• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن‌فیکشن فرشتگان محافظ | *Nastaran* کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Nastaran *
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 1,043
  • کاربران تگ شده هیچ

از کدوم شخصیت بیشتر خوشتون میاد؟

  • کریس

  • چانیول

  • کای

  • لوهان

  • سهون

  • بکهیون

  • جه کیونگ

  • می نیو

  • هانیا

  • سوهو


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

*Nastaran *

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/6/21
ارسالی‌ها
6
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: 45
ناظر: •ᴍᴀʜᴀᴋ• •|Mahoor|•

عنوان: فرشتگان محافظ
نویسنده: Nastaran*_Brenda*
ژانر: #علمی_تخیلی #عاشقانه
برگرفته از گروه پسرانه EXO از K-POP
خلاصه:
تا به حال به آسمان دقت کرده ای یا به اینکه کسانی محافظ آن هستند در پس ابرهای سیاه قلمروهای با عظمت و سفید رنگ وجود دارد که محافظانی را در خود جای داده تا حافظ زمین و آسمان باشند اما چه کسی از سرگذشتشان آگاه است؟ یا چه کسی از وجودشان باخبر است؟ تنها چند انسان هستند که بخشی از وجود آنان را در خود جای داده اند درحالی که خود از این موضوع بی‌خبرند پس انتهای این داستان چه خواهد بود؟ باز هم کسی نمی‌داند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Nastaran *

RahaAmini

ارشد بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/10/19
ارسالی‌ها
1,777
پسندها
44,823
امتیازها
61,573
مدال‌ها
52
سطح
38
 
  • #2
400098100636_58572.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Surin

*Nastaran *

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/6/21
ارسالی‌ها
6
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
بی حالتر از هر روز چشماشو باز کرد و به سقف بلند و سفید رنگ اتاقش خیره شد.دیشب برای اولین بار توی این ده سال تونسته بود راحت و بدون درد بخوابه.کمی سرجاش جابه جا شد و تا خواست دوباره چشماشو ببنده که کای بدون در زدن وارد اتاق شد.
کای:به به شاهزاده خانوم،صبح بخیر البته که ظهر بخیر خانوم خانوما نمیخوای بیداربشی؟
چرخی به چشماش داد و بدون توجه به کای پتو رو روی سرش کشید و سعی کرد دوباره بخوابه که حس کرد تخت فرو رفت و وقتی نگاه کرد متوجه شد کای کنارش نشسته.
کای:می نیو؛تو دیگه قرار نیست هیچوقت تو زندگیت بخندی؟
با صدای خش‌دار که حاصل خواب زیادش بود کوتاه و سرد جواب داد.
می نیو:نه
کای کمی جلوتر رفت و دستای سردشو محکم تو دستاش گرفت.
کای:دلم خیلی واسه صدای خنده هات تنگ شده یادته هروقت که از ته دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Nastaran *

Brenda

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/21
ارسالی‌ها
4
پسندها
9
امتیازها
0
سطح
0
 
  • #4
با شنیدن صدای پدرش به خودش اومد و فکر و خیالات از خودش دور کرد و بغلش خالی شد می نیو رو تخت نشسته بود و با قیافه متعجب به برادرش نگاه میکرد چرا باید این وقت روز پدرشون شخصا به طبقه بالا میومد؟؟ و اینقدر سراسیمه پسرش رو صدا میزد جونگین با نگاهی که نگرانی توش موج میزد از جا بلند شد و با قدمای آهسته ولی محکم بلند سمت در اتاق رفت. بال هاش رو تو هوا تکونی داد تا پرهایی که در اثر نشستن بهم ریخته بودن و درست کنه،در رو به آرومی باز کرد و با دیدن قیافه آشفته پدرش ریکشن خاصی نشون نداد ولی ته دلش نگران بود. می نیو که با دیدن نگرانی که تو چشمای جونگین بود بلافاصله بعد از جونگین از جاش بلند شده بود و الان درست کنار جونگین بود تضاد بال هاشون خیلی فوق العاده بود و پدر برای لحظه ای زیبایی دو فرزند رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

*Nastaran *

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/6/21
ارسالی‌ها
6
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پدر:رهبر محافظا یعنی عموی کوچیکترتون توسط یه سایه به قتل رسیده و الان محافظی برای رهبری گروه روی زمین وجود نداره.
جونگین و می نیو که با شنیدن این حرف جا خورده بودن سعی داشتن خودشون رو آروم نشون بدن تا بیشتر از این قلب پدرشون رو به درد نیارن جونگین تک سرفه ریزی کرد تا صدای خش دارش رو درست کنه
کای:پدر واقعا متاسفم ،ولی چرا یکی از ماها یعنی برادر یا من رو برای این ماموریت به زمین نمی فرستید؟
پدر که شجاعت پسر جوانش رو به چشم میدید و اون رو تحسین میکرد لبخند زیبایی روی ل..*باش نقش بست و بلافاصله زمزمه کرد.
پدر:میدونی که وقتی یک محافظ بالغ توسط یه سایه به قتل میرسه بال هاش رو میشکنن و سایه ها از اونا به عنوان یک انرژی استفاده میکنن و با مرگ هرمحافظ بالغ انرژی دو چندان دارن .پس باید خودم شخصا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Nastaran *

Brenda

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/21
ارسالی‌ها
4
پسندها
9
امتیازها
0
سطح
0
 
  • #6
پدر:دخترم سعی کنید تا حد ممکن از قلمرو خارج نشید و مراقب خودتون باشید
می نیو چشمی زیر لب زمزمه کرد و بلافاصله دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرد و چند ثانیه ای تو همون حالت موند و با نوازش های پدرش رو کمرش آروم گرفت و از بغل پدرش بیرون اومد و میخواست چیزی بگه که با شنیدن صدای خواهر کوچیکترش که بلند داد میزد پشیمون شد.
هانیا:می نیوووووووووووو
هانیا همونجوری که بدو بدو از پله ها بالا میومد با تمام وجودش عربده می کشید.
می نیو با اخمی که ناشی از صداي بلند و روی اعصاب هانیا بود به سمت راه پله برگشت
می نیو:بله؟
هانیا درحالی که نفس نفس می زد بریده بریده جواب داد
هانیا:می....گم.....امر...وز....شب....و...دوتایی....شیفت...میدیم
می نیو:باشه
می نیو دوباره به سمت پدر چرخید و با غمی که توی چشمای مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NERISSA

*Nastaran *

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/6/21
ارسالی‌ها
6
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
کریس:می نیو؟تو حالت خوبه؟میتونی شیفت باشی؟
می نیو:بله هیونگ مشکلی ندارم.
کریس به نشانه تایید سرش رو تکون داد و چند دقیقه بعد هانیا و می نیو تو بالاترین نقطه آسمون شب پرواز میکردن.بعد از چند دقیقه پرواز و مطمئن شدن از امنیت انسان‌ها روی پشت بوم بلند ترین ساختمون شهر فرود اومدن و بی صدا کنار هم دیگه نشستن و به پسر جذاب و قد بلندی که توی ساختمون روبرو مشغول درست کردن کیک بود خیره شدن.

***
نفس آرومی کشید و با دقت به کیک جلوش که یک ساعت تمام داشت زحمتش رو می کشید نگاه کرد و آخرین توت فرنگی رو روی کیک گذاشت و کمرش رو صاف کرد و با پشت دست عرق روی پیشونیش پاک‌ کرد
سهون :بد نیست!
با صدای آرومی زمزمه کرد و دستش و برد و آروم گره پیش بندی که دور کمرش بسته بود رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Nastaran *
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NERISSA

Brenda

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/21
ارسالی‌ها
4
پسندها
9
امتیازها
0
سطح
0
 
  • #8
چند قدمی جابه جا شد و به اپن کاشی کاری شده آشپزخونه تکیه داد. برادر کوچیکترش خیلی دیر کرده بود و این موضوع باعث شده بود که یک اخم نسبتا غلیظ بین ابروهاش به وجود بیاد. بکهیون کتونی های سفیدش رو از پاش در آورد و روی جاکفشی کنار در گذاشت و وقتی سرش رو بلند کرد با نگاه و اخم برادر بزرگش روبرو شد. با استرس دستش رو بند کیف دوشیش جابه جا کرد و سری تکون داد.
بکهیون:سلام هیونگ.
سهون که واقعا عصبانی به نظر می رسید حتی جواب سلامش رو هم نداد و با اینکه برادرکوچیکترش دیگه کاملاً بزگ شده بود و تا دیر وقت بیرون موندن واقعا براش مشکلی ایجاد نمی کرد ولی امروز تولد سوهو بود و قول داده بودزودتر از هر موقعه ای بیاد که باز بدقولی کرده بود .سوهو پسر خاله مهربون و جذاب این دوتا داداش بود که تقریبا همه جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*Nastaran *

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/6/21
ارسالی‌ها
6
پسندها
38
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
چند دقیقه بود که هردو در سکوت به اون دوتا برادر خیره شده بودن که بلاخره هانیا سکوت سنگین بینشون رو شکست.
هانیا:می نیو؟
می نیو:هوم؟
هانیا:اگه یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
می نیو:نه
هانیا:میدونی من هیچوقت جرات نکردم که ازت بپرسم اون روز چه اتفاقی افتاد!راستش هیچکس ازت نپرسیده چون فک میکنن با این کار ناراحتت میکنن ولی به نظرت وقتش نرسیده که با یکی درمیونش بزاری تا شاید یه ذره آروم بشی.
می نیو آه غمگینی از ته دلش کشید و دوباره به روبروش خیره شد.
می نیو:آره شاید گفتنش به تو آرومم کنه!
دوازده سال پیش موقعه ای که من و لوهان ده سالمون بود لوهان بعضی موقع ها بدون اینکه کسی بفهمه از در پشتی قلمرو می رفت روی زمین و اونجا یه دوست انسان داشت که همیشه باهم بازی می کردن.یکبار که بازم داشت از در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Nastaran *
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NERISSA

Brenda

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/21
ارسالی‌ها
4
پسندها
9
امتیازها
0
سطح
0
 
  • #10
لوهان هم یه گوشه نشسته بود و نگام می کرد تا اینکه وقتی پشتم به لوهان بود صدايي شبیه یک جیغ خفه شنیدم اما تا خواستم برگردم یه نفر من و کشید توی یک کوچه و دستش رو گذاشت روی دهنم از شدت ترس داشتم میلرزیدم،حتی جرات نمی کردم به اونی که نگه ام داشته بود نگاه کنم.تا اینکه بعد از چند دقیقه دستش رو از روی دهنم برداشت و تونستم قیافش رو ببینم. یه پسر تقریبا دوازده ساله مو بوره خوشگل بود.
می نیو:تو تو کی هستی؟
پسره:هیس! اسم من اوه سهونه تو خواهر لوهانی اره؟
تا اسم لوهان و شنیدم دویدم همونجایی که چند دیقه پیش نشسته بود ولی هرچی گشتم اثری از لوهان پیدا نکردم تا اینکه روی دیوار یه علامت ضربدر مشکی دیدم و فهمیدم که سایه ها لوهان و با خودشون بردن. اون لحظه بدترین لحظه زندگیم بود روی دوتا پام افتادم روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا