متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شاتِ واحد۲۶ | Matin کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع 13.1.20
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 476
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
نام وانشات: واحد۲۶
نام نویسنده: Matin
ژانر: #تراژدی #عاشقانه #جنایی

واحد.jpg
خلاصه:
بِلا ایدان، باریستایی غیر‌معمولی‌ است که تمامیِ اتفاقات زندگی‌اش را چه مهم و چه غیرمهم، در دفترچه خاطراتش یادداشت می‌کند؛ ولی آنقدر که باید به خط به خط آن توجه نمی‌کند تا خودش را از مرگِ احتمالی‌اش نجات بدهد.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #2
دفترچه خاطراتِ بِلا ایدان | صفحاتِ بیست و سه، بیست و چهار، بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت

"دفترچه خاطراتِ عزیزم! حالا که به صفحه‌ی بیست و سه رسیده‌ایم، بگذار رازی را با تو در میان بگذارم. من بِلا هستم. بِلا ایدان و این را هرکسی نمی‌داند.
من برای خودم بودن به سن قانونی رسیده‌ام. عدد دقیقش را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم یک جایی همان‌جاها ایستاده‌ام. جایی که هیچکس فکرش را هم نمی‌کند.
جدا از ذهن و تخت خوابم، من بیشتر اوقاتم را در نیلان می‌گذرانم. کافه‌ای که در آن مشغول به کار هستم.
من یک باریستا هستم. قهوه و اسپرسو سِرو می‌کنم و با وجود تمام تُف‌هایی که در آن‌ها ریخته‌ام، مشتری‌ها قهوه‌هایم را دوست داشته و دارند.
برایان، رئیس و صاحب نیلان، مردی جوان و زیباست. او همیشه به خارج از کافه خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #3
یک چیزی همیشه در سرم است، که آزارم میدهد. یک صدا نیست، بلکه یک انسان است. یک انسان زنده که درون مغز به زوال رفته‌ام زندگی می‌کند و همانند باقی انسان‌ها نفس می‌کشد، ورزش می‌کند، یکشنبه‌ها را قدم می‌زند و یک جدول و رژیم غذایی دارد که آن را دنبال و رعایت می‌کند. به عنوان مثال دوشنبه‌ها مغزم بوی گند سیب زمینیِ مانده و تخم مرغ آبپز می‌دهد.
البته که به تازگی متوجه این موضوع شده‌ام. قبلا فکر می‌کردم مشکل از دیوارهای پوسیده‌ی خانه‌ام است و شاید موشی و یا حیوانی دیگر در آن مرده و بوی لاشه‌اش مغزم را اذیت می‌کند.
آنقدر بو شدید شد که تصمیم گرفتم اسباب‌کشی کنم. از آن محله رفتم و واحدی در آپارتمانی آرام انتخاب کردم. البته پولی برای خرید نداشتم پس برای اجاره‌ی کمتر، با صاحب‌خانه مدتی طولانی را بحث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #4
دفترچه خاطراتِ بِلا ایدان | صفحه‌ی بیست و نُه

"دفترچه خاطرات عزیزم! در صفحات قبل از آدم درون ذهنم با تو صحبت کرده بودم. این روزها زیاد مزاحمم می‌شود و حرف می‌زند.
از تئو حرف می‌زند و می‌گوید که عاشقش است!
دفترچه خاطرات عزیزم! دیروز، تیزیِ چاقو را روی سرم گذاشتم و قصد کشتنش را داشتم که ملخِ سانی از پنجره‌ی خانه‌ام به داخل پرید و جیغِ سانی باعث شد، مانع کارم بشوم.
کارم از حسادت گذشته است. هزاران آدم عاشق تئو هستند و من وقت نمی‌کنم به تک‌تک آنها حسادت کنم. یعنی راستش را بخواهی، توانش را ندارم؛ اما دستم که به آدمک توی سرم می‌رسد. او حق ندارد عاشقِ شیرینیِ دوست‌داشتنیِ من بشود. او مایه‌ی خوشبختی و بدبختیِ من است!
کافه خلوت است. تئو گوشه‌ای نشسته و روزنامه می‌خواند. می‌دانم که از قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #5
دفترچه خاطراتِ بِلا ایدان | صفحاتِ سی و دو، سی و سه، سی و چهار

"دفترچه خاطراتِ عزیزم! زیباترین قسمت نیلان، پایان روزهای کاری‌اش است. زمانی که تئو به تنهایی میز و صندلی‌ها را مرتب می‌کند و ظرف‌های خالی و نیمه‌خالی را روی پیشخوان می‌گذارد تا من تمیزشان کنم.
او همیشه در این زمان آستین‌هایش را بالا می‌زند و باحوصله همه چیز را به حالت اولش برمی‌گرداند؛ اما حالِ من با یک لحظه پیشم فرق دارد. من در مقابل تئو یک متغیر هستم. واضح‌تر بگویم یک سست عنصر که چشمانش روی رگ‌های برآمده‌ی دستانِ تئو می‌چرخند.
تئو دالینگ، این الهه‌ی زیبایی با من حرف نمی‌زند. شاید تقصیر خودم است. وقتی یک‌بار داشت می‌خندید، لیوان شیر داغم را در صورتش خالی کردم و از کافه خارج شدم. این کار من باعث شد که او، آن شب جای من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #6
دفترچه خاطراتِ بِلا ایدان | صفحه‌ی سی و پنج

"در حال حاضر خسته‌ام و با هر قدمی که برمی‌دارم، پشت پاهایم می‌سوزد؛ اما قابل تحمل است و باعث می‌شود بتوانم تا خانه پیاده بروم و یک صفحه‌ی دیگر از تو را پر کنم.
دفترچه خاطراتِ عزیزم! نمیدانم از کی شروع به حرف زدن از هر چیزی با تو کردم؛ اما حالا که راجع به من چیزهای زیادی می‌دانی باید بگویم، امروز روز خوبی نبود.
امروز مشتری‌های زیادی داشتیم و من فرصت کافی برای نگاه کردن به تئو را نداشتم؛ اما حدس میزنم آنقدری زیبا و جذاب شده بود که تمامِ دخترانی که میز شماره‌ی دوازده را برای تولد رزرو کرده بودند، جذبش شوند و این مجذوبی آنقدری پیش رفت که از تئو خواستند تا در شعر مسخره‌ی "تولدت مبارک" همراهی‌شان کند.
شعرِ عوضی! من هر روز موقع تمیزکاری برایش ادل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #7
تئو رفته بود و زخم‌های جان‌سوز پایم را ندیده بود. آن‌زمان که چاقویی در دست‌های عرق کرده‌ام داشتم، نمی‌دانستم باید برای چه کسی با خون بنویسم که به بی‌ثباتیِ خون، دوستش دارم. حتی حالا که راه خانه را در پیش گرفته‌ام و بی‌دفاع‌ترین موجود شهر محسوب می‌شوم، حرفی از خود ندارم. همه‌ی این خزعبلاتی که نوشته‌ام کلمات به هم ریخته‌ی کتاب‌هایی‌ است که پدربزرگ قبل از خواب برایم می‌خواند.
چراغ‌های سرِ کوچه را می‌بینم که خاموش‌اند. نمی‌خواهم صاحب‌خانه‌ی زیبایم مرا در حالی که لنگ می‌زنم و دفترچه‌ای عجیب در دست دارم، ببیند. امکان دارد ماهِ بعد با حکم تخلیه میانِ انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش، زنگ خانه‌ام را بزند.
تصورات لجن گرفته‌ام از او را می‌توانم به لجن‌زار روحم ربط بدهم. چه بینش عمیقی نسبت به دختری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #8
- من بِلا هستم، خانم ایزاک.
- باشه. حالا بیا بشین. شبِ قشنگیه!
بِلا در مدت اقامتش در این ساختمان آرزو می‌کرد که عبارتِ "شبِ قشنگیه"، "روز دل‌انگیزیه" و یا "هوای فوق‌العاده‌ایه" را برای یک‌بار هم که شده، از دهان سانی ایزاک بشنود؛ اما سانی همیشه می‌گفت:
- صبحِ دل‌انگیزِ تو، می‌تونه همون صبحِ بارونی باشه که من توله سگِ چهارماهه‌ام رو خاک کردم.
و بعد به یاد می‌آورد که هیچوقت توله سگی نداشته و سپس بحث را به راحتی می‌بست.
بِلا بالای سرش را نگاه کرد و به آسمانِ بی‌ستاره چشم دوخت و جواب سانی را داد:
- همینطوره خانم. شب قشنگیه!
سانی ایزاک سرش را به سمت بِلا چرخاند و از سر تا نوکِ پایش را از نظر گذراند. موهایش را پشت گوشش انداخت و پس از کشیدن آهی گفت:
- سانی! چطوره سانی صدام کنی؟ من و تو تقریبا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #9
سانی دست پمادی‌اش را با دستمالی کوچک تمیز کرد و بِلا خودش را موظف دید که تشکر کند:
- ممنونم سانی!
- خواهش میکنم کلوچه! رسیدی خونه با بانداژ ببندش.
چند ثانیه بی‌دلیل بهم خیره شدند. انگار که به دنبال کلمه بودند تا این مکالمه و این لحظه به اتمام نرسد. صحبت‌های بی سر و تهی که بِلا از آن‌ها متنفر ؛ ولی به شکل عجیبی معتادشان بود. درست مثل خونِ در رگ‌هایش و حالا به دنبال مکالمه‌ای جدید بود. پس بی‌اهمیت ترین سوال قرن را در آن لحظه پرسید:
- از همسایه‌ها بگو.
سانی بالاخره نگاهش را از بِلا گرفت و گفت:
- کدوم واحد؟
- همون واحدی که جفتمه.
- اوه... خب اون با زن و بچه‌اش که ده سالشه زندگی می‌کنه. شغلش آزاده و...
-‌ نه سانی. دارم راجع به مردی که توی واحد بیست و شش زندگی می‌کنه صحبت میکنم. همون که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا