• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
با بسته شدن‌ در نگاهم چرخ زد و روی مهرو نشست.
دست‌هایش را درهم گره زد، نگاهش را همانطور که سرش پایین بود روی تک تک انگشتان دستش به چرخش در آورد و حرفی که می‌خواست بزند را پشت لب‌های بسته و رژ زده‌اش پنهان کرد.
لبخند محوی زدم و صدایش زدم.
- مهرو؟
سر بالا آورد و با‌ گره خوردن نگاهش به چشم‌هایم دوباره و هزار باره دلم لرزید.
- این‌طور صدام‌ نکنید.
با حرفی که زد، حواسم‌ جمع شد و با بالا انداختن ابروهایم‌ متعجب گفتم:
- جان؟
شانه‌ای بالا انداخت و نی نی قهوه‌ای‌اش را در کاسه‌ی چشمش چرخاند و نگاه دزدید.
- صدام‌ نکنید دیگه... دلیل نپرسید!
سرم را بالا و پایین‌ کردم و با نفس عمیقی به مبل تکیه دادم، دست‌هایم را روی پایم‌ گره زدم و به او که چشم به سقف سفید و مهتابی سفیدش دوخته بود؛گفتم:
- هرچی می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
ماتم برد و بهت‌زده عقب رفتم و تکیه به مبل دادم، چنان شوک‌زده نگاهش کردم که دستش را روی پیشانی‌اش کوبید و زیر لب غرید:
- این‌ چه طرز حرف زدنه احمق؟
نگاهش را به من دوخت و سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند.
- نه! اون‌جوری یعنی نه... شوهرم بشید یعنی صوری! یعنی من یه خونه خوب هم قد پولم‌ پیدا کردم اما میگن به زن تنها خونه نمیدن. برای همون می‌خوام به عنوان همسر اون خونه رو به اسم خودتون اجاره کنید و ما هم‌ بریم بشینیم، همین.
کم‌کم با کلمه‌هایی که می‌گفت شوکم برطرف می‌شد و در نهایت صدای خنده‌ام بلند شد.
صدای خنده‌اش در صدای خنده‌ام گم شد و با خجالت گفت:
- عذر می‌خوام، اولش بد گفتم.
سری تکان دادم و مهربان گفتم:
- مشکلی نداره. فقط روزی که می‌گی؛ قبلش بهم خبر بده تا مطب اگه بودم وقت‌هامو کنسل کنم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
دست سرد و یخی اش که روی بازویم نشست و مرا به عقب هل داد؛ نگاهم بالا آمد و نینی ترسیده‌ و لرزان چشم‌هایش را شکار کرد.
به خودم‌ آمدم و هول خودم را عقب کشیدم، دستم را پشت گردنم کشیدم و سعی کردم نگاهم را به هرجایی بدوزم به جز او...
- ببخشید!
او برای این احساسات هنوز آماده نبود و من احمقانه و بی‌فکر فراموشم شد...
سر بلند کردم؛ نگاهم که روی صورت رنگ پریده‌اش نشست؛ قدم به جلو برداشتم و سعی کردم صدای لرزانم را قوت ببخشم.
- مهرو من...
دستش را بالا برد و روی صورتش کشید؛ موهایش را از کنار صورتش کنار زد و اشک حلقه شده در چشم‌هایش روحم را آزرد.
- ببخشید نمی‌خواستم...
پلک روی هم گذاشت و میان صحبتم پرید و نالید.
- من می‌ترسم!
گفت و دوباره روی مبل نشست، زانوهایش را به هم چسباند و سر به زیر انداخت. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
- من خوب نیستم... دارم تو اون لحظه‌ها و ثانیه‌ها غرق می‌شم دکتر! دارم از تصور هر لحظه‌ی اون اتفاق لعنتی فرار می‌کنم، اما وقتی با یه مرد تو یه آسانسورم؛ تو یه ماشینم، تو یه محیط بسته‌ام؛ اون تصاویر اونقدر واضح جلوی چشمم پخش می‌شه که تموم تنمو عرق سرد می‌گیره و استخونام می‌لرزه. نمی‌خوام یادم بیفته؛ می‌خوام فراموش کنم، اما هر لحظه و هرثانیه انگار یکی از وجودم فریاد می‌زنه و صحنه های گذشته رو مقابل چشمم زنده می‌کنه. دارم توی گذشته غرق می‌شم دکتر.
ناراحت و غم‌زده می‌شدم وقتی او این‌طور مقابل چشم‌هایم ضجه می‌زد و دست و پایم بسته بود.
- مهرو؟
- نمی‌خواستم وقتی داشتم میفتادم و شما منو گرفتی فکرهای بدی کنم، وقتی نگاهم می‌کنی فکرهای بدی تو ذهنم چرخ بزنه... اما... !
ساکت شد و سر به‌زیر انداخت! آه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
لبخندی زد و به نشانه تایید سرش را بالا و پایین کرد، بلند شد، کیفش را برداشت و با انگشت سبابه‌ی دست راستش؛ خیسی مژه هایش را گرفت.
بلند شدم و مقابلش ایستادم، دست‌هایم را در جیب شلوارم هل دادم و سرم را بالا گرفتم.
- من برم. ممنون ازتون آقای دکتر.
چرخید برود که صدایش زدم.
- مهرو؟
چرخید و نگاهش را به نگاهم دوخت و آرام گفت:
- بله؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- رادمهر صدام کن.
به فکر فرو رفت و لب پایینی‌اش را به داخل دهانش و میان دو دندان کشید، کم کم داشتم امیدوار می‌شدم این رفتارش را ترک کرده! حرفی پشت لب.هایش پنهان بود و در گفتنش مردد بود!
- هرچی می‌خوای بگو بدون خجالت بگو مهرو اون لبتم ول کن.
لبش را رها کرد و نگاه مرددش را روی صورتم چرخاند... در نهایت لب‌هایش باز شد و با صدای بسیار آرامی گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
- پس بالاخره پریناز اون واکنشی که انتظار داشتیم رو نشون داد.
سر بالا آوردم و با پیچیدن بیشتر خودم در پتوی روی دوشم؛ نگاهم را به ماه بانو دوختم؛ او نیز یک پتو دور خودش پیچیده بود؛ روسری نخی آبی‌ای با گل‌های ریز صورتی به سر کرده بود و پیراهن گل گلی و دامن معروف آجری‌ رنگش را به تن کرده بود.
- انتظار داشتی ماه بانو؟
- داشتیم، همه‌مون داشتیم.
مسیر نگاهم به سمت آرمان تغییر کرد که کنارم نشسته بود؛ یک پتو روی شانه‌اش و پتوی دیگری روی پاهایش انداخته بود‌.
- چند وقت پیش با ماه بانو صحبت می‌کردیم و هم عقیده بودیم که پری دیر یا زود این واکنشو نشون می‌ده‌.
با صدای ماه بانو دوباره نگاهم به سمتش چرخید‌.
- خصوصا که می‌دونستم سلطان بانو هیزم به آتیش پری اضافه می‌کنه.
استکان را بالا آوردم و دستم را دورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
137
پسندها
965
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
کمی تعلل کرد؛ کمی سکوت در گوشم فوت کرد و من حدس زدم حالا در حالی که ایستاده؛ آستین لباسش را تا نوک انگشتانش پایین کشیده، لب می‌گزد و عضلاتش در منقبض‌ترین حالت ممکن است. حتی تصور و خیالش هم می‌توانست مانند ابریشمی بر روح و جان و تنم کشیده شود.
بلند شدم؛ پتو را رها کردم؛ لیوان چای را داخل نعلبکی‌اش گذاشتم و از تخت پایین آمدم، کمی از تخت و ماه بانو و آرمان دور شدم و آرام گفتم:
- مهرو ول کن اون لبتو و بگو چی شده؟
صدای خنده‌های ریزش همچون سرنگی وارد پوستم شد و آدرنالین ترشح کرد.
- از کجا فهمیدید؟
لب‌هایم از هم باز شد و خندیدم، گوشی را از دست راست به دست چپم دادم و دست راستم را به جیب شلوارم هل دادم.
- دیگه انقدرو اجازه بده بدونم مهرو خانوم....
خندید و من حاضر بودم قسم بخورم خنده‌اش پر بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا