متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,853
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #31
در تمام طول راه به حدی استرس داشتم زیبایی های مسیر اصلا به چشم نمی آمد.

ذهنم مشغول تر از آن بود که منظرهها را حلاجی کند. مدام دلم شور میزد. در آن شهر، تنها، با پایی گچ گرفته. چه کسی از او مواظبت می کرد؟

سؤال مرا ماه منیر پرسید:

– کی مواظبشه، همایون؟

– فعلا که بیمارستانه، اما به پسر مراد گفتم براش یه پرستار تمام وقت بگیره که وقتی خونه اومد کاراش رو انجام بده.

قلبم از شنیدنش فشرده شد، با آن همه غرور برایش سخت بود که کسی کارهایش را انجام دهد.

چند ساعتی که در مسیر بودیم میدیدم که ماهی کم کم خسته می شد. به صندلی تکیه داده و رنگش پریده بود.

– آقاهمایون، یه گوشه نگه دارید که ماهی جون هوا بخوره.

نگاهش از آینه به او افتاد. ماهی اعتراض کرد.

– بریم. شاید بهمون احتیاج داره. همایون همان طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #32
تمام دیشب را نخوابیده و فقط به حرفهای البرز فکر کرده بودم. آخرش هم کلافه از غلت زدن و فکر و خیال بلند شدم و به طبقه پایین رفتم.

نزدیک صبح بود که در اتاق نشیمن خوابم برد. در آن شب آشفته، اگر یکی از من می پرسید بزرگترین وحشتت چیست، من از البرز می ترسیدم، از حال وهوایش که هوایی ام کند.

من آدم دوباره پریدن، دوباره دل بستن نبودم. حق من نبود تمام راه های قدیمی را دوباره رفتن. زخم هایی بودند که درمان نمی شدند؛ این را خوب میدانستم.

تصمیمم را گرفته بودم؛ باید کمتر به خانه ماه منیرمی آمدم.

جمعه، ولی تمام تصورم از آن خویشتن داری که از خودم انتظار داشتم را به هم ریخت.

به حدی خبر تصادفش ناگهانی شد که قدرت حلاجی و فکر کردن را از من گرفت.

به محض اینکه حکيمه گفت نمی تواند با ماه منیر برود من برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #33
با کمک همایون روی تخت نشست و پای گچ‌گرفته‌اش را بالا گذاشت.

به تاج تخت تکیه داد و گفت:
– همایون! گفتن باید کمپوت سیب بخورم، برو بخر.(دیدم که همایون چیزی نزدیک گوشش گفت، ولی او خونسرد نگاهش کرد.)
همان‌طورکه از اتاق می‌رفت گفت: سه‌سوت میارم. لحن صدایش چیزی مانند «حواسم بهت هست» داشت.

در که بسته شد… به طرفم برگشت. انگار سال‌ها از آخرین‌باری که دیده بودمش می‌گذشت.قلبم از دیدن دلتنگی سرریز شده از چشمانش ذوب شد. موهای نم‌دارش موج‌دارتر از همیشه روی پیشانی‌اش ریخته بود.دستش را به سمتم دراز کرد.

من نیامده بودم که در محبتش غرق‌تر شوم، ولی… نگاهش خسته و منتظر بود. بی‌اراده جلو رفتم و نوک انگشتانم را به دستش رساندم.انگشتم را گرفت و کمی بیشتر به‌سمت خودش کشید.

کف دستم را بوسید و با چشمانی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #34
کمی به نیمه‌شب مانده، همه در اتاق‌هایشان خواب بودند. در اتاقم با تبلت تمرین می‌کردم و به صدای جیرجیرکی که زیر پنجره، سکوت را و پردهٔ گوشم را سوراخ می‌کرد بالاجبار گوش می‌دادم. صدای پیامک گوشی‌ام آمد. فکر ‌کردم تبلیغات است، اما... .
«بیداری؟»
دستم ‌به فرمان عقلم‌ نبود وقتی جواب را تایپ کرد و فرستاد. «آره.»
«می‌تونی بیای یه مسکن بهم بدی؟»
نقشه‌هایم برای دوری کردن از خودش را خراب می‌کرد. ولی… پایش درد گرفته بود… نمی‌شد که نروم. در زدم، خیلی آرام… نمی‌خواستم کسی آنجا مرا ببیند و سوءتفاهمی پیش بیاید.
- بیا تو.
در نیمه‌باز را هل دادم و داخل شدم. با دیدنم نشست و کمی خودش را بالا کشید.
- دستت درد نکنه، داروهام روی میزه.
داروها را به او دادم. همان‌طور که لیوان را پر از آب می‌کردم، پرسیدم: کی گچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #35
پاهایم را از پنجره پایین گذاشتم، ولی توان تکیه برداشتن از آن را نداشتم. در گردبادی از احساس‌ها سرگردان بودم.
- یه بار که بچه بودم خواستم خودخواه باشم، فقط تو دلم یکی رو بخوام، فقط توی دلم‌ها…
چشمانش طوفانی شد…
- منو با اون عوضی مقایسه نکن، حتی یه بار، حتی توی ذهنت…
- خودم رو چی؟ خودم رو با اون آوای احمق بی‌تجربه مقایسه نکنم؟ من از عاشقی وحشت دارم، درکم کن. من بدترین ضربه‌ها رو از خودم و دلم خوردم. صدایم کمی بالاتر رفت، گلایه‌وار…
- پیش خودت چی فکر می‌کنی؟ من به حرفات گوش می‌دم فقط به‌خاطر اینکه تو البرزی، نه اون البرز پاکنهادی که بقیه می‌شناسن. همون کسی که برام کادوهای کوچیک می‌ذاره پشت در، همون کسی که روی زمین خوابیدنم اذیتش می‌کنه، وقتی نیستم میاد برام تخت سرهم می‌کنه، حتی اگه هیچی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #36
حرفی که نزد گفتم:
- البرز؟! اشتباه می‌کنی‌. تو که… کاری نمی‌کنی که به ضررم باشه.
- حق با اونه، هرچی باشه من پسر فریبرزم.
خشم فروخوردهٔ صدایش دلم را به درد آورد. دستش را با دست‌هایم گرفتم، خودم را بیشتر کنارش کشیدم.
- تو رو می‌شناسم، رفیقمی. هزار سال بگذره، نسبتامون تغییر بکنه یا نه، ما باهم دوستیم.
وقتی عکس‌العملی ندیدم، کنارش به مبل تکیه دادم. تردید داشتم اما آرام سرم را روی‌ شانه‌اش گذاشتم. دستم را چرخاند و به انگشتانم نگاه کرد. بعد از خشک شدن باغچه کمی بهتر شده بودند، اما هنوز زمخت به نظر می‌رسیدند. دستم را بالا آورد، نوک انگشت حلقه‌ام را بوسید، روی انگشتم نم بوسه‌اش ماند.تماس کوتاه لب‌هایش شعله‌ورم کرد.
هیچ‌وقت نمی‌توانستم تأثیر نزدیکی‌اش روی بدنم را انکار کنم، چنان شورشی در تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #37
صدای زنگ، در خانه پیچید.پیچ‌و‌تابی به بدنش داد و از جا بلند شد. چشم از راه رفتن و منظرهٔ پشتش گرفتم و به گچ پایم دادم، به تنها یادگاری نوشته‌شده روی آن. با شنیدن یک «سلام» آشنا سرم را به‌سرعت بلند کردم.
آوا بود، با پالتوی یشمی‌رنگ کوتاه و روسری بزرگ گل‌دار.
صدای شکستن وسیله‌ای از آشپزخانه آمد. عمه‌کتی را فراموش کرده بودم.
جملهٔ «تو اینجا چیکار می‌کنی؟» عمه‌کتی در «سلام، آوا»ی سرزندهٔ مهشید گم شد. نگاه آوا به نوبت از عمه به مهشید می‌چرخید. با تکیه به دستهٔ مبل بلند شدم. چند قدمی به سمتش رفتم. بی‌دفاعی‌اش باعث می‌شد بخواهم جلو بروم و دستم را دور شانه‌اش بیندازم، لعنت به این پای لعنتی، اگر برای کنار او بودن از او به درد نمی‌خورد.
- سلام، چرا اونجا وایسادی بیا تو.
بالاخره توجهش را به من داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #38
- اولین‌باری که دیدمت، حس آدمی رو داشتم که تو دل جهنم یه لیوان موهیتوی خنک جلوش باشه.
کمی فاصله گرفتم.
- بچرخ!
لحنم دستوری بود، صدایم از حجم احساس خش برداشته بود. دختر حرف‌گوش‌کن من چرخید. قدرشناسانه پیشانی‌اش را بوسیدم.
کمرش را گرفتم و او را بالای کابینت نشاندم. جیغ زد.
- پا… پات…
حالا صورتش روبه‌روی صورتم بود. زندگی در همین آغوش معنا داشت، بدون او…
- تو ‌رو از مادرت خواستگاری می‌کنم، ماهی هم موافقه. اینجا رو می‌فروشم، دیگه نمی‌خوام مثل مسافرا زندگی کنم، یه خونه می‌خرم؛ یه خونهٔ واقعی، مال من و تو.
نم باران در چشمانش درخشید و مثلث برمودای آغوشم او را در خودش کشید. سرش که روی شانه‌ام فرود آمد. تمام زندگی و گذشته‌ام در غباری ناپدید شد. نفسی در گودی گردنش گرفتم. پرندهٔ کوچکم در آغوشم تسلیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #39
فلش بک به دوازده سالگی آوا
***
آوا
ساعتی بود که از کانتینر کارگرها صدای خنده و پچ‌پچ نمی‌آمد. ماه کامل در آسمان می‌درخشید و صدای جغد از شاخه‌ٔ درختی در آن نزدیکی می‌آمد.
از زیر درختچه‌ای که از صبح تبدیل به مخفیگاهم شده بود بیرون خزیدم. حتی صدای برگ‌های خشکی که در زیر دست‌هایم صدا می‌داد، باعث وحشتم می‌شد. گرسنگی چاره‌ای جز بیرون رفتن و مواجهه با دنیای بیرون برایم نگذاشته بود.
روز به جنگل می‌رفتم اما شب را‌ از ترس گرگ‌ها نزدیک کمپ مخفی می‌شدم و از دور به کارگرها و آتش‌هایی که برپا می‌کردند، نگاه می‌کردم و در خیالم با فکر کردن به گرمای آتش، گرم می‌شدم. بوهای خوبی که از ظرف‌های روی اجاق می‌آمد، مرا به‌یاد خانه می‌انداخت. معده‌ام از درد به‌هم ‌پیچید.
از زمین بلند شدم و پاورچین به جایی‌ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #40
بعد از سه روز آوارگی و بی‌خوابی در میان خار‌ و خاشاک، و ترس از جانوران وحشی در سایه‌ٔ امنیت حضور دکتر و سقف بالای سرم، گرسنگی را فراموش کردم و از خواب بی‌هوش شدم.
فردای آن روز وقتی دکتر برایم صبحانه آورد، چای داغ و نان محلی برایم طعم بهشت می‌داد. فکر کردن به آخرین باری که غذای گرم خورده بودم باعث می‌شد قلبم از دلتنگی فشرده شود.
دکتر، مردی محلی را از میان کارگرها صدا کرد و در حضورش از من پرسید:
– اسم روستات چیه؟
– کوه‌پس.
– اسم بابات؟
– کاس‌علی.
– اسم خودت؟
– گیل‌آوا.
مرد را به‌‌دنبال پدرم فرستاد.
مرد بیچاره بعد از دو روز در راه بودن و سفر با قاطر، خسته از راه طولانی، به کمپ برگشت و خبر داد که پدرم مرا نخواسته و گفته مرا تحویل بهزیستی بدهند.
من که همه‌چیز را می‌دانستم، پس چرا قلبم شکست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا