سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | آبی کاربر انجمن یک‌رمان

Aby_ZM

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
سطح
16
 
تاریخ ثبت‌نام
28/6/20
ارسالی‌ها
1,893
پسندها
8,920
امتیازها
31,973
مدال‌ها
18
محل سکونت
معبد شیبویا
نام رمان :
قرارداد ناگسستنی با شیطان
نام نویسنده:
آبی«زینب.م»
ژانر رمان:
#فانتزی #معمایی #عاشقانه
•°به نام خالق انسان پاک°•

کد رمان: ۴۳۲۵
ناظر: ❆Qediya bitw

IMG_20211027_235806_825.jpg

خلاصه:
دیگر در این دنیا کسی نیست که شیاطین را نشناخته باشد. همه به خوبی می‌دانند که پیروی از شیطان، در آخر تباهی و هلاکی‌ است! حال سرنوشت دختر فقیری که هیچ آرزویی ندارد، به دست شیطانی بد نام می‌افتد. دادن روح به شیطان، در ازای براورده کردن خواسته‌هایی بزرگ؟!

عکس شخصیت‌های رمان
گفتمان‌آزاد رمان

پی‌نوشت نویسنده:
این داستان، تنها و تنها جنبه‌ی سرگرمی دارد! لطفا بدون دخالت دادن عقاید دینی، شخصی و علمی، داستان را دنبال کنید.
رمان تنها از قوه‌تخیل نویسنده و بدون توجه به هیچ جنبه‌ای نوشته شده است.
 
آخرین ویرایش
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
خالق انسان... خدایی که خالق همه‌چیز است، شیطان را نفرین کرد! چه می‌شود؛ زمانی که شیطان فراتر از خود گام بردارد و غیر از حیله‌گری و به تباهیت رساندن آدمی، بخش خدایی و پاک انسانی را بخواهد؟!
خود به تنهایی قدرت این را ندارد... اما چه می‌شود خود انسان به او رضایت دهد و وجودش را تسلیم بدترین خلق الهی کند؟ با امضای رضایت‌نامه... یا بهتر است بگوییم قراردادی ناگسستنی!
 
آخرین ویرایش
پلک‌هایش را با درد باز کرد و به گرمای خورشید لعنت فرستاد. بعد از چندماه، به بالشت و تخت‌خواب سفت و اوراق عادت نکرده بود. بی‌حوصله موبایلش را برداشت تا ساعت را چک کند. از روشن نشدن صفحه تعجب نکرد؛ موبایل زبان بسته برای چه مدت دیگر می‌توانست به صاحبش خدمت کند؟
آهی کشید و از جا بلند شد. موهای لخت و بلندش جلوی دیدش را گرفت و همین بر اعصابش خدشه می‌انداخت. همان‌طور که پتو را کنار میزد، با دست دیگر میان چشمانش را مالش می‌داد تا کمی بتواند از درد کم کند. به رویای عجیب و غریبش فکر می‌کرد.
می‌توانست قسم بخورد در کتابی خوانده بود، مغز در خواب چهره‌ی جدیدی نمی‌سازد. پس آن مرد با موهای براق و سپید در خواب، که یک‌بار هم او را ندیده بود، از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؟ آن ظاهر و چهره‌ی جذاب را قطعاً اگر دیده بود نباید فراموش می‌کرد، پس چه اتفاقی برایش افتاده؟!
افکارش را پس زد و بعد از برداشتن حوله سبزش از روی کمد، به سمت سرویس بهداشتی خواب‌گاه گام نهاد. با دیدن چهره‌ی آشنا و مورد علاقه‌اش، لبخند کم‌رنگی زد.
- صبح بخیر امیلی! مثل همیشه این ساعت دیدمت.
امیلی، هم‌خوابگاهی مورد علاقه‌اش بود؛ زیرا شخصیت کم‌حرفی و درون‌گرایی داشت و خب... هرکس که بیشتر ساکت بماند برای او بهتر است!
امیلی: صبح بخیر هلگا. امیدوارم امشب رو بهونه نکنی که به مهمونی باربیکیوی من نیای!
امیلی از وضعیت مالی هلگا باخبر بود. دختر بدون ذره‌ای تفریح همانند ربات کار می‌کرد و درس می‌خواند تا بتواند خرج خوابگاه را دربیارد و بورسیه دانشگاهی‌اش را از دست ندهد.
هلگا بعد از شستن دست و صورتش، همان‌طور که مشغول شانه زدن موهای قهوه‌ای رنگش بود، گفت:
- نمی‌تونم. امشب کافه شیفت شب با منه.
- اگه مشکلت پوله نگرانش نباش، مهمون منید فقط بیا و بخور.
هلگا مهربانی و درک امیلی را ستایش می‌کرد، اما نمی‌توانست قبول کند. اگر حتی یک‌بار هم در این مهمانی‌های آخر هفته با دختران خوابگاه شرکت می‌کرد، بالاخره که روزی باید لطف میزبان را پس می‌داد. پس ترجیح می‌داد پول‌هایش را صرف جزئیات زندگی نکند و بیشتر به کلیات بپردازد.
- واقعاً نمی‌تونم، به هرحال ممنون.
موهایی که حال دم‌اسبی بسته شده بود را محکم کرد و لبخندی به چهره‌ی خنثی امیلی زد.
حوله‌اش را برداشت و به سمت اتاق خودش حرکت کرد. وسایل زیادی نداشت. تنها کمد کهنه کوچک در گوشه اتاق و تخت‌خوابی که کنار پریز برق بود؛ به همراه سلطل‌زباله‌ای که تنها او را پر از کاغذ باطله می‌کرد، همه‌ی چیزی بود که داشت. در اتاقی نُه‌متری و شخصیت هلگا که از شلوغی متنفر بود، چه‌چیز دیگری می‌توان جا کرد؟ حتی ساعت‌دیواری که امیلی داد تا اتاقش را از بی‌روحی خارج کند هم کار نکرد؛ زیرا صدای تیک‌تاک مانع به خواب رفتنش می‌شد و او هم ساعت را روز بعد به امیلی پس داد.
 
آخرین ویرایش
آهی کشید و حوله را بر روی کمد پرتاب کرد. در کمد را بدون توجه به صدای جیرجیرش باز کرد و لباسی که همیشه موقع رفتن به دانشگاه می‌پوشید، برداشت. البته که لباس‌های زیادی نداشت، پس انتخاب خاصی هم نمی‌توانست کند.
بعد از پوشیدن هودی‌گشاد مشکی‌رنگ و شلوارجین تیره، کولی پر از کتاب و کتونی مشکی رنگش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد.
بعد از به پا کردن کتونی‌هایش، بادیدن ابری بودن آسمان لندن، باز هم به خورشید لعنت فرستاد؛ که او را زودتر از زمان موعود بیدار کرد و حال که هلگا حوصله‌ی بارش باران را ندارد و نمی‌خواهد سرمایش را تحمل کند، غیب شده!
***
همان‌طور که مشغول نوشتن جزوه و نکته‌برداری بود، به زندگی‌اش نگاهی انداخت. شرکت در کلاس‌های سنگین در روزها و کار کردن در شب‌ها؛ کمبود پول همیشگی و تنهایی دائم؛ هیچ‌وقت شکایتی نداشت زیرا به باقی آدم‌ها اهمیت نمی‌داد. تنها می‌خواست وضعیت را تا فارق‌تحصیلی تحمل کند و بورسیه تحصیلی‌اش را از دست ندهد. بعد از گرفتن مدرک روانشناسی و سرکار رفتن، قطعاً وضعیتش را تغییر می‌داد.
بعد از اتمام کلاس، همانند دفعات قبل، به محض جمع کردن وسایلش، بدون توجه به دانشجوهای دیگر، از کلاس خارج شد. با دیدن شدت بارش باران، آهی از سر ناچاری کشید. چرا به فکرش نرسید که آب و هوای لندن در پاییز، پر بارش است و باید یک‌چتر بخرد که همیشه همراهش داشته باشد؟ کلافه اخمی کرد و با همان چهره گرفته به سمت خروجی دانشگاه گام برداشت. حداقل تنها چیز مفید نزدیک بودن خوابگاه به دانشگاه بود.
صبحانه را برای ذخیره پول بیشتر حذف کرده بود و حال پیامدش را می‌دید. افت فشارخون و سرمایی که قطرات باران به بدنش بی‌مهابا وارد می‌کرد باعث عدم تعادل و درنتیجه، موجب برخوردش با یکی از پسرهای بدنام‌ دانشگاه شد.
پسر غول‌پیکر خواست اعتراضی کند، اما با دیدن وضعیت هلگا دهانش را بست. دختر بدجور مجروح به نظر می‌رسید و حالت لاغر اندام و خیسی لباسش حتی دل بی‌رحم آدمی همانند او را به ترحم وادار کرد. تنها زیرلب به او دشنامی داد و از آن مکان دور شد.
هلگا شخصیت محکمش را حفظ کرد و با دستانی مشت شده، از جایش برخاست. قصد داشت برای خالی کردن عقده‌ای که جمع شده بود، حداقل مشتی را بر صورت پسر فرود بیاورد؛ اما تا او را ندید، بیخیال شد.
با کلافگی کامل، کوله‌اش را روی شانه‌هایش جا به جا کرد و به سمت سرویس‌بهداشتی رفت. با دیدن خودش در آیینه، وحشت کرد. چگونه با این چهره و لباس‌های خیس می‌توانست وارد کافه‌ی محل کارش شود؟ باز هم آهی کشید و مشغول تمیز کردن دست‌ها و صورتش شد.
از خود نفرت داشت که کاری جز صبر کردن و آه کشیدن، از دستش بر نمی‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
با دیدن زانوهایش به عمق فاجعه پی برد. هردوی آن‌ها زخم‌های عمیقی برداشته بود و دور پارگی شلوارش، قرمزی خون جلب توجه می‌کرد. نگاهی به ساعت‌دیواری دستشویی و زمانی که نشان میداد کرد و چهره‌اش درهم رفت. صاحب‌کافه دنبال بهانه‌ای برای اخراجش بود و این ساعت مدرک معتبری است! باید خود را به خواب‌گاه می‌رساند تا بتواند روز بعد به جست و جوی کار برود.
به چهره‌ی بی‌روح خود در آیینه نگریست. تا جایی که می‌دانست؛ تمام زندگی‌اش، غیر از مواقع وقت گذراندن کنار دوستانی به اصطلاح صمیمی، همین چهره را داشت. از چه زمانی خوشحالی‌های زود گذرش به پایان رسید؟ اهمیتی برایش نداشت... باید افکار مزاحم را پس بزند، تا بتواند به پیشرفت ادامه دهد.
نفس عمیقی کشید و کلاه‌هودی را روی سرش کشید. کولی‌اش را برداشت و زیپش را باز کرد. با دیدن جزوه‌ها و کتاب‌های سالم لبخندی از روی آسودگی زد. اگر جزوه‌ها خیس می‌شدند، باید پولی که می‌خواست با آن باند و پماد بخرد را خرج کپی کردن دوباره‌ی جزوه‌ها می‌کرد.
کولی را روی شانه‌هایش انداخت و از سرویس‌بهداشتی دانشگاه خارج شد. قطرات سرد باران به زخم‌های زانویش برخورد می‌کرد و باعث درد عمیقی در کل آن ناحیه می‌شد. تنها باید تا رسیدن به خوابگاه تحمل می‌کرد و آن زمان، می‌توانست این درد را پایان دهد.
***
در را پشت‌سرش بست و کتونی‌هایش را از پا درآورد. صبح حتی جوراب هم نپوشیده بود و حال، از شدت سرما، درد تاول‌های پاشنه‌ی پاهایش را حس نمی‌کرد. خوابگاه بزرگی نبود؛ می‌توان گفت یک‌خانه‌ی نقلی با پنج‌اتاق کوچک که صاحب‌خانه برای رضای خدا و گرفتن اجاره‌ی اندک، به دانشجوهای کم‌بضاعت اجاره می‌داد. البته... خود خانم صاحب‌خانه و پسرش در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کردند.
از جلوی آشپزخانه با گام‌های سبک و خسته گذر کرد و صدای متعجب هم‌خوابگاهی‌هایش توجه‌اش را جلب کرد. امیلی، با چهره‌ای نگران صدایش زد.
امیلی: هلگا، حالت خوبه؟ شبیه موش آب‌کشیده شدی دختر! زانوهات چی‌شده؟
هلگا لبخندی زد و خواست پاسخی دهد، اما با یادآوری چیزی، به سرعت مکان را ترک کرد تا خود را به اتاقش برساند. اشلی جونز، از دیگر دختران خوابگاه، به محض دیدن هلگا که در چه اتاقی را باز کرد، با دهان پر از غذا گفت:
- وای... اون اتاق که اجاره ماهانش ۲۵۰دلاره؟ من سه‌روز هم نتونستم اون‌جا رو تحمل کنم؛ کاملاً غیرقابل سکونته، مخصوصاً مواقعی که بارون میاد! اون موقع اتاق کاملا پر از آب میشه.
امیلی نگران‌تر از قبل، به سمت اتاق خودش رفت تا چیزی بیابد و بتواند کمکی کند. دختر بیچاره نزدیک بود با دیدن کتاب‌هایش که خیس شدند، غش کند! وحشت‌زده به سراغ کمد لباس رفت و هرچه داشت خارج کرد تا زمین را خشک کند. درد زانوهایش هم امانش را بریده بود. این بدشانسی‌های کوچک، که پشتِ سرهم اتفاق می‌افتد، باعث حسرت‌هایی بزرگ می‌شود... فقر، باعث احساس ترحم به خود می‌شود... و تنها چیزی که باقی می‌ماند؛ یأس است...!
- «حالا... زمان دخالت کردن منه!»
 
آخرین ویرایش
هلگا با چهره‌ای خنثی به مردی که از ناکجا ظاهر شد، نگریست. موهای سفید و چشمان خاکستری روشن و براق مرد، بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد.
پوزخندی زد. از واکنش دختر خوشش آمد. هربار که جلوی آدمی ظاهر می‌شد، همه وحشت‌زده می‌شدند یا فرار می‌کردند؛ اما این دختر، بدون هیچ واکنشی نگاه‌اش می‌کرد. پس قرار است سرگرم کننده باشد!
هلگا: از کی اونجا وایسادی؟ چجوری اومدی داخل؟
از حالت صورت دختر متوجه شد که گیج شده. اغلب آدم‌ها این‌طور نبودند؛ یا خودشان او را احظار می‌کردند، یا از ترس، وحشت‌زده فرار می‌کردند. دقیق همانند همیشه نمی‌توانست پیش‌بینی کند و این ممکن بود مشکل‌ساز شود.
آهی کشید و باچهره متفکر به هلگا زل زد. درحالی که نگاهش را دور نمی‌کرد و دستش را سمت جیب کت مشکی‌رنگش برد، گفت:
- حس ناامیدیت از زیر زمین هم حس میشه.
چسب زخمی مشکی‌رنگ از جیبش خارج کرد و مشغول باز کردنش شد.
- برای همین... تصمیم گرفتم خودم شخصاً بیام این بالا ببینم چه اتفاقی داره می‌افته؟
چسب را نزدیک‌تر برد؛ تا آن زخم‌های روی زانو را دید، هردو ابروهایش از تعجب بالا رفتند. خیلی کم پیش می‌آمد دختری را ببیند که تا این حد به درد و زیبایی خود بی‌اهمیت است.
- چرا اینقدر به خودت صدمه زدی؟ بیا این یکی رو بزن تا برات باند و پارچه‌تمیز پیدا کنم. اگر ازشون درست استفاده نکنی، جاش میمونه.
هلگا که کمی گیج شده بود، به چهره‌ی مرد دقیق‌تر نگاه کرد. از مد سر در نمی‌آورد، پس رنگ سفید و براق فانتزی موهای مرد را به پای مدگرا بودنش گذاشت.
هلگا: میگم... ولی من که نمی‌شناسمت. کی هستی؟
انگار مرد منتظر همین سوال بود. نیشخند مغروری زد و با برق در چشمانش گفت:
- من شیطانی هستم که اومده نجاتت بده!
چهره‌ی دختر از حرف‌های مرد درهم رفت. طوری نگاهش می‌کرد که گویی از دیوانگان است. شیطان هم می‌توان گفت به این نوع نگاه عادت داشت؛ بالاخره در این زمان که تکنولوژی برجهان حاکم است، مردم این واقعیت‌ را که موجودات فراطبیعی هنوز هم در جهان هستند، باور نمی‌کنند. پس چسب‌زخم را حرفه‌ای روی یکی از زانوهای دختر گذاشت و منتظر واکنش بعدی او ماند. هلگا با همان چهره‌ی درهم پاسخ داد:
- این چیزی که تو میگی امکان ندا... .
قبل از پایان حرفش صدای در را شنید و امیلی که صدایش میزد. با همان چهره‌ی درهم نگاه تحدیدآمیزی به شیطان انداخت و از جایش برخاست. در را باز کرد و چهره‌ی همیشه خنثی امیلی نمایان شد. البته... این بار حالت نگرانی چشمان قهوه‌ایش از زیر عینک ظریف و بزرگش کاملا هویدا بود.
 
آخرین ویرایش
امیلی: زیاد نشتی نکرده؟ خودت خوبی؟
هلگا را کنار زد تا اتاق را بهتر بررسی کند. می‌خواست مانعش شود که آن مرد عجیب‌غریب را نبیند، اما تا دید اثری از او نیست، بی‌خیال شد. می‌خواست گمان کند توهمی بیش نبوده؛ نگاهی به چسب‌زخم مشکی انداخت و به توهم بودن ماجرا، برچسب نادرست زد. آن مرد واقعا موجودی فراطبیعی بود؟! یک انسان‌عادی نمی‌تواند از اتاقی به این کوچیکی که تنها یک‌راه خروجی دارد و دارای یک‌پنجره دایره‌ای شکل بسیار کوچک که بالای تخت‌خواب است، خارج شود. پس او چگونه... .
امیلی: از چیزی که فکر می‌کردم خیلی بدتره! هرچی لباس داری رو آوردی دیگه، نه؟ وایسا منم برم بیارم بعدش می‌ریزمشون داخل ماشین‌لباسشویی.
- باشه، ممنونم.
هلگا به سمت آشپزخانه رفت که چندظرف بردارد و جلوی نشتی‌ها را بگیرد، تا بتواند زودتر زمین را خشک کند. افکار اضافه را پس زد؛ نمی‌توانست در این زمان که خسته و گرسنه بود و درد امانش رامی‌برید، به آن مرد عجیبی که خود را شیطان می‌نامید، فکر کند... .
***
لگن لباس‌های شسته شده را برداشت و به سمت پشت‌بوم راه افتاد. به اصرارهای امیلی توجه نکرد؛ به اندازه‌ی کافی کمکش کرده بود و حداقل برای جبران لطف، باید لباس‌هایی که برای کمک آورده بود را خودش پهن می‌کرد تا خشک شوند.
حال که لباس‌هایش را با یکی از لباس‌های اشلی تعویض کرده بود، احساس بهتری داشت. هیکل اشلی از او خیلی درشت‌تر بود؛ به همین دلیل خیلی احساس راحتی می‌کرد. البته تنها مشکل کمر شلوارش بود! که با تنگ کردن کش کناری‌اش رفع شد. قفل در بدون دخالت کردن دست هلگا، باز شد. اخم‌هایش در هم رفت؛ کسی قصد مزاحمت داشت؟ اگر این‌گونه بود با خوشحالی مقصر را مورد رحمت مشت‌ها و لگدهایش قرار می‌داد! با پایش در را هل داد و قبل از وارد شدن، نگاه دیگری به اطراف انداخت. حضور هیچ‌کس را حس نکرد. پس شانه‌ای بالا انداخت و با شک و تردید وارد پشت‌بام شد.
لگن سبز رنگ را روی زمین گذاشت و مشغول پهن کردن لباس‌ها شد. همان‌طور که لباس‌ها را یک به یک برمی‌داشت و آویزان می‌کرد، افکارش را سامان می‌داد. که حال بعد از بستن زخم‌های زانویش و مرتب کردن جزوه‌ها، باید به دنبال کار برود. پس‌انداز زیادی نداشت؛ حتی برای اجاره‌ی ماه بعد هم کافی نبود. آخرین لباس را برداشت و تا اراده کرد که آن را روی رخت‌آویز بگذارد، صدای کسی متوقفش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
- همشون رو تموم کردی؟ چه فایده داره، الان باز دوباره بارون میاد!
هلگا با همان چهره‌ی خنثی برگشت و به مرد موسپید نگاه کرد. حالت چهره‌ی مرد نشان می‌داد که به او اعتراض می‌کند! شانه‌ای بالا انداخت و لباس‌ها را نامنظم روی طناب رها می‌کرد.
- تو چطور یک‌هویی ظاهر و بعد غیب میشی؟ مثل داخل اتاق... تو کی هستی؟
مطمئن بود این دختر همانند انسان‌های دیگر نیست. مگر نباید حال بترسد، یا حداقل تعجب کند که شخصی پشت‌سرش ظاهر می‌شود؟! این افکار کمی آزارش می‌داد؛ با خواندن حالت چهره‌ی آدم‌ها و پیش‌بینی حرف و حرکت بعدی آن‌ها تا به حال موفق بوده است، پس این پرونده همانند دفعات قبل، نباید راحت باشد.
- بهت که گفته بودم، خلقت من با تو متفاوته. من شیطانی هستم که می‌خواد نجاتت بده. از میلیاردر شدن تا نابود کردن صدها آدم؛ می‌تونم تا زمانی که بهم روحت رو بدی، خواسته‌هات رو برآورده کنم.
مکثی کرد و دستانش را در هم تنید. چهره‌ی دختر تغییری نکرده بود، پس باید بهتر بیان می‌کرد که تأثیر بهتری بگذارد.
- معامله‌ی خوبیه. یک‌روح درمقابل یک‌آرزو! به وضعیتت نگاه کن. تو می‌خوای باقی زندگیت رو همین‌طور با بدبختی بگذرونی؟ یا تا این حد ساده‌لوحی که فکر می‌کنی قراره بهتر بشه؟ من می‌تونم کاری کنم بدرخشی و هیجان رو حس رو کنی. خب... خواستت چیه؟
دختر عمیق به فکر فرو رفته بود. پوزخند مرد گسترده‌تر شد. اطمینان داشت که دختر پاسخی می‌دهد؛ پول و ثروت، جواهرات، زیبایی، هرچیزی که بخواهد را برآورده می‌کند. چه کسی از این قرارداد پرسود می‌تواند بگذرد؟! و در ازای تمام این‌ها روحش را با رضایت کامل تحویل می‌دهد. معامله‌ای به اصطلاح دو سر برد! اما چه کسی می‌داند...؟ قرارداد بستن با شیاطین هیچ‌گاه به نفع انسان ها نبوده است... .
هلگا: تو پسر خانم صاحب‌خونه‌ای؟
با پرسیدن این سوال از جانب دختر خشکش زد. واقعا انتظار این سوال را نداشت؛ الان او باید فقط خودکار و کاغذ قرارداد را می‌خواست که فوری امضا کند و خواسته‌اش را طلب کند. پس چطور... .
- اصلا متوجه‌ی حرف‌های من شدی؟ واقعا تموم مدت همچین تفکر احمقانه‌ای داشتی؟!
- نه... فقط داشتم به این فکر می‌کردم ممکنه شاه‌کلید داشته باشی که این‌طور راحت میای و میری.
احساس می‌کرد چهره‌ی متفکر دختر به او پوزخند میزند! پس تک‌خنده عصبی سرداد و دستش را در هوا تکان داد.
- اگر باور نمی‌کنی انگار چاره‌ای ندارم تا یک‌کم از نیروهام رو بهت نشون بدم.
همان‌طور که دستش بالا بود بشکنی زد و یکی از لباس‌های روی طناب رخت‌پهن‌کن، در دستش ظاهر شد. چهره‌ی مغرورش بازگشت و نگاهش را به دختر برگرداند.
- برای شیطانی مثل من، این کار مثل آب خوردنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
دختر بی‌صدا لگن را برداشت و نیم‌نگاهی دیگر به مرد انداخت. نوع نگاهش با او سخن می‌گفت؛ که باور نکرده و برای دیوانه‌ای هم‌چون او تأسف می‌خورد!
شیطان عصبی شد. چطور می‌توانست بعد از همچین نمایشی این واکنش را داشته باشد؟ از پشت، بازویش را گرفت تا مجبور به ایستادنش کند. حداقل مطمئن بود حرارت غیرطبیعی بدنش را دختر حس می‌کند؛ او حتی از خیلی شیاطین دیگر تواناتر بود، پس حرارت بیشتری باید داشته باشد! بدون کنترل گفت:
- الان باید مثل یک آدم خوب و عادی تحت‌تأثیر قرار بگیری!
- آره... متوجهم.
- یعنی چی که متوجهی؟ کارهایی که من می‌تونم انجام بدم با این حرف‌ها برابری نمی‌کنه! فقط بگو چه آرزویی داری؟
دختر به طرف شیطان برنگشت و سرجایش ایستاد. دنبال جواب بود... واقعاً باید آرزویی داشته باشد؟! او به هرچیزی که نیاز داشت، می‌توانست خودش به آن برسد؛ چیزی نیست که بخواهد از کسی طلب کند.
- آرزوی من؟ من هیچ آرزویی ندارم.
شیطان بیشتر از قبل گیج و عصبی شد. تا به حال به هیچ انسانی با این طرز تفکر و شخصیت برنخورده بود و همین کافی بود تا کنترلش را از دست بدهد.
- چی داری میگی؟ حتی میلیاردرها هم یک‌آرزو داشتن و تو هیچی نداری! یک‌چیزی باز... .
با برگشتن دختر و دیدن چشم‌های جدی و سرد عسلی‌رنگش، کلمات از ذهنش پاک شدند. امکان نداشت... انسانی که آرزویی نداشت؟! کاملا غیرممکن بود! احساس جدیدی را حس می‌کرد؛ انسانی که آرزو ندارد، قطعاً مورد جالبی است! پس به مدت‌کوتاهی قرار است سرگرم شود و زندگی‌اش از یک‌نواختی درآید... نمی‌توانست همچین فرصت فوق‌العاده‌ای را از دست بدهد. پس با هیجان گفت:
- من برات آرزو می‌سازم، چطوره؟
نگاه دختر رنگ کنجکاوی گرفت. با دیدن حالت جدیدی از دختر، ادامه داد:
- به مدت سه‌روز من یک‌آرزو برای تو برآورده می‌کنم. بعدش توهم باور می‌کنی و با من در ازای یک‌خواسته‌ی بزرگ، قرارداد می‌بندی و روحت رو می‌فروشی. قبوله؟
- اما من واقعاً چیزی نمی‌خوام.
- خوب فکر کن. چیزی که الان در این زمان و مکان می‌خوای چیه؟
دختر دست دیگرش که درگیر لگن نبود را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. همین واکنش کافی بود تا شیطان پوزخند از خود راضی‌ای بزند. منتظر به دختر نگاه می‌کرد.
- یک‌رستوران فست‌فودی توی مرکزشهر هست که خیلی ازش تعریف می‌کنن. دوست دارم برم و چندتا از غذاهاش رو امتحان کنم.
دیگر نمی‌توانست بشمرد که چندبار توسط این دختر عجیب و غریب غافل‌گیر می‌شود. کم‌کَمَک مطمئن می‌شد که دختر با او بازی می‌کند؛ اما این فرضیه پاک شد، زیرا حالت چشمان هلگا به قدری جدی بود که تنها آهی کشید و دستش را از شدت درماندگی و کلافگی پشت گردنش گذاشت.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا