متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان سلطنت گیسو (جلداول) | الهام سواری کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 839
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #11
صبح شده و خورشید به وسط آسمان بود. سربازان یکی‌یکی به او «صبح بخیر» گفتند تا این ‌که چشمش به ملکه گیسو افتاد که از او زودتر بیدار شده بود و مثل بقیه، بلوز و شلوار تیره با یک جلیقه‌ی آهنین. موهای فر درشت مشکی‌اش را روی سر خود جمع کرده و سنجاق زدهبود. ملکه گیسو مردی بود در جلد یک زن و از یک مرد شجاع‌تر بود.
بعد از چند روز، پادشاه کشور همسایه، پسر خود را برای صلح نزد ملکه گیسو فرستاد.
شاهزاده به چشمان ملکه خیره شده بود. ملکه گیسو، زنی با عفت بود و بسیار پاک دامن. چشمانش را از شاهزاده سلیمان دزدید و به زمین خیره شد.
ملکه گیسو یک پیراهن بلند سفید، پر از شکوفه‌های سفید پوشیده بود و موهایش را بالا جمع کرده بود. یک تور بسیار بلند که روی زمین سر می‌خورد، زیر موهایش بسته بود، به همراه یک تاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #12
سال‌های بسیار خوب و خوشی را کنار یک‌دیگر زندگی کردند خوشی و غم کنار هم بودند. آن‌ها عشقشان، به وسعت دریاها بود و بسیار بزرگ و گران‌قدر... .
ملکه گیسو به همراه همسرشان در باغ مشغول قدم زدن بودند.
گاردینت: فکرش را می‌کردی که دوباره باهم روبه‌رو شویم یا اصلاً باورت می‌شود با هم ازدواج کرده‌ایم و فرزند داریم؟
ملکه از حرکت ایستاد و صورتش را بالا برد. یک نفس عمیق کشید و گفت:
- چه زیباست نفس کشیدن کنار تو! من فکرش را نمی‌کردم، یک روزی به تو برسم و همسرم شوی!
گاردینت لبخندی زد و به قدم زدن ادامه دادند. فرمانده گاردینت یک گل از بوته‌اش چید و بو کرد. بعد آن را به ملکه داد و گفت:
- این گل بوی تو را می‌دهد و به اندازه‌ی تو زیباست.
- ممنونم عزیزم، تو هم زیبا هستی و خوش‌قیافه!
چه عشق شیرینی‌ست بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #13
باران شدیدی می‌بارید. فرمانده به سرعت خود را به نزد ملکه رساند. ملکه در بستر بیماری بودند و می‌نالیدند.
- گاردینت! عشق با وفایم، فرزندانم را به تو می‌سپارم. گیلدا دختر سر به هوایی‌ست...مراقبش باش. گلینازم را ندیدم، او را نزد من بیاورید.
فرمانده به کنیز نگاه کرد و با تکان سرش به بالا و پایین به کنیز دستور داد که فرزندش را نزد مادرش بیاورد. گیسو فرزندش را در آغوشش گذاشت. صورت ملکه سفید، هم‌چون گچ شده بود. چشمانش فرو رفته و کبود شده بود و لب‌هایش نیز سفید ترک خورده بود.
صورتش را کمی برگرداند و بوسه‌ای کوچک بر گونه‌ی دخترش زد و گفت:
- من مادر خوبی نبودم فرزندم. برایت مادری نکردم و تو را ترک می‌کنم!
فرمانده اشک از چشمانش جاری شد و به ملکه گفت:
- این چه حرفی‌ست عزیزم؟ ان شاءالله حالتان بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #14
دست گیلدا را گرفت و بر روی لب‌هایش گذاشت و بوسید. در همان لحظه ملکه جان خود را تسلیم کرد. همه گریه می‌کردند. گیلدا خود را بر روی مادرش انداخته و داد می‌زد:
- مادر مرا تنها نگذار. من دیگر تکیه‌گاهی ندارم ! نه پدری نه مادری. چگونه زندگی کنم؟!
ملافه‌ی سفید را روی صورت ملکه کشید.
زمستان و بهارهای بسیاری گذشت. بدون ملکه گیسو، قصر دیگر آن شکوه همیشگی را نداشت. غرق در اندوه بود. بهارهایش تکراری و زمستان‌هایش سخت و دیر گذر.

***
(چندسال بعد)
درب ایوان را باز کروه و با قدم‌هایی شمرده بیرون آمد.پیراهن بلند فیروزه‌ای‌اش، در دستان باد می‌رقصید. رو به منظره‌ی بیرون ایستاده و دستانش را ازهم باز کرده بود. باد موهایش را پریشان کرده و لایه‌ای از موهایش را برداشته و کنار می‌زند. لبخند زیبایی بر لب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #15
گیلدا نزد خواهرش آمد. او را از روی جنازه‌ی فرمانده گاردینت بلند کرد و سرش را در آغوش گرفت. موهایش را نوازش کرد و گفت:
- می‌دانم سخت است! تجربه‌اش کرده‌ام. خیلی سخت است. نه پدری نه مادری و نه تکیه‌گاهی!
پرنسس گیلدا بسیار زنی بی‌فکر و خوش گذرانی بود و به امور قصر اصلاً رسیدگی نمی‌کرد و وقت خود را برای کارهای بی‌ارزش هدر می‌داد. مثل قبل با خواهر خود مهربان نبود و چهره‌ی بی‌رحمانه به خود گرفته و با خواهرش دشمن شده بود. با مردی نانجیب ازدواج کرد. همسرش مردی دغل‌باز و زیرک بود و تنها بخاطر اموالش با او ازدواج کرده است اما پرنسس گیلدا قبول نداشت و می‌گفت:«شوهرم مردی بسیار دلداده است و عاشقانه من را دوست دارد.»
خواهر کوچک‌ترش از او عاقل‌تر و داناتر بود. به وظیفه‌اش به خوبی عمل می‌کرد و امور قصرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #16
روز بسیار سردی بود. دامنه‌ی سبز کوه، پوشیده از برف شده بود. فضای قصر، سر تاسر سفید پوش شده بود و از سقف آلاچیق‌ها، یخ‌های تیز و بزرگ آویزان بود.
ملکه‌ی مادر نزد عروسش گلیناز و پسرش شهریار آمد و در قصرشان ماند.
***
(قصر ملکه گیلدا
- آن احمق، حال یک ملکه‌ی بزرگ شده است اما من که شاهزاده‌ام و پدرم یک پادشاه بوده، کسی مرا ملکه نمی‌داند و احترامی به من نمی‌گذارند!
- بهتر نیست ملکه‌ی خواهر، برای خواهر کوچکش یک هدیه بفرستد؟
- چه هدیه‌ای؟ من سخنانت را متوجه نشده‌ام!
- بهتر است برای آخرین بار، به او هدیه‌ای زهرآلود بفرستید تا از خوشحالی دوام نیاورد!
ملکه گیلدا لبخند شیطنت‌آمیزی زد مقداری شیرینی بپزند و زهرآگین کنند و برای ملکه گلیناز ببرند، تا از خوردنش لذت ببرد تا آخر عمر.
کنیزی شیرینی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #17
ملکه به این پی برد که او بارها قصد جانش را کرده است. بسیار اندوهگین شد و بر روی تختش، بی‌رمق نشست. گفت:
- باورم نمی‌شود؛ خواهرم که از خون من است می‌خواست مرا بکشد و هنوز دست از تلاش برای کشتن من برنداشته.
***
ملکه گلیناز: رهایم کنید! چه شده؟ چرا مرا دسگیر کرده‌اید؟
ملکه گلیناز بسیار ترسیده بود و می‌گفت:
- نه! این حقیقت ندارد من هیچ‌وقت این کار را نمی‌کنم. خواهرم را مسموم نمی‌کنم!
ملکه گلیناز از جای خود برخاست و داد زد:
- ساکت شو! تو بارها می‌خواستی مرا بکشی. من خود دست کنیزانی را که به قصرم، فرستادی را رو کرده‌ام.
ملکه گیلدا گریه کنان داد میزد:
- مرا ببخش. من گول خوردم. من گول این شوهر حیله‌گرم را خوردم. من بی‌گناهم.
پادشاه دستور داد تا هر دو را به زندان بیندازند.
آن دو تا آخر عمرشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا