• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدارکُش | رها آداباقری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نیهان.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 304
  • کاربران تگ شده هیچ

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- باید میومدم داداش! سهراب به گردن ما بیشتر از اینا حق داره. یادم نیست جایی ازش کمک خواسته باشم و ازم دریغ کرده باشه.
نام برادرش بغضش را سنگین‌تر کرد و دلش را به آشوبی غریب رساند.
مازیار دستی بین موج‌ موهای خرمایی رنگش کشید و غرق در فکر با ناراحتی لبش را جوید و کمی مردد گفت:
- داراب؟
داراب نگاه سرخ و پر التهابش را به چهره‌ٔ متفکر و ابروهای درهم مازیار دوخت؛ سفیدی چشمان نافذش از بابت بی‌خوابی شب‌ گذشته و بی‌قراری و گریه‌های متعدد هوراد به سرخی میزد.
مازیار حرفش را مزه‌مزه کرد و ل*ب جنباند:
- می‌دونم موقعیت مناسب نیست ولی نمی‌دونی علت تصادف مشخص شده یا نه؟! یادمه برادرت همیشه با احتیاط بود؛ حالا که دیگه همسرشم کنارش بوده باید همه‌ٔ جوانب رو رعایت کرده باشه.
مکثی بین سخنانش انداخت و این سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیهان.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
همچون اویی که داغدار بود، رگ‌های برجسته‌‌ٔ پیشانی‌اش متورم بود و پوست سفید صورتش به سرخی میزد.
جوری که انگار با خودش حرف می‌زند زیرلب زمزمه کرد:
- این مدلشو تاحالا ندیدم.
مازیار حرفی زد که متوجهش نشد؛ ناخودآگاه قدم به‌سمت هیکل پر و چهارشانهٔ هومن برداشت.
هومن با دیدن داراب چهره‌اش بیش از پیش به سرخی زد و به سرعت تلفنش را از کنار گوشش فاصله داد.
سعی کرد به احساساتش مسلط باشد؛ با رسیدنش بی‌برو و برگشت دستی به شانهٔ ستپر و قطور داراب زد و نگاه سرشار از اشکش را به زمین خاکی قبرستان دوخت.
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم مَرد؛ چی بگم که دلت آروم بگیره... چی دارم که بگم؟
در ادامهٔ سخنش اختیار از کف داد و شانه‌اش لرزید. گریه بی‌صدایش داراب را بیش‌تر از قبل متعجب کرد. مطمئناً یک جای ماجرا بودار بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیهان.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- همه چی طبق اون چیزی که سهراب چیده بود پیش نرفت؛ شاید بهتر باشه خودت یه سر به سرهنگ بزنی.
هومن دستی به فک و چانه‌اش کشید؛ چال چانه‌اش را دست زد؛ سهراب هم مثل او چال چانه داشت. نگاهش را به روی چهرهٔ برزخی و غمگین داراب دوخت. شبیه برادرش بود منتها با قد و هیکلی رشیدتر و تنومندتر. گاهی فکر می‌کرد چرا جایشان برعکس نیست؟ با این روحیات و ویژگی‌های ظاهری شاید بهتر می‌بود که داراب در قسمت عملیاتی باشد و سهراب اطلاعات اما بالعکس بود. ته دلش نهیب زد شاید اگر داراب جای سهراب در این مأموریت همراهی‌اش می‌کرد حال جفتشان سالم بودند.
داراب در افکار شلوغش غرق بود و همزمان و به مزار گلریزان شدهٔ برادرش چشم دوخته بود. هومن آه کشید و دوباره نگاهش کرد؛ با هر نگاه گویی چهرهٔ سهراب جلوی دیدگانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیهان.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- بَه! احوال فردین‌خان بامرام؟
فردین جلوی در ورودی منتظرش ایستاده بود، سری به نشانه سلام تکان داد که به همان شکل هم جوابش را گرفت.
باهم وارد خانه شدند. نگاهی به چهرهٔ خسته و نامیزان فردین انداخت؛ برعکس رئیس دایره اطلاعات که هزار زور میزد چهره‌اش را مخوف نشان دهد، فردین به خودیه خود مرموز و خوفناک بود؛ ته‌ریشش بیشتر از همیشه جلب توجه می‌کرد.
داراب خودش را روی اولین مبل پرتاپ کرد.
- خب، می‌شنوم.
فردین بدون آنکه جوابی بدهد لیوان خالی را جلوی صورتش گرفت.
- چایی می‌خوری پسر؟
دومرتبه پوزخندی گوشهٔ لبانش خانه کرد و چه وقت چای خوردن بود؟
- باید زود برم. هوراد بهونه می‌گیره.
فردین لیوان را عقب کشید و سر تکان داد. همیشهٔ خدا در حال قیافه گرفتن بود پسرهٔ غول‌پیکر عبوس! اخم‌هایش هم که جای خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نیهان.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
فردین با اخم‌های درهم به صدای کمی خش‌دار و پر صلابتش گوش سپرده بود. فقط خود خدایش می‌دانست تا چه حد از دست دادن مأمور ویژه‌اش برایش سنگین تمام شد.
سایهٔ سنگین و نافذ نگاه داراب حتی لحظه‌ای از رویش برداشته نمی‌شد؛ سرگردانی و کلافگی محض در تک‌به‌تک حرکاتش مشهود بود. با ناآرامی پایش را تکان داد و روی سرامیک زمین ضرب گرفت. پوست کنده شدهٔ اطراف ل*ب‌هایش را جوید و در نهایت دستی به ریش بلند و به هم ریخته‌اش کشید و گفت:
- این رشته سر درازی داره! همین انتظارم ازت داشتم.
فردین جفت قهوهٔ تلخ نگاهش را به آشفتگی داراب دوخت و با تکان سرش ادامه داد:
- خوشا چاهی که آب از خود برآرد.
داراب آسوده‌ خاطرتر از قبل تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و دست‌ به سینه به اویی نگاه کرد که کلافه‌وار و به طور مداوم دستش بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نیهان.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دو دستش را پشت گردنش گذاشت و نفس‌عمیقی کشید؛ باید خودش را کنترل می‌کرد تا داد و بی‌داد راه نندازد؛ باید تمام اختیارش را به دست می‌گرفت تا هوار نزند و زمین و زمان را به هم ندوزد؛ در اولین قدم راه پر فرازش باید صبور می‌بود.
خودش را روی مبل کمی جابه‌جا کرد، با پاهای بلندش روی زمین ضرب گرفت و صدای ریتم هماهنگش در سکوت سرد فضا طنین‌انداز شد.
در همان حالت سری چرخاند و نگاهش درون خانه جدید رفیق و رئیس قدیمی‌اش چرخ زد. هنوز چیدمانش کامل نشده بود؛ قالیچهٔ زرشکی رنگ و جمع شده‌ای گوشه سالن افتاده بود و فقط یک لپ‌تاپ و انبوهی از کاغد و نقشه که عینک فردین رویش خودنمایی می‌کرد، روی میز وسط سالن به چشم می‌خورد.
صدای فردین از آشپزخانه به گوشش رسید:
- فرداد آدینه! یه پرونده روی میزم هست؛ یه نگاهی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیهان.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیهان.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/2/25
ارسالی‌ها
16
پسندها
33
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
کلاه کاسکت مشکی ماتش را روی دسته‌‌ی موتورش آویزان کرد و دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید. با وجود حال بد روحی‌اش، با وجود تمام آشفتگی‌های ذهنش باید برای آینده‌ی نه‌چندان دور خودش را آماده می‌کرد.
ساک بزرگ و سیاه ورزشی‌اش را برداشت و همان‌طور که روی کولش می‌انداخت وارد سالن شد. جواب سلام چند نفر که متوجهش شده بودند را داد و بعد بی‌توجه به طرف رختکن حرکت کرد.
در کمد مخصوصش را باز کرد و بعد از گذاشتن ساک نسبتاً سنگینش، زیپ ساک را باز کرد که صدای سرد و بی‌روح مازیار از پشت سرش باعث شد پوزخندی روی ل*ب‌هایش بنشیند.
- سلام داراب‌خان با‌معرفت! حالا دیگه ما غریبه شدیم؟
دستکش‌های سرمه‌ای بوکسش را با یک دست بیرون آورد و سر تکان داد:
- این مدل قِر و قَمیش بهت نمیاد سروان.
مازیار ناراحت دستی بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیهان.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا