متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نژند | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 6,390
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
مامان در تمام مدت هیچ تماسی نگرفت که بفهمد دخترکش چرا به خانه نیامده و من هم نه تماسی گرفتم و نه پیامی فرستادم! عمو حمید مرا تا خانه رساند تا نخواهم در تاریکی هوا، تنها به خانه برگردم؛ انگار در بیابانی جایی زندگی می‌کردیم!
کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. با باز شدن در، میان تاریکی مطلق فرو رفتم. سریع کلید برق را فشردم تا خانه روشن شود. با آمدن دوباره نور من دوباره توانستم فضای کوچک خانه‌مان را بببینم، خانه‌ای که بعد از مرگ بابا به آن نقل مکان کردیم تا اجاره‌مان کمتر شود. خانه هال بزرگی داشت که انتهایش تبدیل به یک آشپزخانه جمع و جور شده بود. سمت چپ خانه هم دوتا اتاق خواب قرار داشت که اتاق کوچک‌تر برای من و بزرگ‌تر متعلق به مامان بود. و در آخر، انتهای درهای اتاق‌ها سرویس بهداشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
لبخندم عمیق‌تر شد، انگار خیالم آسوده شده بود، آن هم از چه؟ نمی‌دانم!
دهان باز کردم تا جواب بدهم که صدای خنده‌ای در آن طرف خط، حواسم را به خود پرت کرد؛ صدای خنده‌ی آشنای کسی که به خاطرم نمی‌آمد. خواستم بی‌توجه باشم که با صدای آرامی از حرف زدنش، خشک شدم. صدا، صدای کامران بود، خوب یادم است؛ انگار داشت با کسی خوش و بش می‌کرد و می‌خندید. گوشه‌ی حوله‌ام در مشتم فشرده شد. دوباره لبخندی روی لبانم نشست، اما این‌بار با سری قبل فرق داشت، دیگر از سر خیال آسوده‌ام نبود.
تمام تمرکزم را به روی لحن صحبتم گذاشتم، تا ذره‌ای صدایم نلرزد و یا حرف بی‌موردی از دهانم در نرود.
- نه... باشه، منتظرم.
- می‌بینمت.
صدای بوق بلندی، نشان از قطع شدن تماس در گوشم پیچید. انگشتانم به دور گوشی سفت شده‌بود، انگار در تصوراتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
با دیدم تن نحیف من با آن حوله‌ی کوچک به دورش هینی کشید و با ابروهایی که در هم گره می‌خورد؛ وارد اتاق شد. کلید را فشرد و لامپ کل اتاق را روشن کرد. سریع حوله کوچک سبزم را برداشت و به سمتم آمد.
- دختره‌ی بی‌فکر...نمی‌گی این‌جوری میای خیس خیسی اینجا می‌خوابی مریض می‌شی؟!
حوله را به روی صورتم انداخت و با غرغرهای همیشگیش به سمت کمد رفت.
- موهاتو زود خشک کن تا مریض نشدی!
پیراهن و شلواری گرم و گشاد از کمد بیرون کشید و به غرغرهایش ادامه داد:
- البته تو که برات فرقی نمی‌کنه، غصه خوردن و دردسراش فقط می‌مونه برای من!
روی تخت نشستم و به آرامی حوله‌ی سبزرنگ کوچک را به موهایم کشیدم. لبخندی روی لبم نشست. مامان هم با دیدن لبخند من، لبخندی شیرین به لب‌های صورتی رژ خورده‌اش بخشید.
به آرامی خم شد و بوسه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
لب‌هایم کم‌کم داشت به لبخندی کش می‌آمد که سریع جلویش را گرفتم و سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. در همان حال، بدون تکان سرم، چشم چرخاندم و با لحنی بی‌تفاوت گفتم:
- خودت دادی بذارم تو کیفم!
مامان اخمی کرد و ضربه‌ای به پایم زد.
- به من نگاه کن نه تلوزیون! دیشب هم شام نخوردی، صبحونه‌ت هم که می‌بینم دست نخورده تو کیفته، نهارتم هنوز رو اجاقه؛ این یه لجبازی جدیده؟
چشمانم را به معنای تمسخر ریز کردم و با دهنی باز، هر کلمه‌ای که از دهانش در می آمد را با یک «ها»ی مسخره جواب می‌دادم.
مامان با دیدن این رفتار من اخم‌هایش بیشتر درهم شد، این‌بار با صدایی که واقعاً عصبی به نظر می‌رسید گفت:
- این چه حرکتیه، مامانت روبه‌روته نه رفیق مدرسه‌ت!
دهنم را بستم و صاف نشستم. من گفتم کمی دلسوزی و نگرانی بخرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
مامان کلافه خم شده و صورتش را میان کف هر دوتا دست‌هایش مخفی کرد، پای راستش به سرعت تکان می‌خورد و ضربه‌های آرامی به فرش کوچک با طرح‌های شلوغ و قرمز رنگ زیر پایمان میزد.
- چرا فکر کردی من نیستم؟
- فکر نکردم! تو اصلاً متوجه شدی من امروز خونه نیومدم؟! نه، چون پیش آقا کامران بودی!
مامان ناباورانه سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد.
- این چه حرفیه که می‌زنی؟! معلومه که می‌دونم تو کجا بودی! خودم با زینت صحبت کردم! فکر کردی فراموشت می‌کنم؟!
نیشخندی زدم و یه تای ابرو بالا انداختم.
- یعنی تو امروز پیش کامران نبودی؟!
اخم‌هایش درهم کشیده شد.
- قرار نیست من به خاطر رفت و آمدهام به توی الف بچه جواب پس بدم! پیش کامران بودم که بودم، به تو چه؟
چشمانش را گرد کرد و دست مشت شده‌اش را روی دهانش گذاشت.
- اِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
اشک‌هایم یکی پس از دیگری از چشمانم سرازیر شد. چطور می‌توانست به این راحتی بابا را جایگزین کند؟ چطور می‌توانست بدون این‌که پلک برهم زند بگوید اوی تازه آمده، می‌تواند برایم پدری کند؟
هق‌هقم بلند شد؛ صدایم میانش خفه و کلمات نامفهموم به گوش می‌رسید.
- اما من...من نمی‌خوام، بابای دیگه‌ای داشته باشم...من همون...همون بابای خودم برام کافیه!
مامان آهی سر داد و به آرامی تن مرا به آغوش کشید. دستش را نوازش‌وار روی کمر من بالا پایین می‌کشید.
پس از لحظاتی سرش را به گوشم نزدیک کرد و لب‌زد:
- بیتای مامان... تو بچه نیستی که اینطور رفتار کنی؛ من می‌دونم الان دلت شکسته و ناراحتی، اما این دلیلی نمیشه که اینطور اشک بریزی و منو محکوم کنی که، قربون اون چشمای اشکیت برم!
سرم را از آغوشش بیرون آوردم و بینی‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا