- ارسالیها
- 9,418
- پسندها
- 40,337
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #131
با رفتن آیلی، به سمت مبل دونفرهام کشیدم و رویش نشاندم. تنم انگار که رمقی نداشت. تنم را رها کرده و روی پشتیِ مبل فرود آمدم. پارسا کنارم بوو. حالا اما نگاهش جدی بود و سخت. منکر نگرانی نگاهش نبودم؛ اما جدیت نگاهش انگار بیشتر از همیشه به چشم میخورد. نگاهم را به سقف دوختم و غرق خیالات ویرانگرم شدم. اشکهایم با شدت بیشتری زمین نمناک گونههایم را خیس میکردند.
- پاشو حنا! پاشو یه کم آب بخور قربونت برم.
پلک زدم و پلک زدم. بیحال و ناتوان کمی خودم را بالا کشیدم. پارسا کمکم میکرد. جرعهای آب خوردم و خودم را پس کشیدم. انگار که همین مقدار کم آب، راضیشان کرده بود.
- حنا؟
صدای جدی و سخت پارسا، حواسم را به خودش منعطف کرد. نگریستمش. چشمهایم بغض داشت، اشک داشت و دنیادنیا تاوان...
- پاشو حنا! پاشو یه کم آب بخور قربونت برم.
پلک زدم و پلک زدم. بیحال و ناتوان کمی خودم را بالا کشیدم. پارسا کمکم میکرد. جرعهای آب خوردم و خودم را پس کشیدم. انگار که همین مقدار کم آب، راضیشان کرده بود.
- حنا؟
صدای جدی و سخت پارسا، حواسم را به خودش منعطف کرد. نگریستمش. چشمهایم بغض داشت، اشک داشت و دنیادنیا تاوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.