- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 65,248
- امتیازها
- 74,373
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #11
نمیدانم چرا اشکهایم کاسهی چشمانم را پر نمیکردند. شاید خود نیز اندکی خوشنود بودم...من که قرار بود همین امشب فرار را بر قرار ترجیح دهم! نگاهم به مادر افتاد. او نیز با لبخند مینگریست مرا...شاید خبر داشت!
از جا برخاستم و سریع پلههای کوتاه را رد کرده و به اتاق تنهاییهایم رسیدم، چمدان و کیف کولی را از زیر تخت بیرون کشیدم. ناراحت نبودم. بودم؟
مانتوی جلو باز حریری را که جنس آزاد و رهایی داشت و سرخ رنگ بود روی تونیک آستین دارم پوشیده و مجدد پایین رفتم.
چشمانم خیره به کتانیهای سفیدم بود که با آن بندهای سرمهایاش هیچ ربطی به تونیک بلندم نداشت. زبان بیرون آورده، لبهایم را تر میکنم و با صدایی گرفته که حاصل دقایقی صحبت نکردن است، میگویم:
- حاضرم...
از جا برخاستم و سریع پلههای کوتاه را رد کرده و به اتاق تنهاییهایم رسیدم، چمدان و کیف کولی را از زیر تخت بیرون کشیدم. ناراحت نبودم. بودم؟
مانتوی جلو باز حریری را که جنس آزاد و رهایی داشت و سرخ رنگ بود روی تونیک آستین دارم پوشیده و مجدد پایین رفتم.
چشمانم خیره به کتانیهای سفیدم بود که با آن بندهای سرمهایاش هیچ ربطی به تونیک بلندم نداشت. زبان بیرون آورده، لبهایم را تر میکنم و با صدایی گرفته که حاصل دقایقی صحبت نکردن است، میگویم:
- حاضرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.