نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای پریدن | فاطمه زینالی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shanvim
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 3,805
  • کاربران تگ شده هیچ

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #41
در پشت‌بامِ خانه‌ی چوبی‌‌ای که غم جای جایش را گرفته بود، دراز کشیده بودیم.
به آسمان تاریک، به ماهی که چیزی تا کامل شدنش نمانده، چشم دوخته بودیم.
تردید را کنار گذاشتم و با حرکتی بلند شده و نشستم.
هاردین با حرکت ناگهانی‌ام جا خورد، او هم روبه‌رویم نشست.
معنادار نگاهم می‌کرد، می‌دانست کوله‌باری از سوال‌ها ذهنم را احاطه کرده است.
بی‌هوا با صدای بغض‌دار شروع به حرف زدن کردم:
- من می‌دونم تو بی‌خبر از این ماجرا نیستی، هاردین باهام حرف بزن، بزار باهم دیگه حلش کنیم. نمی‌تونی به تنهایی از پسش بر بیایی. با سکوت کردن فقط مشکلات‌مون بزرگ‌تر میشه. خواهش می‌کنم...
سرش را پایین گرفته بود. یک دستم را روی شانه‌اش قرار داده و با دست دیگرم سرش را بالا آوردم. سعی داشت نگاهش را از من بدزدد.
کلافه از جا بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #42
به سختی خودش را از پله‌های زیرزمین بالا کشید.
با هر پرش چند متر جلو می‌پرید.
با رسیدن به تخت، گلبرگ‌هایش را بِهَم مالید. یک‌باره با هر دو برگ‌هایش موهای فلورا را محکم گرفت و کشید.
با احساس سوزش در سرم، با جیغی گوش خراش چشم باز کردم.
از جایم پریدم که با گلدان آفتاب‌گردان درحالی‌که با گلبرگ‌هایش از ترس صورتش را پوشانده، مواجه شدم.
با موهای بهم ریخته شروع به نوازش گل‌های زردش کردم. گویا که آرام شده باشد، دهانش را تا حد ممکن گشود و نفسی گرفت و بی‌هوا شروع به غر زدن کرد:
- ای بابا معلوم نیست این پسره چیه کیه، همش چسبیده بهت دو دقیقه تنهات نمی‌ذاره بیام یکم مختو بخورم، چشماتو باز کنم. مردم شوهر کردن توهم شوهر کردی.
با چشمان از تعجب گرد شده نگاهش می‌کردم که با خنده‌های بلندم، عصبی تر شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shanvim

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا