«این بد نیست که گریه کنی! به نظر من این دقیقاً همون چیزیه که یه نفر رو قوی میکنه.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«یه کاری برای مردم انجام بده، نه به خاطر اینکه کی هستند یا چه کاری انجام دادند؛ بلکه به خاطر اینکه، تو کی هستی!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«هی ببین! من میدونم ما همدیگر رو نمیشناسیم، ولی من درموردت نگرانم، هیچکس سزاوار تنهایی نیست.»
«من دوستت دارم.»
«و همین بخش احمقانهی توئه!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من نمیتونم یه هیولا رو دوست داشته باشم.»
«اما با دوست داشتن توئه که اون میتونه دیگه یه هیولا نباشه.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«الهه عشق و زیبایی، ونوس یونایی خندید و سرش رو درحالی پرتاب کرد که توی موهاش ستاره ها میدرخشیدند و گفت ما جاودانهایم، بدون سن هستیم و هرگز نمیمیریم.»
«من اون رو درحالی که غرق در خون، پلکهای نیمهبازش رو به هم میزد و نفس های آخرش رو میکشید، بوسیدم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«اون یه ستاره دنباله داره جولیا! زود باش آرزو کن.»
در سکوت، جوابی ندادم که عصبی برگشت سمتم و با جوش و خروش گفت:«تو یه دختر احمقی! همیشه همهی فرصتات رو هدر میدی.»
«پس چه خوب که فهمیدم باید از یکی از فرصت هام استفاده کنم!»
و بعد با لبخند به چهرهی کبودش در اثر خفگی، خیره شدم.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من برای زنده کردنش در زمان سفر کردم؛ اون رو زنده و سرحال به زمان حال آوردم. فقط اینبار بدتر شد! دفعه اول جوری مرد که من نه اونجا بودم و نه اون دردی کشید؛ ولی اینبار جلوی من پوست بدنش کنده شد، دهنش شکافته شد و گوشتش پخته شد، اون جلوی من ذره ذره، زنده جون داد!»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«تو هیولایی که مردم میگن نیستی.»
«نه؛ من خیلی بدترم!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«این اهمیتی نداره تو من رو باور کنی یا نه، چون به هر حال من وجود خواهم داشت و تا ابد عذابت میدم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«متاسفم اما من یک قاتل چسبناک و مجنون توی روح خود دارم و زمانی صدات میکنم که اون رو متقاعد كرده باشم كه تو برای زندگی کردن در کنار من مناسبتری.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«این خیلی بامزهاس؛ شما فکر میکنی ترسناکی؛ اما آقا، نوع نگاه من تو رو ترسناک میکنه!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من دارم تلاش میکنم یه صحبت جدی باهم داشته باشیم.»
«دقیقاً! منم دارم تلاش میکنم خیلی با ظرافت ازش جلوگیری کنم.»
«هی تو حالت خوبه؟ چرا این گوشه از خیابون خلوت قایم شدی؟ میخوای با پلیس تماس بگیرم؟»
لبهای کبود شده از ترسش را روی هم فشرد و چشمهایش در حدقههای گشاد شد، روی مرد چرخید و با لحنی که وحشت به جان مرد انداخت، گفت:«چرا اومدی پیش من؟ الان اونا دنبال کشتن توام هستن!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«این یه داستان خوشحالکننده نیست.»
«درسته، چون منم خوشحال زندگی نکردم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«اون یه هیولاست؛ هیولایی که من رو بهتر از شما بیمصرفها درک کرد! من پیشش احساس آزادی و خوشحالی بی حد و مرزی دارم.»
«چون خودتم یه هیولایی، دقیقاً مثل اون.»
«من یه شیطان درونم دارم، یه روح تشنه به خون و یه تن جنون گرفته؛ برای منی که از دست رفتم از اون حس مزخرفی که اسمش رو عشق گذاشتی، حرف نزن.»
«عشق درمانت میکنه.»
«نه بالعکس! عشق به طرز مسخرهای بیدارم میکنه و من نمیخوام بیدار شم تا مثل یه بزدل و بیدفاع، جلوش جلوه بدم، پس تا روی همین میز تکهتکه نشدی از اتاقم برو بیرون.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«تو نیاز به خواب داری؛ آشفتهای!»
«من به بیداری بیشتر احتیاج دارم؛ هر روزی که از بیخوابیهام میگذره بیشتر با واقعیتهای زندگیتون که سعی دارید با خوابیدن چند ساعته روش سرپوش بذارید، رو به رو میشم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من از بین شماها یه جنجگو نیاز دارم.»
«من میتونم اون فرد باشم؛ من اعتماد به نفس کافی دارم و بدنم از فولاد ساخته شده و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«صلح، گاهی از مرگ هزاران نفر جلوگیری میکنه؛ از یتیم شدن کودکی، از داغدار شدن خانوادهای، از بیکس شدن آدمی...صلح برعکس جنگ، میتونه قلمرو رو بیشتر گسترده کنه.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«میخوام قلبش رو به دست بیارم.»
«نه، میخوای خودش رو از خودش بگیری و اون رو با سینهی خالی از احساس تنها بذاری.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«پدر، میخوام مثل تو باشم؛ قوی و شجاع.»
«نه پسرم، تو باید مثل خودت باشی و خودت رو به چیزی که میخوای تبدیل کنی. میخوای قوی باشی؟ خودت خودت رو قوی کن؛ الگو برداری از من فقط باعث میشه نتونی بفهمی میتونستی چه چیزهایی باشی.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
اون مرد چون به اندازهی کافی شجاع نبود.»
«اون مرد و دلیل مرگش اینه که تو به اندازهی کافی نتونستی اون رو شجاع کنی؛ اون عاشقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«من نمیتونم بفهمم دوستم داره یا نه.»
«وقتی دوستت داشته باشه باعث نمیشه خودت رو فراموش کنی تا یک عمر با یاد اون زندگی کنی؛ اون دلیل درخشش خود توئه نه اون!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من میخوام خودم رو بکشم؛ جا بزنم و فرار کنم و یا هرچی که اسمشه.»
«تو میخوای خودت رو بکشی؟ بکش! چون هرکسی ظرفیت و لیاقت جسمش و شایستگی یه جنگاور بودن تو زندگیش رو نداره. من با افتخار زندهام.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«میدونی چیه؟ زندگی ناعادلانهاس.»
«نه لارا، زندگی ناعادلانه نیست؛ همه توی زندگی تک هستن و میتونن یا شاه باشن و یا نوچه. ما سرباز جنگ خودمونیم و وقتی بخوای نوچه بقیه باشی، زندگیت ناعادلانه میشه چون انتخابت شاه بودن نبود.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«فقط خفه شو و هیچی نگو لطفا. این بهترین کاریه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«قرنها پیش تنها چیزی که منو تعریف میکرد سیاهی مطلق بود و شاید مرگ، اما من دوستش داشتم.»
«چیو؟ اینکه میتونستی میلیونها آدم و بکشی و خون و خونریزی رو روی زمین حکم فرما کنی؟»
«نه؛ اینکه تعریف میشدم. خودِ خود من تعریف شده بود با اسم سیاهی! با اسم خونریز و بی رحم، اما تعریف شده بود و شناخته شده؛ این باعث افتخاره که من تونستم برای تعریف شدنم جسارت بد بودن رو داشته باشم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«سعی نکن منو از این ماجرا بندازی بیرون. من از روز یکم اینجا بودم. بیشتر از تو جزء این قضایا هستم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«یه قراری بذاریم؛ اگه من بتونم سرت و از تنت جدا کنم بالهات برای من.»
«و اگه من بتونم بال هات رو از تنت جدا کنم؟»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«کسی که از آتش زاده شده تنها قادره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«کسی رو پیدا کردم که میتونه بهم احساس زنده بودن بده.»
«آره! دارم میبینم آمار کشتههاتون چهقدر بالا رفته.»
«نکتهاش همینه مرد؛ وقتی تنهایی قتل میکنم احساس کثیفی و آلوده شدن دارم، اما وقتی که کنارم میایسته و به همراه من گلوی طرف و میبره روحم جلا پیدا میکنه و تا موقع خشک شدن خون طرف از روی زمین، نمیتونم لبخند نزنم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«هی پسر جون، اگه بگی اون خانمه که لباس سیاه تنش بود از کدوم سمت رفت، این آب نبات رو بهت میدم.»
«آب نبات نه، من خنجری رو میخوام که میخوای باهاش اون زن رو بکشی.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«پس زندگی من اینطور تموم میشه. از این تپه بالا رفتم و روش میمیرم.»
«خفه شو. همش بیست دقیقه قدم زدیم.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«اون، اون فقط خیلی حرف میزد.»
بازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.