- ارسالیها
- 603
- پسندها
- 6,961
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 12
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #31
در تمام طول راه به حدی استرس داشتم زیبایی های مسیر اصلا به چشم نمی آمد.
ذهنم مشغول تر از آن بود که منظرهها را حلاجی کند. مدام دلم شور میزد. در آن شهر، تنها، با پایی گچ گرفته. چه کسی از او مواظبت می کرد؟
سؤال مرا ماه منیر پرسید:
– کی مواظبشه، همایون؟
– فعلا که بیمارستانه، اما به پسر مراد گفتم براش یه پرستار تمام وقت بگیره که وقتی خونه اومد کاراش رو انجام بده.
قلبم از شنیدنش فشرده شد، با آن همه غرور برایش سخت بود که کسی کارهایش را انجام دهد.
چند ساعتی که در مسیر بودیم میدیدم که ماهی کم کم خسته می شد. به صندلی تکیه داده و رنگش پریده بود.
– آقاهمایون، یه گوشه نگه دارید که ماهی جون هوا بخوره.
نگاهش از آینه به او افتاد. ماهی اعتراض کرد.
– بریم. شاید بهمون احتیاج داره. همایون همان طور...
ذهنم مشغول تر از آن بود که منظرهها را حلاجی کند. مدام دلم شور میزد. در آن شهر، تنها، با پایی گچ گرفته. چه کسی از او مواظبت می کرد؟
سؤال مرا ماه منیر پرسید:
– کی مواظبشه، همایون؟
– فعلا که بیمارستانه، اما به پسر مراد گفتم براش یه پرستار تمام وقت بگیره که وقتی خونه اومد کاراش رو انجام بده.
قلبم از شنیدنش فشرده شد، با آن همه غرور برایش سخت بود که کسی کارهایش را انجام دهد.
چند ساعتی که در مسیر بودیم میدیدم که ماهی کم کم خسته می شد. به صندلی تکیه داده و رنگش پریده بود.
– آقاهمایون، یه گوشه نگه دارید که ماهی جون هوا بخوره.
نگاهش از آینه به او افتاد. ماهی اعتراض کرد.
– بریم. شاید بهمون احتیاج داره. همایون همان طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.