متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه التیام زوال | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
نمی‌دانم چرا اشک‌هایم کاسه‌ی چشمانم را پر نمی‌کردند. شاید خود نیز اندکی خوشنود بودم...من که قرار بود همین امشب فرار را بر قرار ترجیح دهم! نگاهم به مادر افتاد. او نیز با لبخند می‌نگریست مرا...شاید خبر داشت!
از جا برخاستم و سریع پله‌های کوتاه را رد کرده و به اتاق تنهایی‌هایم رسیدم، چمدان و کیف کولی را از زیر تخت بیرون کشیدم. ناراحت نبودم. بودم؟
مانتوی جلو باز حریری را که جنس آزاد و رهایی داشت و سرخ رنگ بود روی تونیک آستین دارم پوشیده و مجدد پایین رفتم.

چشمانم خیره به کتانی‌های سفیدم بود که با آن بندهای سرمه‌ای‌اش هیچ ربطی به تونیک بلندم نداشت. زبان بیرون آورده، لب‌هایم را تر می‌کنم و با صدایی گرفته که حاصل دقایقی صحبت نکردن است، می‌گویم:
- حاضرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
سر به زیر مرا به سمت پرشیای مشکی رنگ دعوت کرده و پس از بستن در جلو، برای من، خود نیز سوار می‌شود. رادیو را روشن می‌کند و گویی میخ فولادی در مغز من می‌کوبد، صدایش را کم و زیاد می‌کرد! حرفی برای گفتن نداشتم، انگار از زندانی رها شده و به زندانی دیگر می‌رفتم.
تمام طول مسیر را مسکوت گذر کردیم تا رسیدیم به یک آپارتمان سنگی، با پنجره‌های سرتاسری‌ بزرگ. هوا تاریک بود و چیز زیادی عایدم نشد؛ حتی ندانستم به کدام محله یا خیابان رفته بودم.
همچنان با سر دعوت شده و با پا به داخل رفتم. به لطف خدا لال که نبود هیچ، هنگام صحبت با پدر دو مثقالی زبانش را دیده بودیم!
پشت سرم آمد و کفش‌هایم را داخل کمد کنار در قرار داد. جانش به لب رسیده، آرام زیر لب زمزمه کرد:
- اگ‍...ه میشـ...ه یه چن‍...د دقیقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
سرخ می‌شود و من بسان «علی بی‌غم» اهمیتی به گونه‌های سیب شده‌اش نمی‌دهم و با لحنی که می‌دانستم حکم اسکی روی مخش را داشت، ادامه می‌دهم:
- حالا مهم نیست، میام الان.
آن مقدار راحتی و پرویی من عجیب بود برایش و این را از چشمان میشی گشاده شده‌اش که به زحمت کنترلشان کرده بود می‌فهمیدم. ادایش را درآورده و نگاهم را میخ کف خانه با آن پارکت‌های ذغالی‌اش می‌کنم:
- وسیله‌هام رو‌ ک‍...جا بذارم جن‍...اب؟
آب دهانش را فرو می‌فرستد و اشاره‌ی مستقیمی به اتاق بالا که در روبه‌روی پله‌ها بود می‌کند. تک سرفه‌ای کرده و گویا می‌خواهد خودشرا جمع و جور کند!
- میشه لط‍...فا‌ً اول ی‍... یه کم صحبت کنیم؟!
زیر لب زمزمه‌ می‌کنم:
- «چقدر مشتاق!»
می‌شنود و سرخ شدنش عجیب ایدز داشتنم را از خاطر پاک‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
با بی‌حوصلگی پشت سرش به را می‌اوفتم و وارد درب قهوه‌ای می‌شود. چمدان را کنار چهارچوب کرم رنگ رها کرده و پشت سر، در را می‌بندم.
شوک زده به عقب بازگشت و نگاهش در بسته شده را نشان گرفته بود و شاید اذهانش جایی میان شیطان و همان نفر سوم می‌چرخید.
- درو باز کن.
ابروانم از فرط تعجب به آسمان پرش زده و شادمان از ترفیعی که گرفته بودم «از فعل جمع به مفرد» در را گشودم.
قبل از آن که باز هم با سر مرا دعوت کند، سریع روی تخت نشستم و با چشم به کنارم اشاره کردم.
- بفرمایید؟!
عرق پیشانیش را پاک کرد و کاغذی جلویم قرار داد. نوشته‌های کاغذ را با صدای بلند مشغول خواندن شدم:
- سلام کیهان جان، نمی‌دونم چقدر زنت برات ارزش داشت اما تنها وصیتش قبل مرگ این بود که با دختری که می‌خواد ازدواج کنی. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
با صدایی که سعی عمیقی در کنترل کردنش داشت،با لحنی طعنه‌دار گفت:
- مادر زنم ازم خواسته با شما ازدواج کنم چون زن قبلیم وصیت کرده بود!
- قحطی دختره که منه مریض و خواسته؟!
تعجب نکرد و این اصلاً برایم مهم نبود. نمی‌دانم چرا بغض کرده بودم! دوری از مادر بود یا ساعت کتک خوردنم گذشته بود؟... .
تنها چیزی آن زمان در ذهنم رسوخ کرده بود را بر زبان آوردم.
- عکس زنت رو می‌خوام... .
چیزی نمی‌گوید و کاغذ درون دستم را پشت و رو کرده، عکس در دیدگانم مشهود می‌شود. می‌شناختمش...او به من جان داده بود، جانی تسخیر شده با داء.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
صدای کیهان برایم اهمیت نداشت، آن دستان در هم تنیده و سخنان گوهربارش که با همان سر پایین ادا می‌شدند نیز هم!
- یه مدت صیغه باشیم، هم رفتارت با دخترم و بسنجم هم خودت و بشناسم...میبینی که سختمه با نامحرم... .
سخنش را ناتمام رها می‌کند و با فاصله‌ی روی تخت با رو تختی گلبهیش می‌نشیند. تاج بلند و سلطنتی سفید تخت حس بدی القا می‌کند و مغزم از فشار سخنان وارد شده بر او، درد می‌کرد.
با لحنی تلخ و دهانی تلخ‌تر زمزمه کردم:
- بابام می‌دونه؟ اصلاً می‌دونی زنت با من چه کرده؟ می‌دونی چرا به این حال و روز افتادم؟
موهای مجعد قهوه رنگش، هارمونی زیبایی با چشمان عسلیش دارد؛ اما رو گرفتن‌هایش عجیب آزارم می‌داد. با صدایی که خسته بودنش را فریاد می‌زد گفت:
- خواهش می‌کنم ازت...مجبورم وصیت زهرا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
دهان می‌گشایم جواب دندان شکنی بدهم؛ اما پشیمان می‌شوم. برای این روزهایم بس بود...برای تمام دردهایم این درخواست عجیب بد بود!
- نمی‌تونم. منو برگردون خونه‌م.
صدای پوزخندش طنین انداز می‌شود، در فضای ساکت اتاقی که حتی ساعت هم نداشت.
- بابات ازم خواست برت نگردونم...متاسفم اما خودمم دلم می‌خواست رضایت نده.
بدون اجازه از من، اشک‌هایم روی گونه‌ام روان شد و «باشه»ای از میان لبانم جاری شد. شروع به خواندن متن صیغه کرد و من حتی نپرسیدم مهرم چه بود؟ مدت ازدواجم چقدر بود؟ و او با اتمام جمله‌اش خیره نگریست، مرا!
- قَبِلْتُ.
با لب‌های پهن و قرمزش لبخند می‌زند و گوی‌های عسلیش چقدر گوارا بودند، برای منی که محبت پدر ندیده بود، کیهان تکیه گاه خوبی برای التیام زوالم بود... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
با سکوت مسخره‌مان ساعت به نیمه شب رسید و دست آخر لباس‌هایم را درون کمد دیواری شیری رنگ جا داده و ساک کوچک لوازم آرایشی‌ام را کنار وسایل کیهان [که اعم از اسپری، ژیلت، مام و جانماز بود] گذاشتم.
گوشه‌ی تخت طویل را سلب کرده و چشمانم را با درد بستم. می‌دانست ایدز از خون همسرش به من منتقل شده بود؟ همسر کیهان چرا فوت کرد؟
سوالات خوره‌گونه مغزم را متلاشی می‌کردند و من درونم غوغا بود! از عنوان «دختر خونه» به «زن صیغه‌ای» رسیده بودم و وای بر من... .
پدر چطور توانست مرا رها کند؟ من در ژرف احساسات خرابم درحال مرگ بودم و قصد فرار داشتم...لقب «دختر فراری» را بیشتر ترجیح می‌دادم تا این خانه و لحظات پر از داء.
صبح که از خواب بیدار شدم، نیمه‌ی روبه‌روی تخت را کیهان پر کرده بود و پشت بر من،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
پا نهادم روی کاشی‌های سفید که سرتاسر حمام را دور گرفته بودند. دوش مربعی شکل را ملایم کردم و فشار آب در ساعات ده صبح چقدر زیاد بوده!
مشتی از شامپوی بنفش رنگ روی موهایم ریختم و بی‌توجه به روز جمعه و خواب بودن کیهان شروع به آواز خواندن کردم.
کوبش مکرر در را به خود نگرفتم و با پوشیدن حوله‌ی کرم رنگ کیهان از حمام خارج شدم.
کیهان با دیدن من چشم‌هایش را روی یکدیگر فشاری محکم داد و با صدایی عصبی گفت:
- خونه رو گذاشته بودی رو سرت!
دستی بر کمر می‌زنم و عجب زبان نیش‌داری دارم من!
- طلاق بده خب مردک.
غرشی می‌کند و با کنار زدن من، وارد حمام می‌شود. لباس‌هایم را که می‌پوشم، خود را مشغول آرایش صورت می‌کنم و قبل از بیرون آمدن آن حجم بداخلاقی، به آشپزخانه می‌روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
تخم مرغ ها را مشما پیچ کرده، بامقداری نمک درون آب جوش اهل قابلمه می‌گذارم. قابلمه‌ی «دسینی» مشکی رنگ را با مشقت یافته بودم! مثلاً خانه‌ام بود... .
تخته‌ی چوبی، برای صبحانه را بیرون آوردم و نیمی از آن را با خیارهای حلقه شده و نیم دیگرش را با گوجه‌های خلال شده پر کردم. پنیرها را تکه کرده و وسط آن حجم از خیار و گوجه رهانیدم. با پاشیدن مقداری سیاه دانه که در انتهای کابینت اجاق قرار داشت، به کارم خاتمه دادم.
تخم مرغ‌هارا درون بشقابی گذاشتم و دستی به شلوار مشکی برمودای روی تنم کشیده و بلیز آستین‌دارم را صاف می‌کنم.
مانند این دختر بچه‌های چهارده_پانزده ساله، استرس داشتم و حالت تهوع نیز هم... .
نکند از من راضی نباشد؟ با ایدز چه کنم؟ داروهایم رو به اتمامند و خاک بر سر من با این حل اختلافاتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا