• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نژند | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 6,014
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
با لبخندی ریز لیوانم را که چند ثانیه پیش درش دوغ خورده بودم به سمت مامان هول دادم و گفتم:
- مامان یکم نوشابه می‌ریزی برای دخترت؟
مامان چشم غره‌ای رفت و گفت:
- الان یه لیوان سر پُر دوغ خوردی که!
لب‌هایم را جمع کردم و با صدای آرامی گفتم:
- خب دلم خواست... .
مامان بی‌اهمیت به حرفم به ادامه غذا خوردنش پرداخت. کامران لبخندی زد و لیوانم را برداشت، تا نصفه آن را با نوشابه مشکی را پر کرد.
- زیاد برات نمی‌ریزم، چون دوغم خوردی.
لبخندم زدم و لیوان را از دستش گرفتم. مامان سری از تأسف تکان داد و گفت:
- اگه دوباره معده درد گرفتی نیای پیش من بنالی!
لبخندم را پهن‌تر کردم و جرعه‌جرعه شروع کردم به نوشیدن مایع درون لیوان.
- شما زنم داری؟
با این حرفم مامان سریع به سمتم برگشت و دهنش را باز کرد تا به رویم تشر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
مامان نگاهی با تعجب به رویم انداخت و سری به نشانه «باشه» تکان داد.
خودم را روی تخت پرت کردم. کم‌کم داشتم دلیل این ناآرامی مامانِ همیشه مهربانم را می‌فهمیدم!
نمی‌دانم چه‌قدر در اتاق دراز کشیده و با گوشی‌ام ور رفته بودم که صدای خوش و بش خداحافظی آمد.
با آمدن صدای در، از اتاق خارج شدم. مامان مشغول جمع کردن استکان‌های چای و دو بشقاب‌ کثیف میوه بود.
- چرا نیومدی بدرقه، زشت شد!
پلکی زدم و کوتاه گفتم:
- حوصله نداشتم.
مامان به رویم لبخندی زد و بشقاب‌ها را به دستم داد.
- بیتای قشنگم، تو دیگه بزرگ شدی، نا سلامتی پونزده سالته، این‌که این‌طور توی اتاق مخفی می‌شی زیاد صورت جالبی نداره!
و به آرامی به سمت آشپزخانه هولم داد.
- آشغالای اینارو هم بتکون تو سطل زباله و بشقابا رو بذار تو سینک.
که گفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
‌- بیتا! بیتا!
بی‌توجه به ‌فریاد‌های اسمم که از گلوی مامان که با صدای ظریفی خارج می‌شد به مسواک زدنم ادامه دادم. امروز شنبه بود و من باید دوباره راهی مدرسه می‌شدم. مامان معلم سوم دبستان بود، به همین دلیل همیشه باید خیلی زودتر از موعود از خواب بیدار می‌شدم. این‌طور مامان می‌توانست، اول من را برساند و بعد خودش سر وقت به کلاسش برسد.
یادم آمد که از دیروز ظهر تا به حال کلمه‌ای هم با او حرف نزده‌ام. حتی برای شام هم حاضر نشدم، و خودم را در اتاقم با درِ قفل شده‌اش حبس کرده بودم. در آخر نیمه‌های شب بود که از گشنگی یواشکی به آشپزخانه رفتم و مشغول به خوردن نون و ماست شدم، که اگر نون را درون آب می‌زدم، مزه‌ی بیشتری داشت!
بعد از آن مهمان عجیب حالم گرفته شده بود؛ حسی درونم می‌گفت این قضیه زیادی بو دار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14

پرنیا با ذوق بازویم را در بغل کرد و با فشردندش اسمم را کشید صدا زد.
- اگه بفهمی چی شده!
بی‌حوصله نگاهی به چهره‌ی ذوق زده‌اش با آن چتری‌های مشکی که به زور سعی داشت زیر مقنعه پنهانش کند ولی سمجانه خود را آزاد می‌کردند، انداختم. اخلاق‌ ما زیاد به‌هم شبیه نبود، اما با این حال بهترین دوستان هم بودیم و با این‌که من زیاد شلوغ و پر سرو صدا نبودم، اما حرف‌ها و جنب و جوش او را به راحتی تحمل می‌کردم؛ اما امروز اوضاع با همیشه فرق می‌کرد، من دیگر حوصله‌ای برای این زبان شیرین و شیطنت‌آمیز او نداشتم!
- چی شده؟
با دیدن چهره‌ی من لبخندش ماسیده و با تعجب گفت:
- بیتا... چیزی شده؟!
با نگاهی مغموم لبم را جمع کردم و گفتم:
- چیزی نیست... .
پرنیا دختر مهربان و شیرینی بود که از ابتدایی با هم دوست بودیم، بهترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
‌صدای تپ‌تپ پاها و هجوم دخترها و پشت بندش آمدن معلم‌مان به کلاس، مانعی شد برای ادامه‌ی صحبت جذابمان که من در دل خدا را هزار بار شاکرم که با آمدن معلم صحبت به پایان رسید!
با خوردن زنگ وسایلمان را جمع کردیم و به سمت بیرون به راه افتادیم. ظهر شده بود و وقت برگشت به خانه بود. پرنیا هنوز هم داشت از پیامی که سبحان برایش فرستاده بود با ذوق حرف میزد؛ البته کل زنگ تفریح‌ها را داشت در مورد آن پیام که فقط یک انگشت شصت زرد رنگ، در جواب استوریش بود، وراجی می‌کرد؛ کل این مدت حتی دلم نیامد چیزی بگویم، فقط با افسوس به غفلتش نگاه می‌کردم.
پرنیا بازویم را در بغل گرفته و با قدم‌هایی کوچک راه می‌رفتیم و ریز ریز از فانتزی‌های ذهنش برایم تعریف می‌کرد. یهو بشکنی زد و با ذوق این‌بار با صدای بلندی گفت:
- راستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
‌گوشی در کوله پشتی‌ام لرزید، درش آوردم و به اسم مامان روی صفحه نگاهی انداختم.
- بله مامان؟
- سلام عزیزم، تعطیل شدی؟
نگاهم را در خیابان چرخاندم تا دویست‌شیش سفیدرنگش را ببینم.
- آره، دم در وایسادم.
- من نمی‌تونم بیام دنبالت، یه کاری برام پیش اومده؛ خودت اسنپ بگیر بیا خونه، غذا هم رو گاز گذاشتم برات.
با تعجب کمی از پرنیا که تمام توانش را در گوش‌هایش ریخته بود تا مکالمه‌ام را بشنود فاصله گرفتم.
- چی شده که نمی‌تونی بیای؟!
چند ثانیه‌ای سکوت کرد. با تعجب صدایش زدم «مامان» که دوباره صدایش را شنیدم، اما انگار کمی از موبایل فاصله گرفته بود.
- جانم؟ چیزی نیست، فقط یه کار کوچیکه تو نگران نباش. کاری نداری دخترم؟
با تعجب «نه»ای از دهانم بیرون آمد که مامان خیلی سریع خداحافظی کرد و گوشی به رویم قطع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
‌خاله زینت چهره‌اش را از بوی بدی که سر چشمه‌ش پاهای پرنیا بود درهم کشید و با اخم‌ به سرویس بهداشتی اشاره کرد.
- سریع میری پاهاتو می‌شوری تا خونه رو فساد برنداشته!
پایم را با صابون شستم تا بویش خودم را هم خفه نکرده بود. روبه آینه ایستادم و به چهره‌ی لاغرم لبخندی زدم، لب‌های پر و برجسته‌ام کش آمد و همزمان با خود گوشه‌های چشم درشت و کشیده‌ام را هم جمع کرد. آن دو چشم درون آینه‌، انگار چشمان مامان بودند که اینطور داشت تا عمق وجودم را می‌کاوید. مشتی آب به صورتم پاشیدم تا سرم از این افکار خالی کنم. بی‌توجه به نق‌نق‌های بی‌پایان پرنیا، از سرویس خارج شدم.
صدای داد و جیغ‌های پرهام نشان از آن بود که او هم تازه از مدرسه آمده بود. خاله زینت با صدای بلندی به روی پرهام تأکید می‌کرد وسایلش را به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
- مامان ته دیگ برای من زیاد بذار!
خاله زینت همانطور که سفره را می‌چید با ابرو اشاره‌ای کرد تا پرنیا هم برای چیدن سفره به کمکش برود.
همگی به دور میز نشستیم و مشغول به خوردن شدیم. خاله زینت اما خیلی آرام، مثل همیشه، به همراه ما نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود. عمو حمید کناف کار بود؛ روزهایی که کار برایش جور می‌شد صبح زود به سر کار می‌رفت تا سه بعد از ظهر. خاله زینت هم به انتظار از او لب به غذا نمیزد تا همسرش بیاید و با او همراه شود.
- ته‌دیگتو اگه نمی‌خوری بده من!
نگاهم را به پرنیا دادم که با چشم‌های ریزش به تکه ته‌دیگ درون بشقاب من زل زده بود.
خاله زینت که تمام مدت را آرام کتابی می‌خواند سرش را بالا گرفت و اخطارآمیز روبه پرنیا گفت:
- کاری به غذای کسی نداشته باش!
پرنیا با لحنی پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
پرنیا سریع مانتوی تنش را بیرون کشید و خودش را به روی تخت پرت کرد.
- این آرامشی که این لعنتی داره، هیچ جا پیدا نمی‌شه!
و با دست محکم به روی تخت کوبید.
من هم لباس فرمم را از تن کشیدم و با کشو قوسی که به بدنم می‌دادم به طرف پرنیا رفتم. با دست به گوشه‌ای هولش دادم و کنارش خزیدم.
حالا که کمرم تخت را لمس کرده بود فهمیده بودم که چه قدر دلم کمی خواب می‌خواست. چشمانم را بستم و درون آرامشی عمیق غرق شدم.
- بیتا!
شوکه چشمانم را باز کردم و به پرنیا که به پهلو خوابیده بود و براندازم می‌کرد نگاه کردم. انگار کسی یقه‌ام را گرفته و مرا از دنیایی دیگر بیرون کشیده باشد.
پرنیا دستی مقابل صورتم تکان داد و با تعجب گفت:
- یعنی تو همین سه ثانیه خوابت برد؟!
انگشتانم را به روی چشمان خسته‌ام چرخاندم و خمیازه کشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
در نگاهش برای ذره‌ای حس جستجو کردم، اما هیچ نبود. تعجبی هم نداشت، او پدرش را داشت، هیچ‌وقت قرار نبود نگران چنین شرایطی شود!
پوست خشک شده‌ی لبم را به دندان گرفتم و کشیدم. پرنیا همچنان خیره نگاهم می‌کرد. چشمانم را بستم و ناامیدانه سرم را به روی دستم گذاشتم. امکان نداشت او بتواند این حس سوزش در انتهای دلم را درک کند!
صدای آرامش در گوشم پیچید:
- بیا تو بغلم بخواب... .
بدون آنکه چشمانم را باز کنم، حس کردم که چطور دستانش را به دورم حلقه کرد و مرا به سمت خود کشید. شاید مرا درک نمی‌کرد، اما باز هم بهترین دوست من بود.
***
دست راستم را حس نمی‌کردم. خواستم غلتی بزنم و روی دست دیگرم بچرخم که حس کردم جسمی مانع کارم است. خسته یک چشمم را گشودم و در مقابل صورتم پرنیای خواب را با دهانی باز که از گوشه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا