نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای پریدن | فاطمه زینالی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shanvim
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 3,805
  • کاربران تگ شده هیچ

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #21
به‌راستی که آدم خودخواهی هستم. بعد از اینکه هاردین اونطور ولم کرد و رفت داستانی نوشتم که در آخرش ما بهم می‌رسیدیم. اما من چه میدونستم افکارم و نوشته هایم به واقعیت میپیوندد. این مسخرست که با یک‌شیشه پر از خون بتونم عشقی رو نصیب خود کنم. داستانی غیرِ منطقی نوشته‌ام. اما برای تغییر دیر است خیلی دیر. همه چیز در حال اتفاق افتادن‌ هست. باید جلوی داستان رو بگیرم.
نخ ابریشمی را به شیشه‌ی جادویی وصل کردم و آن را به دور گردنم انداختم. اما مطمئنم که هیچ‌وقت ازش استفاده نمی‌کنم.
رو به سوفیا گفتم:
- می‌خام برگردم به دنیای خودم.
ملکه با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خوش‌حالم که سر عقل اومدی. به‌گمونم دیگه نمی‌خای با زور و قدرتِ افکارت، هاردین رو به‌دست بیاری.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. می‌خام هرچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #22
در میان قلوه سنگ‌ها به سختی حرکت می‌کردم. حسابی از سرزمین دور شده‌ایم. نور ماه هر لحظه بیشتر می‌شود. هرسه دست هم‌دیگر را محکم گرفته‌ایم. پس از تحمل راه دراز، به آیینه‌ای قدی که روی ماه به آسمان چسبیده بود، رسیدیم. مایکل به پیشانی‌اش زد و گفت:
- به خشکی شانس! درِ خروجی هنوز باز نشده، ماه فردا شب کامل میشه، پس مجبورم یک شبه دیگه تورو تحمل کنم.
با تهدید نگاهش کردم سنگی رو برداشته و به ‌سمتش پرتاب کردم. گفتم:
- نمک نریز، یعنی باید این‌همه راه رو برگردیم؟ فردا دوباره بیایم؟
این‌بار سوفیا صحبت کرد:
- نه، امشب رو اینجا می‌خابیم. البته منو تو می‌خابیم. مایکل قراره نگهبانی بده تا محافظ‌های ماه صدمه‌ای به ما نزنند.
مایکل از حرص دستش را مشت کرد و گفت:
- عمراً. نصف شب بیدارتون می‌کنم، نوبتی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #23
باز هم آن سردرد به سراغ‌ام آمد. چشمان‌ام را باز کردم، در پشت‌بام آپارتمانی‌ام که در آن زندگی می‌کنم. باورم نمیشه که از اینجا پریدم و به سرزمین ماه سفر کردم. اما من برخورد تنم به زمین رو حس کرده بودم پس چرا زخمی نشده‌ام؟
یک‌آن صدای مایکل در مغزم پیچید با لحنی آرام گفت:
- فلورا اون صحنه ساختگی بود، تو اگه واقعا خودت رو پرت می‌کردی که هزار تیکه می‌شدی.
با تعجب گفتم:
- وای مایکل تو هنوز می‌تونی باهام حرف بزنی؟
او گفت:
- اره، مگر اینکه داستانت رو تغییر بدی و کنترل من به مغزت رو حذف کنی.
از زمین سرد بلند شدم. حتما تا الان مادرم نگرانم بوده. همان لباس‌های قرمزی که شبیه لباس پرنس‌ها است در تنم بود. تا کسی مرا با این لباس‌ها ندیده باید زودتر به خونه برم.
مادرم تا مرا دید سریع به سمتم آمد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #24
چهره‌ هردو آشنا بود، با خود درگیر بودم که کجا آن‌ها را دیدم. پس از معرفی فهمیدم تا ۹سالگیِ من، باهم همسایه بودیم. دخترش مغرور به نظر می‌رسید. از گذشته خاطره تعریف می‌کردند و حسابی خوشحال بودند. سنگینی نگاهی رو حس کردم، اما وقتی سرم رو بالا آوردم کسی نبود. این چندمین باری هست که احساس می‌کنم کسی از دور بهم خیره شده. بلند شدم به کنجکاوی‌ام پایان بدم تا بدونم کی پنهانی نگاهم می کند. وقتی نزدیک‌تر شدم یک‌هو سایه‌ای رو دیدم که از پشت درخت‌ها رفت و دور شد. صدایم کردند، مجبور به برگشتن شدم. با آشنای قدیمی خداحافظی کرده و از هم جدا شدیم.
مادرم در حال رانندگی بود که گفت:
- فلورا نمیدونی چقد خوشحالم از اینکه بعدِ سال‌ها دوست قدیمیم رو دوباره پیدا کردم. همین دخترش سارا، به مغرور بودنش نگاه نکن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #25
سیاهیِ شب دل‌ربائی می‌کرد، هوای خنک مرا به بالکن کِشاند. نشستم، مانند همیشه به سیاهیِ آسمان چشم دوختم. چه‌قدر دلم هوای پدرم رو کرده، دستم را به گردنم بردم و گردنبدم را لمس کردم. می‌دونست که عاشق شب، ماه و ستاره‌هاشم. یک‌بار که به سفر رفته بود، گردنبندِماه که از چوب درست شده بود، برایم هدیه آورد.
با اینکه پائیزه اما هنوز هوا گرم هست و قطره‌ای باران از ابر نمی‌چکد. بی‌قرار بارون بودم تا هودی پوشیده قهوه و شکلات داغ بخورم. هنگام باران دیوانه‌وار در خیابان‌های ‌پاریس قدم بزنم. از همین جا بوی باران چند سال پیش را به یاد دارم.
هوا گرگ‌ومیش بود، تگرگ می‌بارید. زیرِ ساختمانی پناه گرفته بودم. از دور هاردین را دیدم که کیف‌اش را به سرش گرفته بود تا از شرِ تگرگ‌ها در اَمان بماند. تندتند قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #26
بوی انواع غذاها در مشام‌ام پیچیده بود. خانه تمیزتر از هر روزی بود. وقتی مادرم خواست برای مهمونی امشب آماده بشوم فهمیدم قرار است هم‌بازی بچگی‌ام رو ببینم.
همه چیز خوب پیش رفت. منتظر میهمان‌ها بودیم که صدای آیفون بلند شد.
به داخل که آمدند، با دیدن آقایی که مدیر آموزشگاه طراحی بود، تعجب کردم. مادرم گفت:
- شما هم‌دیگرو می‌شناسید؟
- بله، ایشون مدیر آموزشگاه بودند.
در جایی نزدیک مادرم نشستم، با صدای سارا نگاهم سمتش چرخید:
- ایشون دایی من هستن.
مادرم رو به میهمان‌ها گفت:
- پس دوست بچگی دخترم نیومد؟ دخترم مشتاق دیدن‌اش بود.
دخترشون ساردین جواب داد:
- متاسفانه برادرم کمی سرش شلوغ بود. خواست ازتون عذرخواهی کنم و بگم در فرصت دیگه‌ای به دیدن‌تون میان.
ساردین رو به من گفت:
- فلورا چرا نیومدی آموزشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #27
هوای سرد از پنجره‌ی نیمه باز به داخل اتاق راه پیدا می‌کرد و تنم را به لرزه در می‌آورد.
درِ اتاق‌ام به صدا در آمد. لب‌تاپ رو بسته و گفتم:
- بله؟
مادرم در چهارچوب در نمایان شد، گفت:
- می‌تونم چند دقیقه وقت دخترمو بگیرم؟
- این چه حرفیه مادر جان، همه‌ی وقت من برای یدونه مامانمه.
روی تخت نشست و مرا هم کنار خود نشاند.
دست نوازشی بر روی موهایم کشید.
از نصف‌شبی مهربون شدنش حدس زدم درخواستی از من داره.
دست گرم‌اش را در دست‌ام گرفتم و گفتم:
- خب‌خب، این‌جا یکی کلی حرف داره اما نمی‌دونه از کجا شروع کنه.
لبخندی بر کنج لب‌هایش جاخوش کرد، گفت:
- اهلِ مقدمه چینی نیستم.
- می دونم، پس زودتر بگو که کنجکاوم.
به‌گوشه‌ی اتاق خیره شد و شروع به حرف زدن کرد:
- می‌خواستم خیلی وقت پیش اینارو بهت بگم، اما ازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #28
خانم آبنباتی باشوق و ذوق شروع به حرف زدن کرد:
- من و کوکی هروقت بی‌حوصلگی سراغمون میاد، چندتا شمع دورمون می‌چینیم و تمرکز کرده‌ به آدم‌هایی که می‌شناسیم فکر می‌کنیم.
شبِ پیش وقتی به آینده تو نگاه می‌کردیم تصاویری دیدیم که لازم بود ازش آگاه بشی.
این‌بار آبنباتی ادامه داد:
- ابرهای تیره آسمان رو فرا گرفته بودند، ساختمان‌ها عاری از انسان، متروکه بودند. تو در لباس عروس وسط خیابانی نشسته بودی، اشکِ جاری از چشمانت تمام خیابان را خیس از آب کرده بود. ناگهان مردی از دل تاریکی به سمت تو می‌آمد، همین که بهت رسید تو ناپدید شدی!
ناباور به سخن‌های آن دو پیرزن گوش فرا داده بودم.
سریع از جا بلند شده و گفتم:
- نه امکان نداره. این‌دفعه دیگ ممکن نیست حرف‌هاتون به واقعیت بپیونده.
این رو گفته، پا تند کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #29
توی این سرما دستم عرق کرده بود. به هر سو که نگاه می‌کردم، دونه‌های برف در حال باریدن بودند. روی صندلی نشستم، سفارش نودل دادم. نگاهم میان مردم گذشت. رسم تماشای اولین برف سال رو تمام مردم می‌پسندیدند.
مردی که پشتش به من بود و برف روی موهایش‌نشسته بود، توجه‌ام رو جلب کرد. وقتی نودل و بادکنک هایی ک داخل‌اش پر از قلب بود را آوردند، « یاد سرزمین ماه افتادم. قسمتی از آینده‌ام رو در آب دیده بودم. مردی که روبه رویم نشسته بود و چهره‌اش معلوم نبود. » صندلی به‌عقب کشیده شد، درست همان مرد روبه رویم نشست. کلاهش را روی میز قرار داد. با بالا آوردن سرش دستم ‌رو از تعجب روی دهنم گذاشتم.
نگاهم می‌کرد، چشم‌هاش می‌درخشید. بلأخره لب باز کرد، گفت:
- خودمم. جوری نگاهم می‌کنی انگار باورت نمی‌شه.
ناباور لب زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #30
در سکوت راه می‌رفتیم. گوشی‌اش زنگ خورد، پس از قطع کردن گفت:
- باید برم. از فضای مجازی باهم در ارتباط باشیم، بعداً یک روز رو تعیین کنیم تا همدیگرو ببینیم.
با خدافظی کوتاهی رفت، باز هم دلهره به سراغم آمد.
حس خوشحالی و ناراحتی وجودم را فرا گرفته بود. طبق عادت همیشگی‌ام تا رسیدن به خونه قدم زدم.
وقتی از در وارد شدم مادرم سریع مقابلم ظاهر شد، من رو کنار خودش نشوند و گفت:
- خب تعریف کن.
- چی رو تعریف کنم مامان.
مادر نفسش را فوت کرد و گفت:
- قرار امروزت رو.
دستم را به سرم زدم و گفتم:
- وای مامان من اصن اون خواستگارم رو ندیدم، یعنی خیلی شلوغ بود پیدام نکرده حتما.
مادرم دپرس شد و با شب به‌خیر به اتاقش رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم، مایکل رو صدا زدم سریع جوابم گفت:
- فلورا بدم میاد از این اخلاقت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shanvim

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا