متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #131
با رفتن آیلی، به سمت مبل دونفره‌ام کشیدم و رویش نشاندم. تنم انگار که رمقی نداشت. تنم را رها کرده و روی پشتیِ مبل فرود آمدم. پارسا کنارم بوو. حالا اما نگاهش جدی بود و سخت. منکر نگرانی نگاهش نبودم؛ اما جدیت نگاهش انگار بیش‌تر از همیشه به چشم می‌خورد. نگاهم را به سقف دوختم و غرق خیالات ویرانگرم شدم. اشک‌هایم با شدت بیشتری زمین نمناک گونه‌هایم را خیس می‌کردند‌.
- پاشو حنا! پاشو یه کم آب بخور قربونت برم.
پلک زدم و پلک زدم. بی‌حال و ناتوان کمی خودم را بالا کشیدم. پارسا کمکم می‌کرد. جرعه‌ای آب خوردم و خودم را پس کشیدم. انگار که همین مقدار کم آب، راضی‌شان کرده بود.
- حنا؟
صدای جدی و سخت پارسا، حواسم را به خودش منعطف کرد. نگریستمش. چشم‌هایم بغض داشت، اشک داشت و دنیادنیا تاوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #132
لبخند کم‌رنگی از تلخی، گوشه‌ی لبم نقاشی شد.
- هیچی به ذهنت نمی‌رسه؟
صدا، صدای خسته‌ی پارسا بود. خستگی نشسته در صدایش را درک نمی‌کردم. و آیلی که به حرف آمد.
- درمورد چی؟
- این وضعیت! هیچی به ذهنت نمی‌رسه؟ به‌خاطر چی این‌طوری شده؟ کسی؟ اتفاقی؟ چیزی؟
و آیلی چیزی به زبان نیاورد. تکیه‌ام را از دیوار سرد برداشتم و ایستادم. هنوز هم قصد صحبت کردن نداشتم، شاید هیچ‌گاه! این درد را، این سادگی را، این بازیِ مسخره را با خود به گور می‌بردم. لبخندی که روی لبم خانه ساخت، تصنعی بود. قدم جلد گذاشتم و از سایه بیرون رفتم. حضورم توجهشان را جلب کرد.
- خوبی؟
آیلی بود. هنوز هم نگران بود. قدم‌ جلو گذاشتم و کنار پارسا، جایی مقابل آیلی نشستم.
- خوبم. چی‌شده مگه؟
پارسا صحبت نمی‌کرد. آیلی هم نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #133
لب‌هایم را تر کردم و یک کلمه به زبان آوردم:
- مانیار!
اخم‌هایشان در هم فرو رفت. پارسا چیزی از اتفاقات چند ماه اخیر نمی‌دانست؛ اما آیلی... . آینی پراخم، خودش را جلو کشید و تهدیدوار زمزمه کرد:
- واسه خاطر اونه که این همه به هم ریختی؟
نفسم را فوت کردم و سری تکان دادم. باید به دروغ گفتن ادامه می‌دادم. اشتباه و سهل‌انگاریِ من چیزی نبود که قابل قبول باشد.
- هممم. قراره با رؤیا ازدواج کنن!
البته که قرار بود. آرزوی خوشبختی هم برایشان داشتم. برای کسی که روزی فکر می‌کردم تمام دنیایم بود و چیزی جز توده‌ای واهی نبوده.
حالت چشم‌های آیلی مهربان شد. از جای برخاست و جلو آمد. بوسه‌ای به سرم زد و به حرف آمد.
- فدای سرت. عیب نداره. پسره‌ی احمق! بره بچسبه به بقیه.
و منظورش از بقیه، رویایی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا