متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان سلطنت گیسو (جلداول) | الهام سواری کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 838
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
به گل نام او
عنوان:سلطنت گیسو(جلداول)
نویسنده:الهام سواری ژانر:عاشقانه، تاریخی
خلاصه:
این داستان روایت‌گر عشقیست با مکافات و سختی‌های بسیار.
عشقی که تالبریزشد، تمام شد و از آن درقصه‌ها یاد می‌شود.
این عشق گیسوست که گاردینت تنها به دوشش می‌کشد و بی‌سرانجام می‌ماند.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #2
از همه‌ی هیاهوی‌ها خسته به دنبال آرامش، به بلندترین قله‌ی سکوت پناه می‌برد و در تنهایی خودش به تماشای ماه می‌نشیند. دلگیر از همه کس و رنجیده خاطر از همه چیز؛ دیگر تاب ندارد. روبه سمت ماه می‌کند و در دل نجوا می‌کند:
- آه! ای خدا... من دیگر تاب این همه دوری را ندارم یا مرا به او برسان یا به سوی خود بکشان.
اشک در چشمانش موج می‌زند و قطره‌قطره بیرون می‌چکد. خاطره‌ها از جلوی چشمانش هم‌چون تئاتر رد می‌شوند و قلبش را به تپش می‌اندازد.
به دنبال اندکی آرامش، به این قله‌ی بلند پناه آورده بود اما خاطرات تلخ و شیرین امانش نمی‌دهد. صدایی می‌آید. گویی کسی او را می‌خواند:
- گیسو! گیسو!
چشمانش درجستجوی کسی می‌چرخید؛ جوانی با قامتی بلند و رشید.
تصویر کوچکش در قاب چشمان گیسو بزرگ‌تر و وضوحش بیش‌تر میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
گاردینت با چهره‌ای بی‌جان رو به گیسو کرد و شعری سرود:
- "ای شیرین‌تر از عسل بر زبان من
من تاب جدایی از تو را ندارم."
"یا مرا بپذیر تا آخر عمر
یا بکش مرا که دگر ندارم تاب سخن گفتن."
با خواندن این اشعار، از چشمان گیسو سیلی از اشک روان شد. روی از یار دزدید؛ سو به ماه کرد و گفت:
- دل کندن برای من هم طاقت فرساست اما چه کنم که آدم‌های بی‌رحم، می‌خواهند مارا جدا کنند! من نمی‌خواهم که برای همیشه تو را از دست بدهم.
گاردینت حرف‌های گیسو را گوش داد و رفت. گیسو هم‌چون ابری بارانی چشمانش می‌بارید و گاردینت از پیش نظرش دور و دور تر میشد.
بیچاره گیسو، نتوانست به عشقش برسد. تقدیر برایش جز غم و خاری چیزی ننوشته بود.
گیسو روی آورد به مادرش گفت:
- مادر! این چه سرونشت بدی‌ست که من دارم؟ مرا از عشقم جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #4
گیسو روی متکا نشست به آیینه‌ی روبه روی خود، خیره به صورتش در فکری عمیق فرو رفت. ناگهان پرده کناررفت و جوانی با قدی بلند، هم‌چون چنار وارد اتاق شد.
وارد شد و به طرف گیسو دست خود را دراز کرد. گفت:
- منم گاردینت! با من بیا. نگذار تو را اسیر حاکم و پسرش کنند.
جلوی پاهایش زانو زد و گفت:
- من حاضرم تا به پای تو، تا آخر عمر، بنشینم. پس دگر از من روی برنگردان که قلبم در هم می‌شکند.
گیسو روی برگرداند و به چشمان او خیره شد. درماندگی را در چشمان گاردینت دید اما چاره‌ای نبود. او باید تسلیم سرنوشت شوم خود میشد. دست رد بر سینه‌ی عشق خود زد و تسلیم سرنوشت سیاهش شد.
گاردینت با شانه‌های افتاده، از جای خود برخاست و رو به گیسو کرد. از ته دل آهی کشید و گفت:
- من دگر این گیسو را نمی‌شناسم. احساس می‌کنم که یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
غم دلم تازه شد. نه! من هنوز او را فراموش نکرده‌ام. الان که قلبم با دیدنش به تپش افتاده، فهمیدم قلبم هم برای او می‌تپد! این قلب دیوانه را چه کنم آخر؟ مرا رسوا خواهد کرد.
چقدر دخترت زیباست، درست مثل خودت است؛ این دختر باید دختر من و تو می‌بود اما سرنوشت نگذاشت که باهم روزگار را سر کنیم.
گیسو ایستاد و به حرف‌هایش گوش داد اما ای کاش گوش نمی‌داد تا قلبش آتش نگیرد.
اشک از گوشه‌ی چشمانش فرو ریخت و به راهش ادامه داد اما دلش نمی‌خواست چشم از گاردینت بردارد . گیسو در دل خود نجواهایی می‌کرد:
- ای کاش از او می‌پرسیدم ازدواج کرده و یا دل به کسی داده یا هنوز مرا در دلش دوست دارد یا فراموشم کرده!
لقمان از جا برخاست و یک سیلی محکم به صورت گیسو زد. گیسو گلویش را بغض می‌فشرد و چشمانش پر از اشک شده بود، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #6
گیسو مات مانده بود و در دل خود نجوا می‌کرد:
- اگر گاردینت بخواهد در کاخ جلوی چشمان من زندگی کند، این زندگی برایم همواره غم به همراه خواهد داشت و هر روز با دیدنش قلبم نیز به درد خواهد آمد!
هرکس با یار خود وداع می‌کرد و برایش آرزوی موفقیت و پیروزی می‌کرد. گیسو درحالی که از آن‌جا می‌گذشت، در دل گفت:
- من در دل خود برای گاردینت آرزوی پیروزی در جنگ را کردم و زنده بماند و پیروز شود.
قصر گویی بی‌جان شده است و سکوت حوصله سربری همه‌جا حکم‌فرما بود. سرمای عجیبی در راهروهای قصر می‌پیچید و حیاطش خالی از آدم‌ها بود.گیسو کنار پنجره‌ی قصر ایستاده و به منظره‌ی حیاط قصر خیره شده بود. درختان جلوی قصر و راه سنگ‌فرش شده‌ای که از وسط درخت‌ها می‌گذشت، حیاط قصر را هم‌چون جنگلی کوچک کرده بود. درختان بزرگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #7
گیسو نشست و با چاقویی پاکت نامه را برید و نامه را درآورد. نامه از طرف لقمان بود:
- ای همسر زیبا و مهربانم. تو و دخترمان را به خدا می‌سپارم. اگر فرمانده‌ی شجاعم گاردینت به نجاتم نمی‌آمد، خیلی زودتر از این‌ها می‌مردم. زندگی و مرگ من به دستان خداست. اگر زنده ماندم، پیش تو و فرزندمان باز می‌گردم. اگر مردم، شما را به گاردینت فرمانده‌ی شیردل خود می‌سپارم. مرا ببخش وحلالم کن. خداوند یاور تو و فرزندمان باشد. دوست‌دارت، همسر و پادشاهت، لقمان خانی!
چشمان گیسو از شدت اشک می‌سوخت.چشمانش را بست و اشک از چشمانش چون رود پر آبی جاری شد. دلش به حال لقمان می‌سوخت. او مردی بسیار دلسوز و مهربان و یک پدر بسیار مهربان و دلیر بود. تنها گیسو ماند با دخترش و یک قصر بزرگ!
گاردینت را به عنوان دست راست خود و مسئول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #8
گیسو با لبخندی بر لب، بلند و رسا گفت:
- من فرمانده جنگ را که پادشاه لقمان او را دست راست خود می‌دانست و امور جنگ را به او داده است و به او اعتماد تام داشت را برگذیده‌ام! فرمانده گاردینت مرا همراهی خواهد کرد و همان‌طور که دست راست پادشاه بوده، دست راست من نیز خواهد بود. جلسه به پایان رسید.
گیسو با قامتی بلند و باشکوه، تاج طلا روی سرش می‌درخشید، پیراهن قرمز بلند پر از سنگ‌دوزی‌های زیبایش... . دامن حریر را به دست گرفت و از جای خود برخاست. با قدم‌هایی بلند و محکمش، از سالن خارج شد و جلسه در سکوت فرو رفت.
همه در بازار به صف شدند تا از خیر و لطف ملکه بر خوردار شوند. ملکه گیسو هر یکبار به بازار سری می‌زند و به نیاز مندان کمک می‌کند.
گیسو به قانون زیاد اهمیت می‌داد و اگر کسی حق دیگری را پای‌مال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #9
هنگام خارج شدن گاردینت از قصر، تعدادی از بانوان که در قصر که مشغول کار و نظافت بودند، جلوی گاردینت عشوه می‌آمدند و به طرفش لبخند می‌زدند.
گاردینت بی‌توجه به بانوان به راهش ادامه داد.
ملکه گیسو از دور شاهد ماجرا بود. ابرویی بالا انداخت و به قصر برگشت.
فرمانده گاردینت:«به نام پروردگار جهانیان
ملکه‌ی من، جنگی بزرگ با کشور همسایه راه افتاده است و من تنها از پس تصمیم‌ها برای جنگ برنمی‌آیم. کمی کمک‌رسانی کنید تا در جنگ پیروز شویم.»
ملکه دستور داد تا برایش کمی پوست و جوهر بیاورند.
ناگهان در سرش جرقه‌ای زد:
- صبرکن! نیازی به پوست و جوهر نیست. من خود به میدان جنگ خواخم رفت.
گیسو با شجاعت تمام سوار اسب قهوه‌ای خود شد و با چهار تن از سربازان، به سوی جنگ شتافت.
گیسو همه‌ی دار و ندارش را پشت ‌سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #10
ناگهان از تعجب ماتش زد و سکوت کرد. سربازان صاف ایستادند و تعظیم کردند:
- درود ملکه!
- درود بر شما سربازان با وفایم و درود بر فرمانده گاردینت شجاع.
فرمانده قدش را صاف کرد و رو به سربازان گفت:
- شما برگردید به چادر خود، غذا بخورید و استراحت کنید اما حواستان باشد که دشمن، شب دست به کار می‌شود!
دو معشوق با یکدیگر، در میدان جنگ، روبه‌رو شدند اما نه آنجا چایش بود و نه وقتی برای ابراز احساساتشان. فرمانده گاردینت رو به ملکه گیسو کرد و گفت:
- ملکه‌ی من، اینجا جای شما نیست! چرا به اینجا آمده‌اید و جان خود را به خطر انداخته‌اید؟
ملکه گیسو لبخندی زد و رو به گاردینت کرد:
- به زودی به شما خواهم فهماند که اشتباه می‌کنید! من آمده‌ام تا برای سرزمین و سلطنتم بجنگم و از پسش برمی‌آیم.
- امیدوارم اتفاق بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا