• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مِردال | زهرا آسبان کاربر انجمن یک رمان

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
با ترس به اطراف نگاه کردم؛اما جز تاریکی چیزی ندیدم.
منظورش چی بود؟! سه روز تا کی؟!
با یادآوردن چیزی با عجله به سمت انباری که درانتهای راهرو بود دویدم، چراغ شمعی که کنار در آویزون بود و برداشتم کنار چراغ شمعی یه کمد کوچیک بود که توش چند بسته نصف و نیمه کبریت قرار داشت، بعد از روشن کردن چراغ شمعی برای احتیاط یه بسته کبریت برداشتم با ترس و لرز دستم و رو دستگیره در گذاشتم و به سمت پایین کشیدم در کمال تعجب در به راحتی باز شد، زیر لب خدا، خدا می‌کردم چیزی دست گیرم بشه.

صدای جیرجیر پله ها بیشتر به ترسم دامنه زد، با صدای بسته شدن در پریدم هوا با ترس به سمت در دویدم هر کاری کردم باز نشد اون قدر مشت و لگد نثار در کردم که دیگه جونی برام باقی نموند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
باصدای ناهنجار و اعصاب خورد کنی لای پلکام و باز کردم رو همون پله ها بود؛ اما دیگه تاریک نبود! همه جا روشن بود، روشن از نور مهتابی اونطرف انباری نصب شده بود.
همه‌ی بدنم درد می‌کرد؛ اما درد هم مانع از بلند شدن من نشد! به سختی بلند شدم و دستم و به دیوار گرفتم چون هر لحظه ممکن بود پخش زمین بشم از درد بی‌نهایت قفسه‌ی سینم لبم و چنان زیر لب فشردم که مزه‌ی شور خون تو دهنم پهن شد!
لنگون‌لنگون با قدمای ناهماهنگ از پله‌ها پایین رفتم همه جارو گردو خاک و تارعنکبوت پوشونده بود، از وسایل فرسوده و از هم پاشیده شده می‌شد فهمید که این وسایل مال یه سال، دوسال قبل نیست و زمان زیادیه که اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دختر بچه‌ی که لباس سفید کوتاهی به تن داشت و موهای بلند مشکی رنگش صورتشو کامل پوشونده بود دستاش و به سمتم دراز کرد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
- کمکم کن.

من خودم و به عقب می‌کشوندم؛ اما اون با هر قدمش مسافت بینمون و کوتاه تر می‌کرد، نگام که به دست و پاهاش افتاد تو اوج ترس دلم گرفت، دست و پای کبودی که به راحتی می‌شد رد کبود شده‌ی زنجیر و رو پاهاش دید اونقدر سرگرم دید زدن دست و پای کبودش بودم که متوجه نشدم که به کنارم اومده. با نشستن دستش رو دستم با هراس نگام و بهش دوختم، آب دهنم و صدادار قورت دادم. با عجز نالید:
- من و از دست لیزا نجات بده.
سرش و بلند کرد؛ موهای لختش از جلوی صورتش کنار رفتن، با دیدن صورت کبود و زخمیش چشمام از ترس گرد شدن. با ترس لب زدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دختر بچه به سمتم چرخید و چشمایی که مملو از اشک بود لب زد:
- نجاتمون بده!
لیزا به سمت پسر بچه برگشت و با خشم به پسربچه که از زور درد گریه می‌کرد با خشم غرید:
- دهنت و ببند موجود شیطانی!
تکه چوب شکسته‌ایی که گوشه‌ایی افتاده بود رو برداشت و همونطور که زیر لب به پسر بچه فحش می‌داد به سمتش رفت در یه لحظه صدای ناله‌ی زن تو اتاق پیچید و بعد جسم خونی و بی‌جانش رو زمین افتاد نگاه وحشت زدم به سرعت به سمت پسربچه چرخید با دیدن شئی تیز خونی که تو دست داشت، وحشت تمام و جودم و دربرگرفت. اینجا چه خبر بود؟!
از این فاصله هم می‌تونستم نفرت و خشم و تو چشمای پسربچه نسبت به مادرش ببینم، نفرتی که برق عجیبی داشت که برام آشنا بود!
چشمای سیاهش و اون برق شیطانی درونش من و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
با وحشت سرم و بلند کردم و به مِردال که با پوزخند غلیظی نگام می‌کرد خیره شدم سرش و به سمتم خم کرد و گفت:
- خوشت اومد؟!
از ترس نمی تونستم حرف بزنم شئی تیز و نمناک از خون و زیر چونم گذاشتم و با اون سرم و بلند کرد با چشمای مشکی و ترسناکش تو چشمام زل زد و زیر لب زمزمه وار گفت:
-خیاقبصول ولـای!
و دستش و رو صورتم کشید، دستش که رو صورتم کشیده شد انگار زغال داغ رو صورتم می‌کشیدن با درد جیغ کشیدم و نالیدم:
- ولــــم کن روانی!
اما اون با حرف دستش و با سرعت بیشتری رو صورتم کشید وتند تند جملاتی زیر لب گفت، حرکت سوزش‌آور و دردناک نوخونشو رو گلوم حس می‌‌‌کردم؛ اما از شدت درد جونی تو بدنم نمونده بود که مانع کارش بشم!
نفسم و با درد بیرون می‌دادم پلکام بهم چسبیده شده بودن، با فرو رفتن چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
اما انگار خوابی در کار نبود، اون می‌خواست من رو دیوانه کنه و این اصلا خوب نبود!
نگاهم رو با درد به صورتم که تنها رد های چاقو روش بی‌داد می‌کرد دوختم، باید قبول می‌کردم که او دو هیچ از من جلوتره!
نگاهم رو با عجز به مامان دوختم و با دردی که تازه در بند-بند وجودم حس می‌کردم گفتم:
- هنوزم نمی‌خوای باور کنی که یکی اذیتم می‌کنه؟! مامان، منم هلن، دخترت، یعنی اینقدر من رو نمی‌شناسی که فکر می‌کنی خودم چنین بلایی سر خودم آوردم!
تقلا کردن هیچ فایده‌ای نداشت جز اینکه بیشتر خسته‌ام می‌کرد و ته مانده ی نیروم رو ازم می‌گرفت.
مامان به آرومی کنارم نشست و با غم به صورت پر از زخمم خیره شد آهی کشید و با غم گفت:
- هلن تو از زمانی که اومدیم چت شده؟! پرخاش‌گر شدی، همش میگی یکی اذیتت می‌کنه، خب اون کیه؟! چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
نمی‌تونستم بذارم که اون پیروز میدان بشه، دوباره تکونی به دست و پام دادم که حس رهایی بهم دست داد با دست‌هایی که طناب بهشون آویزون بود به شدت به عقب هلش دادم و با نفسی تیکه تیکه نعره‌ای زدم؛ اما اون نبود!
نگاه خشمگینم رو به اطراف اتاق گردوندم، با دیدنش کنار تخت وحشیانه به سمتش حمله ور شدم و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و با عصبانیت فشار دادم، به صورت ترسون و کبودش نیم نگاهی انداختم و پوزخندی زدم سرم رو به نزدیک گوشش بردم که رایحه‌ی خوش بوی عجیبی زیر دماغم پیچید؛ اما من بی‌توجه لب زدم:
_ روز موعود من همون روز اولی بود که به اینجا پا گذاشتم؛ اما حالا نوبت توئه که جواب پس بدی!
تو اون لحظه فقط به زجر دانش فکر می‌کردم، با حس پیچیده شدن چیزی تو گردنم و پیچیده شدن زمزمه‌ای تو گوشم دست‌هام از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نمناکی آزار دهنده ای در کنار سوزش ناشی از حرارتی پایان ناپذیر وجودم رو لحظه- لحظه در آغوش خرافات و کابوس های تاریک می کشوند، حرکت دستی زبر رو پلک های بسته ام ترس مبهم و لحظه ای رو به وجودم تزریق کرد، ترسی که بر کابوس هام غلبه کرد و نیروی وافری رو برای باز کردن چشم هام بهم داد.

از لای پلک های نیمه بازم، صورت تاری از شخص غریبه ای رو می دیدم، کم-کم تصویرش واضح شد و صورت نیم پوشیده ی پسر جوانی جلوم نقش بست، با همون نیروی کم خودم رو از زمین فاصله دادم و به سمتش نیم خیز شدم، با حرکت سریعم دست هاش رو به صورت تسلیم بالا آورد و با حیرت گفت:
_ آروم، آروم!
بدن سست و لرزونم رو بیشتر به سمتش کشوندم و با گلویی که سوزش دردناکی داشت غریدم:
_ تو کی هستی؟!
نگاهی به فضای ناآشنای اطرافم انداختم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
حرف هاش گنگ بود و درک واضحی ازشون نداشتم، چه قدرت تسخیری؟!‌ لب های خشکیده ام رو با زبونم خیس کردم و با گنگی گفتم:
_ من...من منظورت رو متوجه نمی‌شم!
آروم کنارم نشست و همون‌طور که نگاهش به تک شعله ی کم سوی رو زغال های نیمه سوخته بود با صدای گرفته ای گفت:
_ می‌دونم یکم درک حرف هام برات سخته؛ اما این رو بگم که اگه الان به خودت نیای خوانوادت نابود می‌شن!
خانوادم؟! مامان و کاترینا؟! از ترس قلبم بی امان می کوبید و چشم هام خیس از اشک شد، آخه من چیکار باید کنم؟!
_ چطور... چطور می تونم نابودش کنم؟!
نیم نگاهی به قیافه‌ی ترسون و خیس از اشکم کرد و آروم زمزمه کرد:
_ اگه ضعیف باشی و نتونی احساسات رو کنترل کنی، نمی تونی شکستش بدی! هلن تو باید اول از همه خودت رو پیدا کنی تا بتونی جلوش مقاومت کنی!
با پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
106
پسندها
795
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سن
19
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دستم از رو بازوش سُر خورد و بی حرکت کنارم افتاد، بدون گفتن کلمه ای هم می‌تونستم جوابش رو از چشم‌های خاکی رنگش بخونم، بی‌اختیار لبخند محوی رو لبم نقش بست:
_ ممنونم.
با وجود ماسک که نیمی از صورتش رو پوشونده بود، می تونستم رضایت تام رو از نگاهش بخونم.
نگاهش رو ازم گرفت و دستم رو تو دستش قرارداد، به قدم هایش حرکت داد و همون‌طور که من رو به دنبال خودش می‌کشوند زمزمه کرد:
_ الان وقتشه!
کنجکاو لب زدم:
_‌ وقت چی؟!
_ نابودی مردال!
با حرفش از حرکت ایستادم و اون رو مجاب کردم وایسه با تردید نگاهی به صورت جدیدش انداختم و با ترس گفتم:
_ مطمعنی از پسش برمیایم؟!
_ من از خودم مطمعنم، تو چی؟! از خودت مطمعنی؟؛
نگاه ارزون و نامطمعنم رو به چشم های سخت و مصممش دوختم و به معنی آره سر تکون دادم.
_ هلن قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا