• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,014
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
باورم نمی‌شد که فرید به این سرعت تصمیمش رو گرفته بود. مگه چند روز گذشته؟ چرا فرید؟ آخه چرا داری همه‌ چی رو خراب می‌کنی؟
باید هرچه زودتر می‌دیدمش و باهاش صحبت می‌کردم. تازه رسیده بودم به آمل. هنوز خیلی مونده تا ببینمش و از خر شیطون بیارمش پایین. شماره‌ش رو گرفتم. دیگه نمی‌تونستم صبر کنم. باید باهاش حرف می‌زدم؛ اما تلفنش خاموش بود. دلم آشوب شد و حالت تهوع مجبورم کرد بزنم کنار و از ماشین پیاده بشم. یکی از چیزهایی که همیشه به‌نظرم چندش‌آوره، بالا آوردن اونم کنار خیابونه. از زمان بچگیم که هر وقت تو ماشین بابا می‌نشستم و بعد از نیم‌ساعت به این حال و روز می‌افتادم، سال‌ها گذشته بود.
نشستم تو ماشین و دوباره شماره‌ش رو گرفتم. نه، فایده نداشت. انگار آقافرید شمشیرش رو از رو بسته و خیال آتش‌بس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
هنوز کت و شلوارش تنش بود. زیرسیگاری هم خالی بود. مطمئن شدم تازه از راه رسیده. از خوشحالی نمی‌دونستم چی بگم، یادمه که اون چند قدم رو به سمتش پرواز کردم. محکم بغلش کردم و گفتم.
- فرید! خداروشکر که اینجایی. فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت. آخه چطور... چطور می‌تونی بعد از این همه سال حرف طلاق رو بزنی؟ ما یه عمر با هم بودیم. مگه شوخیه یه زندگی بیست سالِ رو از پایه خراب کنی!
اینقدر حق به جانب حرف زدم که دیگه نتونست ساکت بمونه. یه پک عمیق به سیگارش زد و بدون این‌که به من نگاه کنه گفت:
- این زندگی رو من بیست سالش کردم. اگر به تو بود که... کدوم زندگی؟!
دوباره خواست یه پُک عمیق‌تر بزنه که طاقت نیاوردم و سیگار رو از رو لبش برداشتم.
- چی‌کار می‌کنی؟ مگه ما به هم قول نداده بودیم که هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
خانوم‌جون صبح زود آمد به دیدنم. با همایون سرسنگین بود. به‌خاطر زیرزمین و زندان جدید من! دست کشید به صورت کبود و ورم کرده‌ام و گفت:
- دستاش بشکنه!
گفتم:
- حق دارد آقاجان! آبروش رفته. باعثش منم. خسته شده بیچاره این‌قدر که نگاه‌های معنی‌دار را تحمل کرده، خسته شده از پچ‌پچ‌های مدام و در گوشی. خیال می‌کنی از دستش ناراحت و گله‌مندم؟ ابداً! اما واقعیت چیز دیگریست. باید جای من باشد کسی که قضاوتم می‌کند، چه خبر دارند از دل غمباد گرفته‌ام؟ چه می‌دانند از هر ثانیه‌ی روزهایی که به شب می‌رسانم، از هجوم خیالات و اوهام شبانه چه می‌دانند؟ دخترم وقتی بزرگ شد و سراغ پدرش را گرفت، چه جوابی به او بدهم،؟ ملک‌سیما هنوز شناسنامه ندارد. این برگ برنده‌ی همایون است. حق سکوتی برای سربه‌راه بودنم. این چه عشقی‌ست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
آقاجان با آمدن شاه جوان، سال‌ها در انتظار دعوت دوباره به مجلس ماند و این آرزویی دست نیافتنی شد که تا وقتی زنده بود، در حسرتش آه کشید. ساعت‌ها در حیاط راه می‌رفت و با خود حرف می‌زد. بارها با صدای بلند روس و انگلیس را می‌بست به باد فحش و ناسزا که البته سهم روس‌ها چرب‌تر و ناسزاتر بود. چون باعث بیرون راندن او به گفته‌ی خودش، آن سفیر بی‌همه‌چیز روس بود که آن‌قدر برایش پاپوش درست کرد که این یار وفادار شاه را از معرکه بیرون راند. شاه جوان هم که امیدش را ناامید کرد. حالا آقاجان شده است یک دیوانه‌ی افسار گسیخته که به هر شکلی می‌خواهد انتقامش را بگیرد و تنها کسی که دم دست دارد منم که عاشق یکی از افراد دشمن شده‌ام. گاهی وقت‌ها خدا را شکر می‌کنم که ایوان در زندان است و دست آقاجان به او نمی‌رسد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
وای خدا! صدف از کجا پیداش شد؟ سعی کردم طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
- صدف! خودتی؟ ای بی‌معرفت! معلوم هست کجایی؟!
- شیدا! باید ببینمت! سعید از مشکلی که براتون پیش اومده خیلی ناراحته. خودش رو مسئول می‌دونه... میگه اگه اون‌روز به دیدن شیدا نرفته بودم این اتفاق نمی‌افتاد.
با خودم گفتم حق با سعیده. اگر بهم زنگ نزده بود و وسوسه‌ نمی‌شدم برم دیدنش. هیچ‌وقت پام به این‌جور جاها کشیده نمی‌شد! ولی در جواب گفتم:
- از قول من به سعید بگو اصلاً تقصیر اون نیست. خودم حلش می‌کنم.
اون‌ روز سعی کردم مثل کسی که بعد از سال‌ها دوست قدیمیش رو پیدا کرده رفتار کنم و خون‌سردیم رو حفظ کنم. نمی‌دونم چرا دلم نخواست ازش بپرسم، «چرا زنده بودن سعید رو ازم مخفی کردی؟» یا این‌که «از کِی به سعید علاقه‌مند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
اما آن ایوانی که من می‌شناختم، حتی در آن اردوگاه مخوف کجا و این که در چهارچوب در ایستاده بود کجا؟ آن‌قدر شکسته و ضعیف شده بود که اگر در خیابان دیده بودمش هرگز نمی‌شناختم. از گرامافونی که سال پیش اتابک برایم خریده بود صدای «عبدالله دوامی» می‌آمد که می‌خواند.
"از خون جوانان وطن لاله، وطن لاله، وطن لاله دمیده!
از ماتم قد سروشان، سرو جانم سرو و جانم سرو خمیده"
بغض، گلویم را فشرد به قیافه‌ی جنگ زده‌اش که دیگر اثری از جوانی دیده نمی‌شد، خیره شدم. مگر چند سالش بود؟ چقدر زندگی به او، به ما، سخت گرفته بود. امثال ما کم نبودند. سیاست و جنگ، خیلی از خانواده‌ها را از هم می‌پاشد. بیچاره مردم، بیچاره سربازهای پیاده، بیچاره وطن!
من و ملک‌سیما به سمتش دویدیم و هر سه در آغوش هم فرو رفتیم و بر روی شانه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
وقتی به خونه‌ی اتابک رسیدم، هزار جور فکر توی سرم بود. غیر از اون هزارجورِ جداگانه‌ درباره‌ی چیزی که قرار بود بشه عاقبت ماجرای این طلاق اجباری که تحمیل شده بود بهم و نمی‌دونستم چطور باید از این پیچ هزارتو خودم رو بکشم بیرون. هزارتویی که با حماقت برای خودم درست کرده بودم.
حسن در رو به روم باز کرد. با خوشحالی گفت:
- می‌دونستم همین روزا سرو کله‌تون پیدا می‌شه خاله!
سرو کله! چقدر شبیه دایی اتابک حرف می‌زنه. این ژن قوی رک‌گویی مال کی بوده که نسل اندر نسل و با سخاوت تمام به کوچیک و بزرگشون ارث رسیده؟
وایساده بود جلوی در و با لبخند زل زده بود بهم. گفتم:
- حالا می‌ذاری بیام تو یا نه؟
از جلوی در رفت کنار و با یه جور سادگی توأم با محبت گفت:
- بفرمایین! مگه می‌شه نذارم؟ اینجا خونه‌ی خودته خاله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
صبح روز بعد رفتم آزمایشگاه و خون دادم و خواستم همه چیز رو چک کنن تا با جوابش برم پیش یه متخصص. فکر کنم اعصاب و روان برام مناسب‌تر باشه. هرچند که وقتی پام به شمال می‌رسید، استرسم خیلی کمتر می‌شد و با دیدن ویلای باصفای جنگلی و خوشگلم به آرامش می‌رسیدم؛ ولی چیزی که واضح بود این دلشوره و اضطرابی بود که من سال‌ها با اون دست به گریبان بودم و حتماً تو این چند سال کار خودش رو کرده و یه پیچ و تاب اساسی به مُخم داده و تمام رشته‌های عصبیم رو مثل کلاف سردرگم به هم تابونده. چون حالی که توی این یکی دو هفته دارم اصلاً طبیعی نیست و مطمئنم توی بدنم یه خبراییه.
پنج‌شنبه رفتم سر مزار مادربزرگ. با این‌که فکر می‌کردم زودتر از اتابک می‌رسم؛ اما از دور دیدم که کنار قبر نشسته و روی اسم آفرین رو دست می‌کشه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
ازم خواست برسونمش خونه. گفت می‌خواد یه چیزی بهم بده. راستش بدم نمی‌اومد برم خونه‌ش. تنها جایی که بهم آرامش می‌داد. حرف‌های این پیرمرد با اون صدای گرم و تأثیرگذارش تنها تسلی برای قلب و روح جریحه‌دار شده‌م بود.
به محض رسیدن به خونه، رفت به سمت صندوق مادربزرگ که گویا پر بود از رازهای مگو. بدون این‌که در صندوق رو باز کنه، اون رو برگردوند و پاکتی رو از کف صندوق که در نهایت احتیاط چسبونده بود جدا کرد و برگشت و روی یه صندلی نشست. بعد از گذشت این‌ همه سال، حتی گذر زمان هم نتونسته بود عمق این فاجعه رو در ذهن اتابک کم‌رنگ کنه و در نتیجه این مرد کوچک مهربون پاکت رو با دست‌های چروکیده‌ی لرزانش به دستم داد و گفت:
- شاید اگر خودت متوجه نمی‌شدی، بهت نمی‌گفتم؛ اما باید بدونی که این آخرین نوشته‌ی آفرینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
این مسخره‌ترین جمله‌ای بود که می‌شنیدم. خندیدم و با تمسخر گفتم:
- باردار؟ مطمئنم جواب آزمایش من با یه نفر دیگه جا‌به‌جا شده! مثل این فیلما!
چنان با قاطعیت این جمله رو گفتم که مسئول آزمایشگاه هم به شک افتاد.
- اینجا یه آزمایشگاه معتبره خانم. با این حال اگر فکر می‌کنین اشتباه شده، می‌تونین همین الان دوباره آزمایش بدین براتون اورژانسی جوابشو می‌گیرم!
گفتم:
- نه جانم، لازم نیست! این یه مشکل ژنتیکیه. خود من بعد از هجده سال، اون‌ هم با صد جور دوا و درمون به ‌دنیا اومدم.
پرسید:
- شما چی؟ هیچ وقت دنبال معالجه نرفتین؟
- یه چندباری رفتم؛ ولی نتیجه‌ای نداشت!
حسابی کنجکاو شده بود.
- حالا که تا اینجا اومدین یه بار دیگه آزمایش بدین، من فوری جوابش رو بهتون میدم. خودم انجامش میدم!
یاد اون چند باری که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا