• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مجموعه دلنوشته‌ کاپیتان دل‌ها | آیناز.ر کاربر انجمن یک رمان

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بگذار حقیقتی را بگویم:
دلم می‌ترسد…

دنیایم شده چشم‌هایی که لحظه‌به‌لحظه، هوایت را دارند.
دوباره لحن کلامت مثل آن روزها شده،
و من فکر می‌کنم دوباره می‌خواهی از دستم بدهی.
ترس‌هایم دوباره در جانم می‌ریزند…
تمام وجودم ناگهان پر می‌شود از نگرانی،
و یکهو سکوت می‌کنم.
کاش می‌شد کسی سرم را در آغوش می‌گرفت
و صدای هق‌هق مرا می‌شنید.
کاش می‌شد دست‌هایم را در دستان کسی پنهان می‌کردم.
کاش…
دلم بی‌خودی بهانه می‌گیرد…
بی‌خودی می‌گیرد،
می‌داند که باز می‌خواهی از دستم بدهی.
دلتنگم… سخت دلتنگم.
گویی میخی تیز در قلبم فرو می‌کنند.
دل بی‌صاحبم گرفته…
صاحب ندارد دیگر، وگرنه بی‌خودی نمی‌گرفت.
نمی‌گویم از دردم…
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
این همه جنگیدی، خواستی، تلاش کردی، طلب کردی، جان کندی برای تمام ارزش‌هایت…
و حالا دست‌هایت، دلت، جانت خالی شده است.
پس چرا؟
کجا جا ماند رد آن همه تمنا، آن همه نیاز، آن همه خواستن…؟
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
می‌دانی؟
یک سال تمام در تنهایی بودم…
نه،
حتی پس از آن، در خیالبافی فرو رفتم…
آن‌چنان که شایسته‌ی مدال است.
تا چهار ماه پیش، همیشه می‌گفتم حرف‌های دیگران پوچ است.
می‌گفتم: نگرانم…
می‌گفتم: او برای خود می‌گوید…
و هر روز دلم از شدت احساسی بی‌پایان و دروغین، فرو می‌ریخت.
اگر لحظه‌ای که قرار داشتیم، اندکی جابه‌جا می‌شد،
می‌گفتم: وای! اینک دل من پر از نگرانی است…
و خود را به خاطر اتلاف زمان بیهوده سرزنش می‌کردم.
آن روز…
آیا یادت هست؟
باورم نشد که با منی…
بار دیگر گمان کردم بازمی‌گردی…
گفتم: شاید یک قهر کوچک، لازمه‌ی رابطه باشد… ولی…
پس از آن نیز باور نکردم،
که تو واقعاً همان کسی هستی که من دوست داشتم.
هر روز، برای انتخاب خطای خود، جانم را تا آستانه‌ی سقوط بردم و بازگرداندم.
هرگز نفرینت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
بر سر دو راهیِ نگه داشتن یا رها کردن خاطرات مانده‌ام.
کدام یک، رحمت است و کدام، لعنت؟
با آگاهی، درد هم می‌آید…
اما بی‌آن، هیچ‌گاه نمی‌توانستم این شادی را تجربه کنم.
و تنها دلیل تاب آوردنم در این درد، آرزوی خودخواهانه‌ام بود:
آرزوی دیدن دوباره‌ی تو.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
حواسم نبود…
در تاریکیِ مطلق، در اعماق خودم، مچاله شده بودم؛
مثل کاغذی که بارها مچاله شده و دوباره باز می‌شود،
اما هر بار خط‌های زندگی رویش می‌ماند و آن را فرسوده‌تر می‌کند.
شب، طولانی‌تر از همیشه بود،
مثل دریایی بی‌کران که هیچ ساحلی ندارد و موج‌هایش،
به آرامی اما بی‌رحمانه، مرا می‌بلعیدند.
سکوت، سنگین و بی‌صدا، بر شانه‌هایم سایه افکنده بود،
و هر نفس، طعم تنهایی را بر زبانم جاری می‌کرد.
حواسم نبود که حتی کوچک‌ترین نور هم می‌تواند
سایه‌ها را به عقب براند،
اما آن شب، نه چراغی بود و نه ستاره‌ای،
فقط تاریکی…
و من، غرق در خودم،
در میان خاطره‌ها و حسرت‌هایی که بی‌صدا مرا می‌فشردند.
ساعت‌ها یکی پس از دیگری گذشتند،
و من همچنان بی‌حرکت،
چشم دوخته به نقطه‌ای که هیچگاه روشن نشد،
قلبم، مثل یک فانوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
نمیدانم نامش را چه بگذارم مرگ یا جنون ¿¡
زمانی که در صفحه شطرنج زندگی شاهم را به ناچار به سربازان رقیبم تسلیم کردم؛
و اینگونه بود که در زندگی کیش و مات شدم!

تاریخ: 1400/05/13
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
زندگی‌ام تلخ است، تلخی‌ای که گاه کام مرا شیرین می‌کند،
اما من نمی‌توانم از این تلخی بگذرم.
باید آن‌چه می‌توانم باشم،
و در آن، به خود و دیگران کمک کنم تا از زندگی لذت ببرند،
و زندگی را به بهترین شکل ممکن بسازم.
زندگی کردن در این شرایط دشوار است،
و تحمل آن، برایم گاهی غیرممکن می‌شود.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
یک زخم می‌تواند یادآور چیزهای بسیاری باشد:
یک حادثه تلخ، یک مرگ، یا حتی یک جنون…
یک اتفاق بد، یک اشتباه، یک دروغ، یک بی‌تفاوتی…
اما هر یک از این خاطرات، مرا به یاد لحظه‌های بسیاری می‌اندازد
که به خاطرشان زندگی کردم…
به یاد روزهایی که با هم بودیم،
و هر لحظه‌ی آن، هنوز در دل من زنده است…
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
حالمان که به رنگ تیره درمی‌آید،
خودمان مرهم دردهای خودمان می‌شویم.

و این را خوب می‌دانم که:
اگر روزی کسی عاشق شد،
چرا باید عاشقِ کسی دیگر شود؟
من که عاشق شدم،
از آن عشق‌ها که نمی‌دانستم به که بگویم…
حالا که دیگر نمی‌خواهم عاشق کسی شوم،
به چه کسی بگویم؟
به چه کسی بگویم:
«من عاشق توام»؟
اما اگر کسی عاشق شد،
و کسی عاشقش نبود،
تنها کافی است بگوید:
«تو را دوست دارم.»
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
درد، چون سم، در تار و پود تنش می‌پیچد.
اشک می‌ریزد، و صورتش خشک و بی‌حرکت است.
زجه می‌زند، و اتاق اما همچنان ساکت است؛
صدایی از زمین برنمی‌خیزد
تا بگوید: «دوستت دارم.»
بغض‌هایش می‌شکند و باز به سویش بازمی‌گردد؛
با همان بغض‌ها می‌گوید: «دوستت دارم.»
و در آخر، باز هم می‌گوید: «دوستت دارم.»
سپس می‌رود، و دنیا را با تمام بزرگیش می‌بلعد.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

موضوعات مشابه

عقب
بالا