- ارسالیها
- 57
- پسندها
- 744
- امتیازها
- 3,623
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #41
در پشتبامِ خانهی چوبیای که غم جای جایش را گرفته بود، دراز کشیده بودیم.
به آسمان تاریک، به ماهی که چیزی تا کامل شدنش نمانده، چشم دوخته بودیم.
تردید را کنار گذاشتم و با حرکتی بلند شده و نشستم.
هاردین با حرکت ناگهانیام جا خورد، او هم روبهرویم نشست.
معنادار نگاهم میکرد، میدانست کولهباری از سوالها ذهنم را احاطه کرده است.
بیهوا با صدای بغضدار شروع به حرف زدن کردم:
- من میدونم تو بیخبر از این ماجرا نیستی، هاردین باهام حرف بزن، بزار باهم دیگه حلش کنیم. نمیتونی به تنهایی از پسش بر بیایی. با سکوت کردن فقط مشکلاتمون بزرگتر میشه. خواهش میکنم...
سرش را پایین گرفته بود. یک دستم را روی شانهاش قرار داده و با دست دیگرم سرش را بالا آوردم. سعی داشت نگاهش را از من بدزدد.
کلافه از جا بلند...
به آسمان تاریک، به ماهی که چیزی تا کامل شدنش نمانده، چشم دوخته بودیم.
تردید را کنار گذاشتم و با حرکتی بلند شده و نشستم.
هاردین با حرکت ناگهانیام جا خورد، او هم روبهرویم نشست.
معنادار نگاهم میکرد، میدانست کولهباری از سوالها ذهنم را احاطه کرده است.
بیهوا با صدای بغضدار شروع به حرف زدن کردم:
- من میدونم تو بیخبر از این ماجرا نیستی، هاردین باهام حرف بزن، بزار باهم دیگه حلش کنیم. نمیتونی به تنهایی از پسش بر بیایی. با سکوت کردن فقط مشکلاتمون بزرگتر میشه. خواهش میکنم...
سرش را پایین گرفته بود. یک دستم را روی شانهاش قرار داده و با دست دیگرم سرش را بالا آوردم. سعی داشت نگاهش را از من بدزدد.
کلافه از جا بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش