• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
دست‌هایش که شل شد؛ دستان من نیز شل شد، از میان دستانم بیرون آمد و موهای چسبیده به ته‌ریشم را کنار زد؛ نگاهش به زمین بود و لپ‌های سرخش هوش از عقل و دل و دینم را می‌برد. دست‌هایش را کلافه در هم می‌پیچید! لبخند عمیقی لب‌هایم را رنگ زد؛ دل و جراتم را به دستم گرفتم و جلو رفتم و دست‌های پرحرارتم را روی دست‌های یخ کرده‌اش گذاشتم.
نگاه بالا آورد و نگاه نمناکش کافی بود تا دلم بریزد از این حجم دوست داشتن. آزمزمه کردم:
- نبینم اشک بریزی.
لب‌هایش لرزید و قلب من‌...
- ببخشید...
- بابت؟
دست‌هایش می‌لرزید و به شدت یخ بسته بود؛ به دست‌هایش با چشم اشاره زد و یک قطره اشک رقصان از روی مژه‌هایش افتاد.
- برای این که می‌ترسم؛ برای این که دست‌هام یخ کرده، برای این که می‎‎‎‌لرزه... دلم، دستم، قلبم، تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
نی نی قهوه‌ای چشم‌هایش لرزید و من با عشق نگاهم را از او گرفتم و به سمت در رفتم؛ به در که رسیدم بی هوا به عقب چرخیدم؛ اما محکم به او خوردم و درست در لحظه‌ای که‌کم مانده بود بیفتد دست به بازویش انداختم و گرفتمش؛ با صدای آرامی خندیدم و مردمکم را در کاسه‌ی چشم‌هایم چرخاندم.
- دختر حواست کجاست؟
سر بلند کرد و مظلوم گفت:
- پیش تو.
بلند و پر لذت خندیدم و صحنه‌ی قدیمی‌ای مقابل چشم‌هایم تداعی شد. این دختر عادت داشت وقتی در فکر بود هرچه در دلش بود را به زبان می‌آورد ، لب گزید و معترض دستش را از دستم بیرون کشید.
- عه نخند!
در را باز کرد و در حالی که از در بیرونم‌ می‌کرد غر زد.
- برو برو! یالا.
در که پشت بندم بسته شد با عشق و از ته دل خندیدم و با تکان دادن سرم از آنجا دور شدم.
***​
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
نگاهش را بالا نیاورد؛ سرش پایین بود و تراس پر بود از هوای سرد و خشک و کمی هم خجالت.
- می‌دونم... می‌دونم که می‌دونی! یعنی اگه می‌دونستی و نزدی تو صورتم از آقاییت بوده! اما من... من...
نفس لرزان و کلافه‌اش را با پوف بلندی به بیرون پرت کرد و جان کند تا گفت:
- من دلمو دادم دست مهرنوش! بدم دادما داداش! همون شب که تو مهمونی بعد پونزده سال دیدمش دادم؛ وقتی اون‌طور خانومانه از پله‌‌ها پایین اومد دلم یه جایی بین موهای فرش گیر کرد و دیگه نیفتاد. چشمم روی چشم‌هاش قفل شد و فکر نکنم کلیدی باشه که این قفلو باز کنه... بیشتر که رفت و آمد کردیم بیشتر دلم گیر کرد، بیشتر نگاهم قفل شد! فهمیدم مهرنوش همون‌قدر که قشنگه؛ همون‌قدرم اخلاقش قشنگه... قلبش قشنگه.
برخلاف تمام تلاشم نیمچه لبخندی روی لب‌هایم نشست.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
با صدای دینگ پیامی، نگاهم چرخید روی صفحه‌ی گوشی‌ای که روی میز مقابلم بود و نام آرمان و متن پیامش قابل مشاهده بود.
- مُردی رادمهر؟
نگاهم را به بابا دوختم که غرق در افکارش بود و فقط نگاهش روی تصاویر تلوزیون می‌چرخید و سلطان بانویی که بی توجه به زمان و بابا قهوه اش را می‌خورد و برخلاف بابا کاملا محو تلوزیون بود. گوشی را از روی میز چنگ زدم و با بازکردنش جواب آرمان را با توپ پر دادم.
"دو دقیقه زایمان نکن ببینم می‌خوام چیکار کنم؟"
هنوز از ارسالش یک دقیقه نگذشته بود که جوابش آمد.
"داداش من یه دو قلو زاییدم تاالان؛ کجای کاری!؟"
لبخند پهن شده روی لبم را جمع کردم، قفل گوشی را زدم و دوباره روی میز عسلی رو‌به‌رویم انداختم؛ نگاهم را بالا آوردم و بعد از چرخاندن روی هردو بلند گفتم:
- می‌خوام یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
سلطان بانو گر گرفت؛ از جا بلند شد و شانه‌های بابا را به عقب هل داد و فریاد زد.
- تو همچین اجازه‌ای بهش نمی‌دی! اجازه نمی‌دی اون پسر لاابالی که تموم چیزی که داره، خودشه و خانواده به درد نخورشه بیاد و آبروی خانواده منو زیر سوال ببره، اجازه نمی‌دم اون پسر حروم...
پر از خشم بلند شدم به سلطان بانو بتوپم که با حرکت سریع پدرم و دستش که به هوا بردم ماتم برد؛ به صورت سلطان بانو براق شد و فریادش تنم را لرزاند.
- یه کلمه دیگه بگی سیلی‌ای که چند سال پیش باید بهت می‌زدم‌ رو همین الان می‌زنم.
مات و مبهوت به پدری چشم دوختم که هیولای خشم و نفرت او را در آغوش کشیده بود و با فشار دادنش عقده‌هایش را به بیرون پرتاب می‌کرد. بوهای خوبی به مشامم نرسید که قدم پیش گذاشتم و آرام صدایش زدم.
- بابا!
پر از خشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
نگاه پر از خشمش را به من دوخت؛ سپس چرخید و از سالن بیرون زد.
روی پاشنه پا چرخیدم و سلطان بانو را بهت‌زده با صورتی پر از اشک روبه‌رویم دیدم! دلم برایش می‌سوخت! دوسش داشتم و نداشتم...
به سمتش قدم برداشتم و روبه‌رویش ایستادم.
چرخید و آواره‌اش را روی مبل ریخت، دست‌هایش را به لبه‌ی مبل داد و با تمام وجود فشارش داد. اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی صورتش قل می‌خورد و از چانه‌اش روی شلوار لگ مشکی‌اش می‌ریخت! با فاصله کنارش نشستم، از پارچ روی میز کمی آب برایش در لیوان ریختم و به سمتش گرفتم.
- بخور!
سرش را به سمتم چرخاند و نگاهش را به چشم‌هایم دوخت! دروغ نبود اگر می‌گفتم درماندگی در چشم‌هایش بیداد می‌کرد؛ دروغ نبود اگر می‌گفتم بعد از سی سال برای اولین در چشم‌هایش؛ یک زن شکست‌خورده و محتاج عشق را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
نگاهم به سمتش چرخید، نگاهم کرد! مستاصل بود! خسته و مردد... دل کندن از طنابی که این‌همه سال به آن وصل بود، برایش سخت بود! دوست داشت بگویم نه تا بر تردید دلش مهر نه بزند، اما من قرار نبود اجازه دهم بیشتر از این خودش را قربانی سلطان بانو و خودخواهی‌هایش کند.
شاید حالا که مزه‌ی وجود مهرو را چشیده بودم؛ حالا که مزه‌ی گم شدنش در میان دستانم زیر زبانم رفته بود؛ می‌توانستم تصور کنم پدرم در این سی سال چند هزار بار شهرزاد را در آرزو و رویاهایش در آغ*وش کشیده؛ لمسش کرده و دلش پر شده از عشق! و من قرار نبود اجازه دهم فقط برایش یک رویا باقی بماند.
_- اینکه بدی یا نه رو من تعیین نمی‌کنم؛ صبرت تعیین می‌کنه! که تو می‌تونی دوباره با سلطان بانو زیر یه سقف بمونی یا نه؟! این‌که دلت چی می‌خواد؟
لبخند تلخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
با صدای جیغ زنگ در؛ ماه بانو به سمت در رفت و من نیز آخرین پرتقال را در سبد انداختم! در باز شد و بابا با یک جعبه شیرینی وارد شد.
صاف ایستادم و نگاهم را به بابا دوختم.
- بابا کجا موندی پس؟
وارد شد؛ در را پشت سرش بست و جعبه‌ی شیرینی را به دست ماه بانو داد.
- اومدم دیگه بابا! تو شرکت کار داشتم یکم.
سپس به سمت خانه قدم برداشت! من و ماه بانو هم به سمت شیر فلزی کنار حوص رفتیم و به کمک هم آخرین آب را روی میوه‌ها ریختیم و آن‌‌‌ها را کنار حوض گذاشتم تا آبشان برود.
- رادمهر مادر قندونارو گذاشتم تو سینی تو آشپزخونه میاری؟
- میارم الان ماه بانو.
به سمت خانه می‌رفتم که با دیدن بابا آن هم در آستانه‌ی در، با تعجب نزدیکش شدم و نگاهم را به مسیری دوختم که محوش شده بود.
شهرزاد با حوصله موهای مهرنوش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
با صدایش سر بلند کردم و در آستانه‌ی در آشپزخانه دیدمش! مثل همیشه خیره‌کننده بود... زیبا و خواستنی!
جلوی موهایش را بافته و انتهایش را روی شانه انداخته بود، شال شیری به صورت سفیدش انقدر می‌آمد که دوست نداشتم چشم از رویش بردارم.
بلند شدم و پناه با جیغ بلندی به سمت بیرون دوید؛ با لبخند از ته دلی مسیر رفت پناه را نگاه کرد و سپس به سمتم قدم برداشت.
با هر قدمش به سمتم ضربان قلبم بالا می‌رفت و نفسم از بوی عطر یاسش بند می‌رفت تا اینکه روبه‌رویم ایستاد و نگاه تشنه‌ام روی چشم‌هایش قفل شد که فقط به یک ریمل مزین شده بود و همین مژه‌های بلند و فرش را بیشتر به رخ می‌کشید.
دست‌هایم را به پشت سرم بردم و به لبه‌ی کابینت تکیه دادم تا هرز نچرخد؛ تا مبادا مهرو را معذب کند! من قول صبر به او داده بودم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
پرصدا خندیدم و با ضربه‌ای به شانه‌اش به سمت تخت هدایتش کردیم و با پدر و مادرش هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و کنارشان جای گرفتیم.
هوا خوب بود، جمع خوب بود! روی لب‌هایمان خنده و مهرو روبه‌رویم بود! با همان خنده که دلم را زیرو رو می‌کرد و همان نگاه قشنگی که گه‌گاهی به من می‌انداخت و از نو گره می‌زد دل و دینم را به خدایی که این‎‌همه زیبایی را در وجودش گنجانده بود.
با صدای پدر آرمان حواسم جمع او شد که ماه بانو را مخاطب قرار داد و با نهایت ادب و احترام گفت:
- حاج خانوم بااجازتون بریم سر اصل مطلب.
ماه بانو تبسمی روی لب‌هایش نشاند و در حالی که چشم‌های سرمه کشیده‌ی مهربانش را از روی مهرنوش برمی‌داشت گفت:
- بفرمایید پسرم.
آقا محمد به سمت پدرم چرخید و سررشته‌ی کلام را به دستش گرفت.
- خب آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا