• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایه‌های تمرد | پرناز علیپور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mayar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 267
  • کاربران تگ شده هیچ

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سایه‌های تمرد
نام نویسنده:
پرناز علیپور
ژانر رمان:
عاشقانه، تراژدی، جنایی
کد ناظر:5826
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j


خلاصه:داستان حول دختری حساس و عاشق رویاها می‌چرخد که در یک شب تاریک به‌دست خلافکاران دزدیده می‌شود. این واقعه آغازگر سفری سخت و چالش‌برانگیز است که او را از یک انسان شکننده به فردی سرد و فولادی تبدیل می‌کند. در مسیر بقا و دگرگونی، او با ترس‌ها و دردهایش روبرو می‌شود و به جستجوی هویت واقعی‌اش می‌پردازد، تا در نهایت قدرت درونی‌اش را کشف کند و دوباره خود را بسازد.
مقدمه:
ببار ای نم نم باران امشب دلم خون است...
ببار آبی زلال از آسمان به بختم بنگر چه دگرگون است(:
چه کَس درک کرد حرف مرا؟
با دل آشفته ام کجا روم
مرا بدون چتر خیس کن
باران ببار ای نم نم باران امشب شبی شوم است٪^
شبی که روح ترک خواهد کرد جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
111
پسندها
1,561
امتیازها
9,653
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250331_111735_736.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

"قوانین جامع تایپ رمان"

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
"نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران"

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای مزخرف و چندش اون زنیکه باز تو کل سازمان پیچید.
زن:
- هوی اشغال‌ها! زود تن لشتون رو جمع کنید گم شید بیاید بیرون باید سرشماری کنیم.
نگاهی به بچه‌ها انداختم همه‌شون خواب بودند ، نیوت که برعکس رو شکمش خوابیده بود و یه دستش هم از تخت افتاده بود پایین، آنا هم که دهنش اندازه غار باز بود و آب دهنش روی بالشش ریخته بود و اما تامس تنها کسی بود که مثل آدم خوابیده بود. چشم‌هام رو مالیدم و از پنجره نگاهی به بیرون کردم. هوا هنوز تاریک بود معلوم بود ساعت نزدیک‌های پنج و شیشِ بدجور دیرمون شده بود. پتوی پوسیده و داغونی که روم بود رو کنار زدم و بلند شدم. اینجور که اینا خوابیده بودند ولشون می کردی تا سال دیگه هم می خوابیدند. صدامو ته گلوم جمع کردم و با تمام توانم داد زدم:
-بلند شید!
نیوت یهویی از جاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
امروز نوبت ما چهار تا بود که بریم داخل ساختمان رو تمیز کنیم اما بیچارگیمون تازه وقتی شروع شد که کاترین چشم‌هاش به ما چهار تا افتاد و بهمون نزدیک شد. نیوت که بدجور ترسیده بود خودش رو پشت تامس قایم کرد و گفت:
- بچه‌ها بدبخت شدیم به فنا رفتیم الان میاد از وسط جرمون میده.
کاترین که دیگه بهمون رسیده بود گفت:
- بی مصرفا مگه نمی دونید هر روز راس ساعت باید تو صف باشید حالا که انقدر بیکارید که تا الان کپه مرگتون رو گذاشتید امروز گروه شما برای جمع کردن هیزم به جنگل پشتی میره. ترس توی تک‌تک سلول‌هام پخش شد خوب می‌تونستم این حس رو تو چشم های آنا و نیوت هم ببینم اما تامس مثل همیشه خونسرد به کاترین نگاه می‌کرد. جنگل پشتی! جنگلی که همه ازش وحشت داشتند چون بچه‌هایی که تا الان برای تنبیه اون جا رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در حال دویدن بودم که یهو نمی‌دونم پاهام به چی گیر کرد که با سر فرود اومدم تو زمین. با فرود اومدن من تو زمین، صدای قهقهه نیوت و آنا بلند شد.
نیوت: آی! آی! خدا نکشتت یه جوری می‌دویدی که یاد میگ میگ خدا بیامرز افتادم ها ها ها...
آنا که همچنان داشت می‌خندید، بهم نزدیک شد و از رو زمین بلندم کرد.
آنا: یعنی خاک تو سرت کنند مایا، از یه خرگوش کوچولو ترسیدی اینجوری داشتی می‌دویدی.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- من از کجا باید می‌دونستم اون جونوره خرگوشه اون لحظه اون قدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود.
تامس: خیلی خب! مسخره بازی دیگه کافیه. باید زودتر هیزم‌ها رو جمع کنیم برگردیم، البته اگه نمی‌خواهید بلایی سرتون بیاد.
( ۳۰ دقیقه بعد)
هیزم‌ها رو جمع کرده بودیم و خداروشکر هیچ بلایی سرمون نیومد چون عین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
با تموم شدن جمله توسط آنا همه‌مون به سمت در یورش بردیم و بدو بدو وارد محوطه شدیم. همه خوب می‌دونستیم که هرکی که بخواد حتی فکر فرار از این خراب شده هم به ذهنش خطور کنه چه مجازات سختی در انتظارشه چه برسه به اینکه دیگه فرار هم بکنه. به محوطه که رسیدیم همه ی بچه‌های سازمان با لباس خواب و موهای ژولیده تو حیاط بودن و جمعیت زیادی رو تشکیل داده بودن. از لای جمعیت با زور رد شدیم و تونستیم ببینیم چه خبره! به محض اینکه چشم‌هام به روبه‌روم افتاد خشکم زد. اون..اون دختری که اون جا بود.!! آره خودش بود سوزان بود!
از وقتی که پام رو تو این سازمان گذاشتم اولین کسی بود که حواسش بهم بود ۱ سال از من بزرگ‌تر بود و عین یه خواهر همیشه کنارم بود و تمام تلاشش رو کرد، تا راه و روش زنده موندن تو این جهنم رو بهم یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سوزان با لکنت که ناشی از کتک خوردن های زیاد بود گفت:
- مایا من نمی..تونم اسم دوست هام رو لو بدم مگر...نه اونا هم کش..ته میشن من از مرگ نمی...ترسم. اون..ها کسانی هست..ند که برای من عزیزند، نمیخوام کس دی..گه ای هم بخاطر من بمی..ره.
بعد اتمام حرفش رو کرد سمت کولتر و گفت:
- و تو عوضی اینو یا..دت باشه که من هرگز اسم دوس..ت هام رو لو نمیدم منو بکش!
چشم های اشکیم رو به کولتر دوختم، نه! نه اون نمی تونست همچین دستوری بده نباید...
کولتر: دختره ی عوضی حقه کسایی مثل تو فقط مرگه. آتیشش بزنید!
یکی از نگهبان ها مشعل رو داخل جایگاه انداخت که فریادم بلند شد:
- نه! نه! نمی تونین، خواهش می کنم، التماستون می کنم نکنین آتیشش نزنین!
سعی کردم دست هام رو از تو دست نگهبانها بیرون بکشم ولی نمیشد فریاد زدم:
- ولم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نگاهم رو سمت نیوت و آنا کشیدم، آنا و نیوت هردو با چشم های اشکی و چهره هایی ناراحت سرشون رو پایین انداختند. ترسم بیشتر شده بود، نمی‌خواستم اون چیزی که تو ذهنم بود رو باور کنم.
با لکنت گفتم:
- نمر..ده درسته؟ بهم بگ..ین که نمرده.
با گریه بلند داد زدم و گفتم:
- توروخدا یه چیزی بگین. بگین که زنده است، بگین!
تامس با اخم های درهمش فوری بغلم کرد و سرم رو سینش گذاشت و موهام رو نوازش کرد. گریه‌م شدیدتر شده بود نمی خواستم باور کنم ولی اون صحنه وحشتناک، فریاد های سوزان همش و همش جلوی چشم هام بود. تامس درحالی که سرم رو نوازش می کرد گفت:
- آروم باش عزیزم ، آروم باش! سوزان خودش این سرنوشت رو انتخاب کرد پس هرگز خودت رو مقصر چیزی ندون.

(یک ماه بعد)
یک ماه از اون اتفاق کذایی گذشته بود تو این مدت عین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Mayar

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/3/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
11
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نیوت و آنا با چشمای ورقلمبیده و صورت های متعجب نگاهم می‌کردن. منم بدون توجه پشتم رو بهشون کردم و بعد از خوردن شام وارد خوابگاه شدم خسته خودم رو روی تخت زوار در رفته انداختم که صدای جیر جیر داد. میدونم که رفتارم واسشون عجیب بود چون اول از همه من بودم که پیشنهاد کمک کردن دادم و اون ها هم قبول کردن اما حالا کسی بودم که مخالفت کرده! دیگه همه‌ی امیدم رو از دست داده بودم، قبلنا فکر میکردم اگه سخت کار کنم و دردسری درست نکنم آخرش میتونم از اینجا برم ، فکر میکردم شاید بالاخره یه روزی بتونم پام رو از این سازمان بیرون بزارم اما الان دیگه نه! با دیدن مرگ سوزان و بچه هایی که فرار کردن دیگه هیچ امیدی به رهایی از این جهنم دره ندارم.
خسته چشم هام رو بستم و خوابیدم.
آنا: مایا! مایا
من: هومم!
آنا: هومو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا