متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پرواز بادبادک‌ها | سمیرا جاهد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ✧Blue
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 914
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

✧Blue

کاربر سایت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
چند دقیقه بعد سوفی با بادبادک آبی اش بازگشت و در حالی که مقابل او می‌ایستاد، گفت:
- میشه همراه من بیای و کمکم کنی؟!
ابیگل که منتظر فرصتی بود تا از آن جو خفه کننده بگریزد، سری تکان داد و با او رفت. بیرون کلبه پیرمرد مزرعه گل‌های آفتابگردان قرار داشت که لا به لای آن‌ها کمی گل‌های لاوندر نیز به چشم می‌خورد و زرد و آبی گل‌ها همراه رقص پروانه زیبایی عجیبی به آن‌جا بخشیده بود؛ سوفی وسط مزرعه در مکانی که گل‌های کمتری در آن روییده بود، دامن پر چین صورتی‌اش را کمی بالا داده و روی یک زانو نشست. با شوق وافری آن را روی زمین پهن کرد و در حالی که به چوب‌های ضربدری وسط آن، حلقه‌های زرد و نخ و قرقره‌اش با سردرگمی نگاه می‌کرد، گفت:
- میشه بگی چجوری پرواز می‌کنه؟!
ابیگل که بالای سر او ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

✧Blue

کاربر سایت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
کارد و چنگالش را بی هدف در بشقاب حاوی پاستا چرخاند و نگاهی به میز کوچک چوبی انداخت؛ پسرک همسایه پاپا جفرسون که او را رایان نامیده بودند نیز آنجا حضور داشت. نگاه ابیگل غذا خوردن مودبانه او را دنبال می‌کرد بدون اینکه توجهی به خجالت زده شدن پسر نشان دهد. آدری تکه ای از ران مرغ سرخ شده را با طمانینه جدا کرده و در بشقاب او نهاد و با سر اشاره کرد که آن را بخورد. ابیگل بی میل به محتویات بشقابش خیره ماند؛ قطعه کوچکی از مرغ را با کارد جدا کرده و در دهانش گذاشت که نگاهش به بطری نوشیدنی، کنار پسر خیره ماند. لبخند شرورانه ای زده و ناگهان به سرفه افتاد. آرنج پسر به دلیل شوکه شدنش به بطری کنار دستش برخورد کرده و محتویات آن روی میز سرازیر شد. رایان نگاه کلافه ای به میز انداخت و استکان کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا