الان دلم میخواد یه داستان بخونم که درست مثه کتاب موردعلاقهم باشه که هزاربار خوندمش.
اما دقیقا مثه داستان موردعلاقهم نباشه چون قبلا هزاربار خوندمش.
دلم یه چیز جدید میخواد ولی باید درست مثه همون کتاب موردعلاقهام باشه.
این «چون من یه نویسندم» هم بهانهی خوبی شده ها.
چرا فرهنگ آزتک باستان رو سرچ میکنی؟ چون من یه نویسندم.
چرا دربارهی گلهای سمی سرچ میکنی؟ چون من یه نویسندم.
چرا یه جسد توی اتاقته؟ چون من یه نویسندم.
من: من عاشق نوشتنم! خیلی عالیه که خلاقیت و احساساتم رو روی کاغذ بیارم!
من به عنوان یه نویسنده: پسر آه کشید. دختر آه کشید. پسر نفسی کشید. دختر هم نفسی کشید. آهی از میان لبهای پسر گریخت. او دوباره آه کشید. و دوباره آهی از او بیرون آمد–
خلاقیت:
احساسات:
من:
یه نفر: کتاب موردعلاقه ات چیه؟
من: منظورت لیست ده تا از برترین کتابامه؟
یه نفر: نه. کدوم کتاب؟ فقط یکی.
من: مجموعه کتاب بگم؟
یه نفر: نه. فقط بهترین کتابی که خوندی رو بگو!
من: امممممم..... *مرگ مغزی*
من: من کتاب میخونم چون آرامش دهندهست.
* کتاب را میخواند و جیغ میزند، کتاب را پرت میکند، گریه میکند، به نام پروردگار نویسندگان را نفرین میکند*
من: خیلی آرامشدهنده.
بازجو: بگو! باید اینو بگی.
منی که به صندلی بسته شدم: عمرا اون مزخرف رو نمیگم!
*بازجو سیلی میزنه*
بازجو: بگو که مثلثهای عشقی خیلی باحالن و داستان رو جالب میکنن!
*روش تف میندازم*
من: مگه خوابشو ببینی عوضی!