• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پرواز بادبادک‌ها | سمیرا جاهد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ✧Blue
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 834
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: ۳۳۰
ناظر:
داستان کوتاه : پرواز بادبادک‌ها
نویسنده : سمیرا جاهد
ژانر : #درام
خلاصه :
ابیگلِ شرور در طول زندگی‌اش هیچ وقت به کسی عشق نَوَرزیده و رایان اولین‌ها را برایش به ارمغان می‌آورد.
نخستین خاطره به پرواز درآوردنِ بادبادک‌ها ابیگل را مسخ کرده و باز هم یک اولینِ دردناک دیگر را برایش رقم می‌زند!


آغاز: 18 مهر هزار و چهارصد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
857288_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
هر چند که پوچ و خنثی باشی؛
گاهی نیاز داری کسی همراه تو در دشت آفتاب گردان‌ها بدَود و نخ بادبادک‌ شادی‌هایت را به دستت بدهد؛ گاهی دلت می‌خواهد میان تیرگی‌هایت زرد باشی؛
ملایم و امیدوار.
و آیا تو زرد نشاط آور من خواهی ماند؟!
 
آخرین ویرایش

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سر دخترک پایین افتاده و موهای استخوانی کوتاهش تمام صورتش را پوشانده بود؛ تمام جانش را رخوت و گیجی فرا گرفته و پلک‌هایش را به سختی باز نگه می‌داشت. هر کسی که یک نظر او را می‌نگریست، می‌توانست بفهمد که تا خرخره نوشیده. کف پاهایش از شدت رقص دیوانه‌وارش می‌سوخت و دل و روده‌اش را در دهانش احساس می‌کرد. حالت تهوع وحشتناکی که به یک باره گریبانش را گرفت سبب شد تا گوشه خیابان زانو زده و عق بزند؛ قطرات ریز باران سر تا پایش را خیس کرده و لرز به تن استخوانی‌اش انداخته بود. بازوان برهنه‌اش را در آغوش گرفته و از پشت چتری‌های خیس چسبیده به پیشانی‌اش تردد خودرو ‌ها را نگریست؛ چراغ‌های درخشان شهر مردمک چشمانش را آزار داده و مژگانش را نمناک کرد. آب دهانش را فرو داد و پوزخند زد. زانوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستش را به دیوار کوچه عریض بند کرده و باز هم بی‌سبب عق زد؛ قطرات باران از نوک موهایش روی بینی و گونه‌هایش غلطید و سپس روی زمین چکید. چند گام برداشت و مقابل در خانه ایستاد؛ پیچک‌‌هایی که از میان کفپوش‌های شکسته خیابان روییده بود از سر و کول دیوارها بالا رفته و جلوه خاصی به خانه بخشیده بود. حصار کوتاه و چوبی را فشرد و وارد حیاط بزرگ خانه شد. تاب سفیدی که گوشه محوطه قرار داشت با وزش باد تکان خورده و جیرجیر دلخراش آهن‌های زنگار زده‌اش روانش را آزار می‌داد. چند پله کوتاه و مرمرین منتهی به ورودی را بالا رفته و به میز و صندلی قهوه‌گون کوچک که زیر باران مانده بود خیره شد؛ کتاب‌ عطیقه آدری و فنجان قهوه‌اش نیز روی میز به چشم می‌خورد و کتاب کاملاً نابود شده بود. بدون توجه به آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
قدم‌هایش را محتاط به سمت چپ پذیرایی برداشت و سپس مقابل در اتاقش توقف کرد؛ کفپوش‌های پوسیده خانه زیر گام‌هایش صدا داده و سکوت خانه را خدشه‌دار می‌کردند. به محض ورود به اتاق، تن سنگین‌شده و کرختش را بدون توجه به خیسی لباس‌هایش روی تخت کوچک چوبی انداخت؛ دم عمیقی گرفت و پلک‌هایش را روی هم گذاشت؛ پوزخندی کنج لب‌هایش نقش بست و از جا برخواست؛ درد مرموزی را در شقیقه‌هایش احساس کرده و تمام تنش تب‌کرده و داغ بود و این خبر از سرما‌خوردگی می‌داد. خودش را درون حمام اتاق انداخته و لباس‌هایش را به سرعت از تن بیرون کشید؛ پس از دوش آب گرمی که گرفت بلوز بافت ضخیم و سنگینی پوشیده و مقابل آیینه ایستاد؛ چشم‌هایش سرخ و ملتهب شده و موهایش نیز نامرتب و پریشان بود. از مقابل آیینه کنار رفت و در حالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آدری بود با فنجان قهوه‌ای در یک دست و حوله کوچک سفیدی در دست دیگرش! به سرعت از جا برخواسته و روی تخت نشست؛ چشم‌های آلوده به خواب و متورمش را مالید و دندان‌هایش را روی هم سایید. از این عادتِ بد آدری که بدون حتی کوچک‌ترین اشاره‌ای وارد حریم خصوصی‌اش میشد به شدت متنفر بود و هر بار که او این کار را انجام می‌داد دلش می‌خواست هر دو دستش را در کاسه چشمان سبز روشنش فرو برده و مردمک‌هایش را از حدقه درآورد. برخلاف افکار دیوانه‌وارش هیچوقت به خود اجازه نداده بود که به او امر و نهی کند؛ شاید به این خاطر که آن زن میانسال دخترش تنها کسانی بودند که او در این جهان داشت. آدری جلو آمده و گوشه تخت او نشست؛ فنجان قهوه را کناری گذاشت و چشمان چروک افتاده و خنثی خود را به موهای خیس او که از آن آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
در سکوت به گلدان بلوری وسط میز خیره مانده و باد ملایم و دلپذیری پوست گندمی صورتش را نوازش می‌کرد. امروز بر خلاف روزهای پیش آفتاب از پس ابرها درآمده و درخشندگی‌اش را به رخ زمین می‌کشید. چشمانش را از آسمان آبی گرفت و به آدری و سوفی که سینی به دست نقابل میز ایستاده بودند، داد. سوفی پیراهن صورتی آستین پف‌داری بر تن کرده و موهای طلایی‌اش را با ربان کوچکی بالای سرش جمع کرده بود و برای یک دختر بچه شش ساله زیادی معقول و مرتب به نظر می‌رسید؛ آدری صندلی را برای خود و دخترش عقب کشیده و در حالی که محتویات در دستش را روی میز می‌گذاشت و می‌نشست، از پسِ شیشه‌های عینک مطالعه‌اش او ‌نگریست. سه فنجان چای گیاهی و چند عدد نان آغشته به مربا صبحانه همیشگیِ خانه آدری بود. سوفی فنجان نوشیدنی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
ابیگل سبد پر از انگور سرخ را در دست گرفته و به دنبال آدری و سوفی حرکت می‌کرد؛ سوفی با قرار گرفتن در نور آفتاب کمی از پوسته آرام خویش خارج شده و همراه با آواز پرندگان به این سو و آن سو می‌دوید و کلاهِ حصیری بزرگش را روی سرش می‌چرخاند؛ کمی به شادیِ دخترک خیره گشته و سپس مقابل در حصیری چوبی مزرعه ایستاد. آدری در را گشوده و حینی که کت سرخ کوتاهش را مرتب می‌کرد شیشه بزرگ‌ مربای بالنگ را روی دستانش جا به جا کرد. با ورود به مزرعه آفتاب‌ گردان پاپا جفرسون شادی سرخوشانه سوفی به اوج خود رسیده و رقص کنان به سمت کلبه چوبی دوید. ابیگل سبد انگور را روی زمین گذاشته و مچ دردناک دستش را ماساژ داد. چند دقیقه بعد پاپا جفرسون از کلبه‌اش با شادمانی بیرون آمده و لبخند زنان عینک قدیمی‌اش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

✧Blue

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
14/5/21
ارسالی‌ها
93
پسندها
246
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
پیرمرد به آرامی خندید و یکی از دو دسته موی بافته شده سوفی را کشید و سپس بوسه‌‌ای روی گونه گلگونش کاشت. بدون هیچ گونه توجهی به او، از مقابل در کنار رفت و اجازه داد که آن سه وارد کلبه نمور و قدیمی‌اش شوند. ابیگل که سبد انگور ها را دوباره از روی زمین برداشته بود، دسته حصیری آن را میان مشت‌هایش فشرد؛ پوزخندی به پیرمرد زده و سبد را کناری گذاشت. فضای خانه دلگیر و تاریک بود و نور کشان کشان از پس پرده خاک گرفته، روی زمین چوبی کلبه پهن شده بود. بوی قهوه و نم چوب و کاغذ مشامش را نوازش داده و کمی از حس نفرت ریشه زده در سینه‌اش کم کرد. سوفی وسط اتاق ایستاده و حینی که بافت‌های شلخته موهایش را مرتب می‌کرد، گفت:
- پاپا بادبادک من رو تعمیر کردی؟!
پیرمرد کتاب باز و قدیمی‌اش را بست و آن را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا