- ارسالیها
- 57
- پسندها
- 744
- امتیازها
- 3,623
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #21
بهراستی که آدم خودخواهی هستم. بعد از اینکه هاردین اونطور ولم کرد و رفت داستانی نوشتم که در آخرش ما بهم میرسیدیم. اما من چه میدونستم افکارم و نوشته هایم به واقعیت میپیوندد. این مسخرست که با یکشیشه پر از خون بتونم عشقی رو نصیب خود کنم. داستانی غیرِ منطقی نوشتهام. اما برای تغییر دیر است خیلی دیر. همه چیز در حال اتفاق افتادن هست. باید جلوی داستان رو بگیرم.
نخ ابریشمی را به شیشهی جادویی وصل کردم و آن را به دور گردنم انداختم. اما مطمئنم که هیچوقت ازش استفاده نمیکنم.
رو به سوفیا گفتم:
- میخام برگردم به دنیای خودم.
ملکه با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خوشحالم که سر عقل اومدی. بهگمونم دیگه نمیخای با زور و قدرتِ افکارت، هاردین رو بهدست بیاری.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. میخام هرچه...
نخ ابریشمی را به شیشهی جادویی وصل کردم و آن را به دور گردنم انداختم. اما مطمئنم که هیچوقت ازش استفاده نمیکنم.
رو به سوفیا گفتم:
- میخام برگردم به دنیای خودم.
ملکه با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خوشحالم که سر عقل اومدی. بهگمونم دیگه نمیخای با زور و قدرتِ افکارت، هاردین رو بهدست بیاری.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. میخام هرچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش