- ارسالیها
- 6,098
- پسندها
- 43,823
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
مامان در تمام مدت هیچ تماسی نگرفت که بفهمد دخترکش چرا به خانه نیامده و من هم نه تماسی گرفتم و نه پیامی فرستادم! عمو حمید مرا تا خانه رساند تا نخواهم در تاریکی هوا، تنها به خانه برگردم؛ انگار در بیابانی جایی زندگی میکردیم!
کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. با باز شدن در، میان تاریکی مطلق فرو رفتم. سریع کلید برق را فشردم تا خانه روشن شود. با آمدن دوباره نور من دوباره توانستم فضای کوچک خانهمان را بببینم، خانهای که بعد از مرگ بابا به آن نقل مکان کردیم تا اجارهمان کمتر شود. خانه هال بزرگی داشت که انتهایش تبدیل به یک آشپزخانه جمع و جور شده بود. سمت چپ خانه هم دوتا اتاق خواب قرار داشت که اتاق کوچکتر برای من و بزرگتر متعلق به مامان بود. و در آخر، انتهای درهای اتاقها سرویس بهداشتی...
کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. با باز شدن در، میان تاریکی مطلق فرو رفتم. سریع کلید برق را فشردم تا خانه روشن شود. با آمدن دوباره نور من دوباره توانستم فضای کوچک خانهمان را بببینم، خانهای که بعد از مرگ بابا به آن نقل مکان کردیم تا اجارهمان کمتر شود. خانه هال بزرگی داشت که انتهایش تبدیل به یک آشپزخانه جمع و جور شده بود. سمت چپ خانه هم دوتا اتاق خواب قرار داشت که اتاق کوچکتر برای من و بزرگتر متعلق به مامان بود. و در آخر، انتهای درهای اتاقها سرویس بهداشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر