- ارسالیها
- 2,438
- پسندها
- 64,647
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 26
- نویسنده موضوع
- #11
نفهمید چطور خودش را از آشپزخانه به هال رساند، به خودش که آمد با صدای مهیبی پخش زمین شده و انگار یک طرف بدنش به کل از درد بی حس شده بود. سرمای عجیبی در تنش پیچیده بود. چشمش به رشته نخ پاره شده از تیشرتش که افتاد، فهمید موقع پرت کردن خودش به گوشهی چارچوب در گیر کرده. دستش را به پهلو گرفت و کشان کشان خودش را به کاناپه رساند. پشت کاناپه بالاخره تن دردناکش را رها کرد. صدای خش کشیده شدن جسمی روی زمین میآمد. انگار که جارویی چوبی را روی کف پوش جابهجا میکردند؛ اما خوب میدانست که این صدا، هرچه که هست مربوط به همان موجود میشود.
انگار نبض رگ گردن و ضربان قلبش با هم یکی شده بود. کوبش محکم هردویشان را به خوبی حس میکرد. مثل بچهای بی دفاع، سرش را تا جایی که میشد خم کرد. همانطور که یک دست به...
انگار نبض رگ گردن و ضربان قلبش با هم یکی شده بود. کوبش محکم هردویشان را به خوبی حس میکرد. مثل بچهای بی دفاع، سرش را تا جایی که میشد خم کرد. همانطور که یک دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش