- تاریخ ثبتنام
- 28/6/20
- ارسالیها
- 1,813
- پسندها
- 9,095
- امتیازها
- 31,973
- مدالها
- 19
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #11
در پیشبینی هوا و بارشی که قرار بود رخ دهد، شک نداشت. پس دستش را کمی بالا آورد و با یکبشکن، تمام لباسهایی که هلگا زحمت کشیده بود آویزان کند را در لگن سبزرنگ برگرداند. هلگا که آماده این حرکت نبود، لگن پر از لباس شد و از دستش افتاد. تا خواست اعتراضی کند شیطان با چهرهای درهم گفت:
- لباسها الان خشک شدن، بیا ببرمت رستورانی که میگی. اسم رستوران چی هست؟
- خب... رستوران هانست برگرز¹
***
هلگا با چشمانی پر از تعجب به میز نگاه میکرد. سه همبرگر کلاسیک و مرغ به همراه سه نوشیدنی با طعمهای مختلف، دختر را به وجد آورد. حتی متوجه شد که هیچکس نمیتواند آنها را نگاه کنند، گویی غیب شدهاند!
هلگا: اینها برای منه؟!
شیطان دستهایش را درهم قفل کرده و ناراضی به دختر رو به رویش خیره شده بود. احساس...
- لباسها الان خشک شدن، بیا ببرمت رستورانی که میگی. اسم رستوران چی هست؟
- خب... رستوران هانست برگرز¹
***
هلگا با چشمانی پر از تعجب به میز نگاه میکرد. سه همبرگر کلاسیک و مرغ به همراه سه نوشیدنی با طعمهای مختلف، دختر را به وجد آورد. حتی متوجه شد که هیچکس نمیتواند آنها را نگاه کنند، گویی غیب شدهاند!
هلگا: اینها برای منه؟!
شیطان دستهایش را درهم قفل کرده و ناراضی به دختر رو به رویش خیره شده بود. احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش