- ارسالیها
- 13,757
- پسندها
- 128,110
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 36
- نویسنده موضوع
- #41
«فکر میکردم تا مامان بابا برات قصه نگن خوابت نمیبره؛ اما انگار بزرگ شدی.»
«اونا برام قصه میگن؛ قصههاشون قشنگتر از داستانای مامان باباس.»
«اونا؟ اونا کین؟»
«همونایی که تو آیینه پشت سرت دارن نگاهمون میکنن.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«اگر مجبوری من را بکش، ولی من هرگز جلوی یک شاه زانو نخواهم زد. شاهی که تاجش با جواهرهایی از هر زندگیای که پایان داده تزئین شده است.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«مادرم همیشه یک سری سحر و جادو برای محافظت خودم یادم میداد تا بتونم نسلش رو ادامه بدم و در جنگها زنده بمونم.»
«هیچوقت تونست زنده بمونه؟»
خیره به نقطهی نامعلومی زمزمهوار جواب داد:«نه!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من عذر میخوام که خشکم زد. فکر میکردم مردی!»
«اونا برام قصه میگن؛ قصههاشون قشنگتر از داستانای مامان باباس.»
«اونا؟ اونا کین؟»
«همونایی که تو آیینه پشت سرت دارن نگاهمون میکنن.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«اگر مجبوری من را بکش، ولی من هرگز جلوی یک شاه زانو نخواهم زد. شاهی که تاجش با جواهرهایی از هر زندگیای که پایان داده تزئین شده است.»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«مادرم همیشه یک سری سحر و جادو برای محافظت خودم یادم میداد تا بتونم نسلش رو ادامه بدم و در جنگها زنده بمونم.»
«هیچوقت تونست زنده بمونه؟»
خیره به نقطهی نامعلومی زمزمهوار جواب داد:«نه!»
~•~•~•~•~•~•~•~•~•
«من عذر میخوام که خشکم زد. فکر میکردم مردی!»