم؛ کوچولو و شاید بامزه و سرگرم‌کننده…

با اطمینان جواب دادم:

– نمی‌خوام ژنم رو به کسی بدم.

این‌بار نتوانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
نها چیزی که به دستم رسید، بالش بود، برداشتم و محکم برایش پرت کردم.

می‌توانست بگیردش، اما با دستش انگار توپی برایش پرت کرده باشم، بالش را به سمتم برگرداند که به صورتم خورد و پایین افتاد.

در صورتش همان نگاه شرور و جذابی بود که با آن، اولین بار او را دیده و به‌ خاطر سپرده بودم…

پسر جوانی که با چشمانی شیطانی به من خیره بود.

با دلخوری گفتم:

– خندیدن به من رو دوست داریا.

– چطور…؟!

– هر بار که خنده‌ت رو دیدم، داشتی به من می‌خندیدی.

– اعتراف می‌کنم حرص دادنت خیلی باحاله.

سعی کردم عصبانی به‌نظر برسم که ادامه ندهد، اما لبخند گوشهٔ لبم را حتی خودم حس می‌کردم.

دراز کشیدم و پتو را هم روی سرم انداختم، شاید تمامش کند.

صدای نفسش را شنیدم، می‌خندید؟ زیاد مطمئن نبودم.

حتماً برق اتاق را خاموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
مکث نکرد، با اطمینان گفت:

– اگه منظورت از رفاقت اینه، نمی‌خوامش. همون دوست خوبه.

لبخند زدم، به امید اینکه از آن گرفتگی‌که از صبح همراهش بود کنار برود و حال خوب دیشبش برگردد.

– آخه فرق که ندارن.

– رفاقت برای من یعنی ته دوستی. هوای همدیگه رو داشتن، باهم بیشتر پریدن، واسه هم هر کاری کردن، ولی…

– اول دوست باشیم… ها؟

دستم را بالا آوردم، این یکی را بلد بودم. ثانیه‌ای به دستم نگاه کرد، کف دستش را به دستم کوبید و گفتم:

– دوست..

چشمانش که خندید، سایهٔ لبخند روی لب‌هایش هم نشست.

گفتم دوست و می‌دانستم از این خبرها نیست.
خیال خام بچگانه‌ای بود، در ادامهٔ خواب خوشی ییلاقی…

کافی بود پایمان به عمارت اشرافی و سوئیت لوکسش برسد، دوبارهمن نامریی می‌شدم.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
تا به هتل برسم، تمام سفرم به شمال برابر چشمانم بود.

در رختخواب که دراز کشیدم، گوشی‌ام را برداشتم.

یک‌سری از عکس‌های دوربین را در گوشی کپی کرده بودم. پوشهٔ عکس‌ها را باز کردم…

لازم نبود کسی به من بگوید دختری که خودم پیدا کرده و شناخته‌ام کیست.

کانالی در تلگرام ساختم و عکس‌ها را به آنجا فرستادم.

کانالی با یک عضو… خودم و تصویرهای او…

دختری که جوانه‌ها در دستش نفس می‌کشیدند، دختر نعنایی…
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
خورشید درحال غروب بود. خانه را دور زدم و به امید اینکه ببینمش به‌سمت باغچه‌اش رفتم.

با چند روز کنارش بودن در شمال، بد عادت شده بودم، مدام هوایش به سرم می‌زد.

روی زمین نیم‌خیز شده بود و باحرص علف‌ها را می‌کند. کلاه حصیری‌اش هم وارونه کنار باغچه افتاده بود.


با آستین اشک ‌هایش را پاک کرد، اما نگاهش را بالا نگرفت.

سرش را بالا پایین کرد و آرام سلام گفت.

– بیا اینجا.

لحظه‌ای مکث کرد، بعد به‌سمت شلنگ آبی که روی زمین بود رفت، آب‌پاش روی آن را کمی باز کرد و به صورتش آب باشید.
آمد و در نزدیک‌ترین دوری که می‌شد، کنار من، پاهایش را قائمه کرد و روی زمین نشست.

با آستین خیسی صورتش را پاک کرد و ساکت ماند.

کنارش نیم‌خیز نشستم.

کلاه را از زمین برداشتم، با دست تکاندمش.

خواستم با نوک انگشت موهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا