متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سه‌گانه میترائیسم(اسرار میتراس) | فائزه میردادیان نویسنده انجمن یک رمان

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #11
ببینید کی برگشته^^ :458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
نظراتتون در مورد این پارت خیلی برام مهمه ها

***
در این‌سوی سرزمین ایران/شاهی حکومت می‌کرد بر افسونگران/در شبی شگفت/کابوسی او را در بر گرفت/در خواب دید که از زهدانِ عنبر سیاه/می‌روید و می‌بالد سروی در تیرماه... .
معمای چرخ زمان بیدار گشته و با بیدار شدنش خواب هزاران خواب‌‌گزار را آشفته کرده بود. این اشعار در کدامین شکاف از تاریخ رخنه خواهند کرد؟
در آن شبِ شوم، در بلندای آن آسمان رفیع/که بود، منزلگاه پیری سمیع/او ترنمی را بر گسترده چرخ هستی می‌دمید:
-‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بورانی سخت در راه هگمتانه است...فراموش نکنید ای مالکانِ زمین گستر، که تاریخ در گردونه‌ی مهر تا ابدیت تکرار می‌شود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #12
از روزنه‌ی تار و مه‌اندود آسمان، آن داستان شگرف گویی بر برف‌ها نگاشته میشد. بورانی که از دریچه‌ی بلورین اتاقِ شاه به درون می‌دمید بر همگان لرز و بر مشعل‌دان‌ها سایه افکنده بود. آستیاگ گامی به جلوی خواب‌گزارانِ خمیده قامت، نهاد و با خشمی شعله‌ور به چهره‌های ترسان آن‌ها خیره شد...دمی از سینه‌شان برنمی‌آمد!
آستیاگ پیر دستانش را که انگشترانی درشت بر آن برق میزد به ریش مواج و بلندش کشید، دمی گرفت و سخن گفت:
- بگویید تعبیر خواب ما را...چرا خفقان دمی از نفستان بریده؟
شعله‌های زرینِ مشعل‌ها در آن بوران سوزناک می‌رقصید و سایه‌های دهشتناکی را بر دیواره‌های نیلگون نمایان می‌کرد. در این لحظه که چهره فرتوت آستیاگ از جوشش خون، سرخ گشته بود معبری جوان از آن جمع پنج نفره جلوتر آمد، کلاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #13
قلم‌نگار سرنوشت این‌بار از مغِ فرزانه‌اش، روزگاری می‌نوشت:
- در آن‌سوی برج و باروی برف‌آجینِ شاه ماد، در حجره‌ای محقر، در لحظه‌ی بامداد...هرمزد پیر، خیره بود بر آن کوهِ سپید!
در افکارِ آن پیرِ دهر تصویری از دیرباز می‌رقصید...چشمانِ میشی‌اش به ناگه در آسمان پرتو ستاره‌ای را دید؛ برخاست و از درگاهِ موریانه زده وارد اندرونی شد و به سراغ نسک‌خانه‌‌ای که در نهان داشت رفت و زمزمه‌ای را مدام با خویش در میان می‌گذاشت:
- امشب همان شب است...شب زایشی نو!
در برابر کتاب‌های عظیم و قطورِ نسک‌خانه ایستاد...دستانِ لرزان و فرتوتش به لمس کتابی برآمد؛ کتابی با رویه‌ای به رنگ ارغوان و به نامِ "کهانت مُلک"، هرمزد کتاب را از قفسه بیرون آورد و در سه تیغِ ستارگانِ رخشان گرفت.
- در دیوان شاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #14
در تنگنای راهروی مخملین کاخ، طنین گام‌های دلهره‌آور آستیاگ بر آن سطح کبودِ پژواک میشد. از اندرونی شهبانو ماندانا فریاد‌های خفیفی به گوش می‌رسید.
آستیاگ زیر لب با خویش دعا می‌خواند:
- اهورامزدا ما را پناه ده و رگ این سَرو را از آسمانِ صدرات ما به دور بدار... .
درگاهِ زرین بر چهره‌ی پریشانِ آستیاگ گشوده شد و زایمان‌گرِ سلطنتی بیرون آمد و چشم در چشمانِ قهوه‌گونِ شاه دوخت و زیر لب سخنی برآورد:
- درودِ خدایان به شاهنشاه...شاهنشاها، در بامدادان شاهدخت ما مادر خواهد شد...مبارک باد!
آستیاگ خونش از درون می‌جوشید؛ لاکن به ناچار لبخندی بر لب نشاند. انگشتری زمرد نشان را از دستان لرزانش بیرون آورد و به حکیم دربارش داد و گفت:
- خوش باشی؛ نگهدار دختِ پری رویمان باش و حال بر و هارپاگ را نزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #15
پذیرای نظرات و انتقادات شما در گفتمان آزاد هستیم. :458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
***
در سراپرده رقصانِ اتاق شهبانوی ماه چهره همه چیز سوار بر موجِ فروزان شمع در حرکت بود. جهان درون ماندانا در تب می‌سوخت و جانش را می‌گداخت. عرق بر تیغه‌ی بدنش می‌لغزید و از او فرو می‌چکید. کنیزان و زنان با تشتی از آب بر بالینش نشسته بودند که سونیا سراسیمه به اندرونی داخل شد...روبنده‌اش را کنار زد و فرمان داد:
- همگی بیرون! با شاهدخت ماد سخنی دارم.
کنیزان برخاسته و تعظیم‌کنان بیرون رفتند؛ لاکن حکیم سلطنتی امتناع گزيد...خشم وجود سونیا را تسخیر کرده بود.
نگاهی به شهبانویش کرد و با تحکم زیر گوش حکیم غرید:
- گر حال بیرون نروی در فردایی نزدیک جسدت به دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #16
در شبی تاریک و نزدیک بامداد/ماندانا، آن پریِ نامیرا و پاک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زاد/با آن دُر گران، که در پرده دل بود نهان/می‌رمید ز دستانِ شاه اَنشان!
دردی که در پرده دل ماندانا نهان بود با وزش هر گردباد جان از کف‌اش می‌ربود؛ لاکن می‌بایست بگریزد با گنجی که خدایان در دامان او گذاشته بودند.
مادیان سرخِ شهبانوی ماد در خفا شیهه می‌کشید و سم بر برف زمهریر می‌کوبید...سونیا همانطور که شهبانویش را با شالی به خود گره زده بود به پیش رفت تا روزگار را خاموش سازد.
ماندانا با بی‌قراری و نفس‌های بریده‌بریده سخنی بر لب آورد:
- سونیا...سونیا باید به دماوند...رویم...بایستی آن‌جا...زایمان کنم.
سونیا چشمان عسلی‌اش را به معنای اطاعت بر هم گذاشت و شال پشمی‌اش را تا ابروان پیوسته و پهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #17
پژواک غرش زمین در زیر سم اسبان با بورانِ برفی در هم آمیخته بود و جهانی را از گذر تاریخ با خبر می‌کرد.
زمان لحظه به لحظه آن مادیان سرخ یال که همچو آتشی شعله‌ور بر برفِ زمهریر می‌رمید را زیر نظر داشت و قلم‌نگار با فرمان او چرمینه سرنوشت را می‌نگاشت:
- سرانجام در گرگ و میش/شهبانو رسید بدان کوه نیک‌اندیش... .
نجوای قصه‌گوی قلم‌نگار به فرمان زمان مسکوت ماند تا آن‌ها خودشان تاریخ را رقم زنند. تاب و توان ماندانا از کف‌اش رخت بربسته بود و در خون خود از حال رفته بود.
سونیا با وحشتی فراگیر که بر جانِ لرزانش سایه انداخته بود، سعی کرد روزگار را به نرمی از شیبِ ژرف دامنه بالا بَرَد...خونی گرم از زینِ چرمینِ روزگار بر سرازیری دامنه می‌غلتید و به یادگار می‌ماند.
مادیان سرخِ او که بر درگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #18
توی گفتمان بگید می‌خواید شاهد آموزش کوروش توسط هرمزد باشید یا یک راست بریم سراغ زمانه‌ی شاهنشاهی او... ‌.
***
ماندانا با نگاهی تار، به خلاء گرگ‌ومیش مواجِ آسمان می‌نگریست و پس از آن به چهره آرام و غرق در خوابِ کوروش خیره ماند...سونیا خبر آورده بود که هم‌چنان در مرز هگمتانه، آتشدان‌ها شعله‌ افروزی می‌کنند.
- بازگرد روح سیه و شومِ شامگاه...بازگردان به ما خورِ درخشنده خود را!
نجوای رام‌کننده‌ی هر سه، از پسران میتراس در بیرون از درگاه غار که واپسین شب قرن برفی را وداع می‌گفتند و خورِ درخشنده را به آسمان فرا می‌خواندند...شنیده میشد.
بوران برفی می‌دمید و شب هم‌چنان بر سرزمین خورشید سایه افکنده بود. ونداد از رویداد این شب شگفت با یاران دیگر خود چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #19
در آن شامگاه قیرگون و زمهریر، فضایی باز از میان سایه‌ها پدیدار شد و هارپاگ با مشعل‌دانی شعله‌ور به درون غار خیزید...چو کوروش را بدید، سر فرود آورد و جناح خود را برگزید!
ماندانا تلخندی زد و از او پرسید:
- هارپاگ، بگو چه پیغامی آوردی به بار...نکند آهرمن بر تو افضل گشته و آمدی که سر پسرم را در سینی زرینی تقدیم شاهت کنی؟
هارپاگ سر به زیر داشت و هیچ ندایی از سوی او نمی‌آمد؛ مگر غرش شنل تیره‌اش در بی‌پناهی بورانِ به پا خاسته.
شهبانوی ماد از کاسه سفالینِ کنار طاقِ معبد جرعه‌ای آبِ حیات نوشید و دستان ظریفش را که هنوز رد خون بر آن مانده بود بالا آورد و در نسیم تکان داد:
- تنهایمان گذارید!
سونیا تعظیم کوتاهی کرد؛ پشمینه‌اش را روی دوش انداخت و با هر سه مغ، راهی جهان زمهریر بیرون شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #20
از پسِ آن شبِ زمهریر، خورشید پرده کشید بر سراسرِ آسمان و آبگیر...روزی شگرف در راه بود؛ آفتابِ مهر از ورای کوهان کبود برآمد تا سایه به سایه در پشت سرِ آن مادیان سرخ و تیزپا، قامت بر چرخ گردون کشد.
کوروش نوظهور در برِ پیر مغان بی‌قراری می‌کرد و پژواک ناله‌هایش در نسیم صبحگاهی به دوردست‌ها می‌رمید؛ آغوش مادرش را طلب می‌کرد! هرمزد باستان، روزگار را به سوی آبگیری زلال هی کرد و خود از اسب پایان آمد.
آن پیرِ دهر، دستی به ریش طویلش کشید و با صدایی غریب که انعکاسی از ناامیدی نوای آن بود لب گشود:
- در سرزمینِ گرگ‌ها هیچکس یارای ما نخواهد بود روزگار، به کدام دیار بتازیم...کوروش از فرط گریه و گرسنگی جان بر کفَش نمانده!
هرمزد همانگونه که با مادیان سرخ سخن می‌گفت، کوروش را بر تخته سنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا