دقیقا میدونی میخوای چی بنویسی
میدونی شخصیتها میخوان چیکار کنن
میدونی میخوان چی بگن
حال و هوا، زمینه و توصیفات همه مشخصاند
اما
واژهها کدوم گوریاند...
مشکلاتی که فقط نویسندهها میفهمندشون:
- فایلهای سرّیای که هرگز، هرگز به کسی نشون نمیدی
- بتونی توی یه ماه یه رمان کامل بنویسی، بعد کل بقیهی سال هیچی به ذهنت نیاد
- این کلمه دیگه چیه؟!
- ایش! دیگه هیچ اسم درست حسابیای نمونده!
میتونی توی دستت بگیریش؛ وزنش رو حس کنی—هر فصل، هر برگه، هر واژه که عاشقانه خلق کردی. میتونی تکتک صحنهها رو تماشا کنی، چیزی که خودت ساختی و پرورش دادی و از ته دل میشناسی که با ورق زدن آشکار میشه.
میتونی انگشتت رو روی عطف کتاب بکشی و شکل اسمت رو حس کنی، اون اسم توئه!
پس به نوشتن ادامه بده. چون کتابت فقط منتظره که به دنیای مادی منتقلش کنی.
۸:۳۰:من به دوستم
_ هی چطوری؟ اون کتابی رو که بهم پیشنهاد دادی خریدم، تازه شروع کردم به خوندن.
۸:۳۱ من توی گوگل
چگونه به صورت قانونی از اسپویلران شکایت کنیم؟
از اینکه سیستم پاداشدهی واسم کار نمیکنه متنفرم. نمیتونم به خودم بگم «اگه این فصل رو تموم کنم به خودم یه شیرینی میدم»
آخه مغزم میگه: «یا میتونی همین الان یه شیرینی برداری!»
و من واقعا نمیتونم با این منطق مخالفت کنم!