- تاریخ ثبتنام
- 8/2/21
- ارسالیها
- 197
- پسندها
- 1,601
- امتیازها
- 9,833
- مدالها
- 7
- سن
- 29
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #151
دستهایش که شل شد؛ دستان من نیز شل شد، از میان دستانم بیرون آمد و موهای چسبیده به تهریشم را کنار زد؛ نگاهش به زمین بود و لپهای سرخش هوش از عقل و دل و دینم را میبرد. دستهایش را کلافه در هم میپیچید! لبخند عمیقی لبهایم را رنگ زد؛ دل و جراتم را به دستم گرفتم و جلو رفتم و دستهای پرحرارتم را روی دستهای یخ کردهاش گذاشتم.
نگاه بالا آورد و نگاه نمناکش کافی بود تا دلم بریزد از این حجم دوست داشتن. آزمزمه کردم:
- نبینم اشک بریزی.
لبهایش لرزید و قلب من...
- ببخشید...
- بابت؟
دستهایش میلرزید و به شدت یخ بسته بود؛ به دستهایش با چشم اشاره زد و یک قطره اشک رقصان از روی مژههایش افتاد.
- برای این که میترسم؛ برای این که دستهام یخ کرده، برای این که میلرزه... دلم، دستم، قلبم، تموم...
نگاه بالا آورد و نگاه نمناکش کافی بود تا دلم بریزد از این حجم دوست داشتن. آزمزمه کردم:
- نبینم اشک بریزی.
لبهایش لرزید و قلب من...
- ببخشید...
- بابت؟
دستهایش میلرزید و به شدت یخ بسته بود؛ به دستهایش با چشم اشاره زد و یک قطره اشک رقصان از روی مژههایش افتاد.
- برای این که میترسم؛ برای این که دستهام یخ کرده، برای این که میلرزه... دلم، دستم، قلبم، تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر