- ارسالیها
- 6
- پسندها
- 38
- امتیازها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
هانیا درحالی که سعی داشت اشکاشو مخفی کنه بی صدا می نیو رو بغل کرد و سرش رو روی شونه می نیو گذاشت و اجازه داد که به یاد برادرش لوهان و به خاطر غم خواهر بزرگترش اشکاش جاری بشن.
***
سهون بعد از پوشیدن کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدش جلوی آینه ایستاد تا کروات مشکیش رو هم ببنده.بعد از بستن کراوات به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت و بازش کرد اما چیزی رو که می دید نمی تونست باور کنه.دوتا فرشته با بالهای سفید و خاکستری درست روبروی ساختمون اونا روی پشت بوم نشسته بودن.با دیدن بالهای سفید فرشته سمت چپ بیشتر از قبل دلش گرفت و دوباره خاطرات دوازده سال پیش واسش تداعی شد.
سهون:مامان خواهش میکنم بزار برم.
مادر:سهون اذیت نکن میگم نمیشه. الان خیابونا خیلی شلوغ و پر تردد ان نمیتونم اجازه...
***
سهون بعد از پوشیدن کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدش جلوی آینه ایستاد تا کروات مشکیش رو هم ببنده.بعد از بستن کراوات به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت و بازش کرد اما چیزی رو که می دید نمی تونست باور کنه.دوتا فرشته با بالهای سفید و خاکستری درست روبروی ساختمون اونا روی پشت بوم نشسته بودن.با دیدن بالهای سفید فرشته سمت چپ بیشتر از قبل دلش گرفت و دوباره خاطرات دوازده سال پیش واسش تداعی شد.
سهون:مامان خواهش میکنم بزار برم.
مادر:سهون اذیت نکن میگم نمیشه. الان خیابونا خیلی شلوغ و پر تردد ان نمیتونم اجازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش