متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,851
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
– باید برم.

حواسم را از ضیافت قطره‌ها گرفت.

غافلگیرم شدم.‌ شوخی می‌کرد؟

– کجا؟

– نم‍…‍ی‌دونم. هر جا، اینجا نباشه. خوابگاه بهم نمی‌دن. رفتم، پر بودن.

انگشتان بدون دستکشش را در خاک فروکرد. مشتی خاک برداشت و به زمین کوبید.

– چه‌ت شده؟

مچ دستش را گرفتم و بدون توجه به کثیف شدن خودم، خاک روی انگشتانش را پاک کردم.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
– ما آدما جوری هستیم که به دوست داشتن بقیه خیلی راحت عادت می کنیم. برامون عادی میشه، انگار وظیفه شونه که دوستمون داشته باشن.

نمی توانستم بگویم برایم پیش نیامده، تمام زندگی ام در پیش آمدش بود.

– امشب خیلی خوش گذشت بهم، اما بهم نشون داد به چیزایی تو زندگی همه خیلی عادیه و من هرگز نداشتم، ولی

چرا؟

– خیلیا۔ اوضاشون از تو هم بدتر بوده.

و صد البته منظورم خودم نبود.

– آره. سقف و غذا… زندگی هر وقت ناشکری کردم این دوتا رو ازم گرفت تا نشونم بده برای هر شبی که زیر سقف می خوابم باید خدا رو شکر کنم.

آه کشید.

– شبا به گوی برفی نگاه می کنم، خیالبافی می کنم و میخوابم… میخواستم خونه خودم رو داشته باشم.


– دیگه وقتش رسیده که مستقل بشم. میخوام یه شغل واقعی داشته باشم، درس بخونم. برای چیزایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
با فکر کردن دوباره به آنها حرص و عصبانیت در من جوشید و بالا آمد. با کفش هایم زمین را لگد می کردم و راه می رفتم.

ناگهان دستم را محکم به عقب کشید. بدنم را با تکان محکمی چرخاند و روبه رویم ایستاد.

صدایش با عصبانیت در گوشم غرید:

– چته…؟ تو چته؟

از نزدیک به چشم های سیاهش نگاه کردم. در نگاهش هیچ نشانی از هیچ ندیدم.

دندانهایم را فشردم، دستم را محکم کشیدم که آزاد شود، بی فایده بود.

– من هیچی! تو چته؟

– خودت گفتی برو.

– تو هم که رفتی. دردت چیه؟! باید باور می کردم که این افسارگسیخته عصبانی منم؟

تعجب نکرد، تعجبی برایش نداشت؛ او که با این دیوانه غریبه نبود.

– اول صبحی کجا شال و کلاه میکنی و میری؟

– ربطی بهت نداره.

عصبانی نشد، فقط در صورتم می گشت؛ در خشم چشمانم، در لبهایم که جمع کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
گاهی دلمان کمی دلداری می خواهد، کمی «عیبی نداره، تو که مقصر نیستی.»

مانند چشمهای منتظری که به دهانم بود.

– تقصیر شما این وسط از همه کمتره. به جای این خاطره ها، به این فکر کنید.

با ته مانده توانش، با حسرت زمزمه کرد:

– اونهایی که حافظه شون ضعیفه آدمای خوشبختی هستن.

دارو و خستگی کم کم تأثیر می کرد.

چشم هایش بسته و نفس هایش کمی آرام تر شده بود. چند دقیقه بعد از کمی گرم تر شدن دستش و نظم نفس هایش فهمیدم که به خواب رفته.

میان اتاق بدون پنجره، زمان گم میشد. آن موقع بود که فهمیدم اتاق حتی ساعت ندارد، یعنی از هر چیزی که گذشت زمان را نشانش بدهد فرار می کرد؟

ازغدی زن ساده ای نبود که با چند خط نوشته یا شکلی هندسی رسمش کنی. یا شاید این تصور من بود که داخل خطوط بسته، زندگی کرده بودم.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
لعنتی… این رنگ عوض کردن هایش از شرم و غافلگیری حتی از عصبانی کردنش بیشتر می چسبید.

تا کی باید فقط تماشایش می کردم؟

همه می دانستند روزی از حصار خانه که پایش را بیرون خواهد گذاشت. شاید همین وقتها کسی را او را می دید؛ همان گونه که من میدیدم.

من نباید این اجازه را به او میدادم…هر طور شده باید ذهنش را پر می کردم از خودم.

برای اولین بار از اینکه این خوی وحشی خواستن را در خودم رها کنم نمیترسیدم، چیزی نبود که از دستش بدهم، چیزی برای از دست دادن با ارزش تر از داشتن او نبود.

همه مردها جایی از زندگی احساسش می کنند؛ نیاز به خانواده ای که خودت تشکیلش داده باشی.

من هم مثل او «خانه» را میخواستم. آینده، عشق، آرامش… بدون او بی معنی بود.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
یکی از خرمالوها را برداشت و سمت شیر آب رفت. خواست آستین بلوزش را بالا بزند که گفتم:
– خیس میشی. خودم میشورم. کنارش زدم و جایش را گرفتم، ولی عقب نرفت.
سرم را بلند کردم که ببینمش، پشتم ایستاده بود و نگاهش به دستانم زیر شیر آب بود.
پرسید:
– چطوریه که همیشه بوی نعنا میدی؟

خوب بود یا بد؟

– صبح به باغچه سر زدم. باید غروب برم بچینمشون.
نفس عمیقی کشید، انگار مرا…. میان صدای برخورد قطره های آب با دستم، زمزمهای شنیدم… «دختر نعنایی…»

همین کلمه ها بود؟

موجی از نزدیکی، اشعه هایی از حسی که نمی خواستم بشناسم، میان این نیم قدم فاصله پخش شد.
حتی وقتی رفت و صدای عقب کشیدن صندلی را شنیدم، سیگنال هایی را از او می گرفتم که وحشت از تکرار گذشته را می آورد تا قلبم را چنگ بزند.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
تندتر بقیه را شستم و ظرف میوه را وسط میز آشپزخانه گذاشتم.

نگاهش به حرکات دستپاچه ام بود. این انصاف نبود، نباید با من بازی می کرد؛ من قواعد بازی ها را بلد نبودم.

نگاهش که پوست صورتم را سوزاند، سرم را بلند کردم. حالتی گذرا در چهره اش آمد و رفت؛ آسیب پذیر و محتاط.

بی توجه به حال آشفته ام از روی میز خرمالوبی برداشت و با چاقو پوستش کند.

به خودم توپیدم: « دوباره بچه شدی؟ ظرفیت داشته باش.» |

فقط دو کلمه ساده گفته بود.
 
آخرین ویرایش
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
غرورم را با التماسش می شکست.

– نمیتونم.

– اینجا تنها جاییه که به چشم آدم به من نگاه کردن، چرا میخوای همه چی رو خراب کنی.

فکرهای بچگانه اش، تلاشش برای انکار اتفاق زیبایی که میانمان افتاده بود…

دستم را از دست هایش بیرون کشیدم و به کمر زدم.
– با همه دنیا احساساتی هستی با همه! به من که میرسی یادت میاد که منطقی باشی.
باورم نمیشد کسی بتواند این قدر ناراحتم کند.
همین جا، همان روزی که اولین بار قلبم از مسیر همیشگی خارج شد میدانستم روزی می رسد که ضعیفم کند.

– برات متأسفم، آوا. منی که جلوی روت وایسادم، این همه وقت برای راحتیت چیزی درباره احساسم نگفتم مهم نیستم، ولی به خاطر اون عوضیایی که بیرونن و ما براشون اندازه به سرفه دم صبح مهم نیستیم، منو پس میزنی؟

مصمم تر از قبل جواب داد:

– جای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #29
حواسم به پژوی سیاه رنگی رفت که با سرعت از روبه رو می آمد.

به من که رسید سرعتش را کم که نکرد، هیچ…

حتی فرصتی برای کنار کشیدن خودم پیدا نکردم. با برخورد محکم سپر به هوا پرتاب شدم.

تصویر خیابان و پژوی سیاه و ابرها با سرعت در برابر چشمم چرخید، وقتی به زمین کوبیده شدم، فقط بطری در دیدرسم ماند و آبی که از آن روی آسفالت تشنه میریخت…

ارابه سیاهی که دور می شد.

خیال نبود؛ دستی از شیشه بیرون آمد و شست انگشتی که زمین را نشان داد.

سرم گنگ شد، جاده و انگشت ناپديد… دنده هایم سنگ شده، تکان نمی خورد. فشار آوردن به گلویم بی فایده بود…

بالاخره نفسم از گلوی خشک شده ام رها شد. اطرافم را نمیدیدم، سرم به اندازه یک توپ بولینگ سنگین بود، لحظه ای خواستم بلندش کنم، گردنم توانش را نداشت.

پاهایی دورم جمع می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #30
قبل از اینکه مرا برای گچ گرفتن ببرند، اشاره زدم که نزدیک بیاید.

آرام گفتم: – کار تو بود.

چشمانش با عصبانیت به من خیره شد.

– یعنی دادم پسر خودم رو زیر بگیرن؟

پوزخند زدم، پوست سرم کشیده شد و درد در جمجمه ام پخش.

– بدی آدم دروغگو اینه که حرف راستش رو هم کسی باور نمی کنه.

سرش را عقب کشید. انگشتش را پایین پیشانی ام جایی که ورم کرده بود زد و گفت:

– ضربه خورده تو مخت، بچه! درد پیچیده میان جمجمه ام را نادیده گرفتم.

– از کجا فهمیدی و اومدی؟ اصلا کی بهت گفت بیای اینجا؟

– انتظار داری تو شهر خودم ندونم زیر گوشم چی میشه؟

با شک و ناباوری نگاهش کردم. سرم را برگرداندم او هم ترجیح داد عقب برود. بعد از گچ گرفتن پایم با مسکنی که گرفته بودم به خواب رفتم.
***
گوشی زنگ خورد. از خواب و بیداری برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا