نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای پریدن | فاطمه زینالی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shanvim
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 3,805
  • کاربران تگ شده هیچ

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #31
سارا آهی کشید و گفت:
- کاش هیچ‌وقت اون بیماری به سراغ بابا نمی‌اومد.
با یاد روزهای سختی که در آمریکا گذروندم حالم بد شد. موبایلم را در دست گرفتم، شماره فلورا را سال‌ها پیش مسدود کرده بودم تا نتونه باهام تماس بگیره. پیامکی براش فرستادم و از او خواستم فردا به آدرسی که گفتم بیاد.
***
یکبار دیگه به آدرس نگاه کردم، باز چه فکری در سرش هست که در همچین جایی قرار ملاقات گذاشته.
وقتی رسیدن به تابلوی بزرگ خیره شدم. «چتربازی؛ سقوط آزاد»
هاردین یک‌هو مقابل‌ام ظاهر شد. دستم رو گرفت و سوی صندلی‌ای برد. نگاهش را از من می‌دزدید. سکوت را شکستم، با صدای لرزان گفتم:
- نمی‌خوای بگی این همه مدت کجا بودی؟ نمیگی چرا ولم کردی رفتی؟
نگاهش را به نگاهم دوخت و لب زد:
- فلورا یادته استاد طراحیمون گفت باید کشور رو ترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #32
از این بالا همه جا سفیدِ سفید بود. هاردین با داد گفت:
- فلورا می‌دونستم عاشق پریدن از بلندی و پرواز کردنی. به‌خاطر همین به اینجا آوردمت.
- اما من قبلا چند بار تجربه‌ش کردم.
با صدایی که تعجب در آن موج می‌زد گفت:
- جدی؟ کجا و با کی پریدی؟
- بماند.
از هیجان پیشنهاد دادم:
- بیا با تمام توان جیغ بزنیم.
باد با سرعت به صورتم برمی‌خورد. جیغ می‌زدیمو پایین تر می‌رفتیم.
- دوســت دارم فلــورا.
با حرفی که میان داد هایش گفت حیرت زده شدم. هرلحظه به زمین نزدیک تر می‌شدیم.
- با من ازدواج می‌کنی؟ باید بکنی، فقط جوابت آره باشه.
با فرود آمدن روی برف ها سرما درونم نفوذ کرد. صورتم را داخل برف فرو کردم.
دستش را دورم حلقه زد، سرم را بلند کردم، نفس هردویمان به سختی بالا می‌آمد، بخار نفس هایمآن در هوا به‌خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #33
درِ آپارتمانی که قرار بود زندگی دونفره‌ی ما در آن آغاز شود را، باز کردیم. برای اولین‌بار قدم در خانه‌ی جدیدی که هاردین باسلیقه‌ی خودش همه‌چیز را خریده و چیده بود، گذاشتم.
با دیدن تم سفید و سیاهِ خونه، شگفت زده دستم رو روی دهنم گذاشتم. ناباور سمتش چرخیدم:
- سیاه و سفید، درست مثل پیانو. تو تنها کسی هستی که منو حتی بهتر از خودم می‌شناسی.
تک‌خنده‌ای کرده و گفت:
- می‌دونستم عاشقش می‌شی. نمی‌خوای اتاق خوابمون رو ببینی؟
رد گل‌های رز سفید و سیاهِ روی زمین را گرفتم، به اتاق خواب رسیدم. ادامه دادم که در کنار میزی به پایان رسید. روی میز یک پاکت قرار داشت. وقتی بازَش کردم، با همان چیزی که حدس می‌زدم رو‌به‌رو شدم؛ دو بلیط برای پاریس با قطار.
از داخل آینه نگاه‌ام در نگاه‌اش گره خورد. با این‌که سال‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
در خیابان با حرف‌های بی‌سر و‌ ته، قدم می‌زدیم. روی جدول کنار خیابان نشستیم.
هاردین دست‌اش را سمت جیبِ کت‌اش برد؛ یک خودکار در آورد.
با تعجب خودکار را از دستش گرفتم و گفتم:
- عه! منم یه‌دونه از اینا دارم.
- می‌دونم! یادت میاد اون خودکار رو از کِی داریش؟
با یاد محله‌ی قدیمی سریع گفتم:
- اینو من پشت پنجره‌ی اتاقم پیداش کرده بودم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- درسته.
- نکنه... .
نذاشت حرفم رو تموم کنم، ادامه داد:
- همیشه ساکت یه‌گوشه می‌نشستی و این من رو به خودت جذب کرده بود. یه‌روز تصمیم گرفتم بهت هدیه‌ای بدم؛ پس اون خودکار رو برات گذاشتمش.
حتما تا الان رازش رو کشف کردی؟
سری تکان داده و پاسخ دادم:
- آره، جاودانه موندش شگفت زده‌ام کرده بود. چندساله باهاش داستان می‌نویسم، اما تموم نمی‌شه.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #35
فضا پر از نورهای رنگین شد. همه عقب‌عقب رفتند. صدایی از بلندگوها بلند شد و بعد آهنگی ملایم پخش شد. خانم و آقای میان‌سالی غرق در رقص تانگو بودند. کم‌کم هرکس گوشه‌ای مشغول رقصیدن شد. چشمانمان را بسته بودیم. مانند بقیه نه، اما با عشق می‌رقصیدیم. با اینکه بی‌دعوت به جشن کسی که نمی‌شناسیمش آمده‌ایم، اما حس خوب وجودم را فرا گرفته بود. به‌خاطره‌‌های چند روزی که در این شهر ساختیم فکر می‌کردم؛ متوجه شدم گوش‌هایم دیگر صدایی نمی‌شنود. چشم باز کردم؛ هم‌زمان هاردین هم چشم هایش را گشود. به اطراف خیره شدیم. این باور نکردنی بود، سالن خالی از جمعیت شده است. خبری از چراغ‌های رنگین نیست. آن خانم و آقای میان‌سال هم وجود ندارد. ترسیده چشم در اطراف می‌چرخاندیم. یک‌هو به خودمان آمده و از آن جای خوفناک به بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #36
با ترس قدم بر می‌داشتیم. گه‌گاهی صداهای وحشت‌برانگیزی می‌آمد. هرچه راه می‌رفتیم، فایده‌ای نداشت. مثل این می‌ماند که به همان جای قبلی برمی‌گشتیم. انگار دور خود می‌چرخیم.
با دیدن نوری از دور، من و هاردین هردو باهم ایستادیم.
رد نور را گرفته و به آن سمت حرکت کردیم. در تاریکی خانه‌ای دیده می‌شد. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، خانه واضح‌تر می‌شد. خانه‌ای ساخته شده از چوب، شبیه به کلبه بود. از پله‌ها بالا رفتیم؛ فانوس‌هایی روی دیوار آویزان‌اند، متوجه شدیم نور برای فانوس‌‌ها بود. درِ قدیمی را باز کردیم؛ خانه غرق در خموشی بود. چند پله به زیرزمین و چند پله به‌طبقه‌ی بالا راه داشتند. هرچیزی که در اتاق‌ها وجود دارد از چوب ساخته شده‌ است. مانند: تخت، صندلی، کمد، ساعت، تابلو و میز... . از گرد و غبار روی اثاث،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #37
#فصل_دوم

صدای کشیده شدن عصایش روی زمین، همراهِ آدامس داخل دهانش که آرام‌آرام می‌جوید، می‌آمد. انگار ایستاد و کمر راست کرد، چون صدای شکستن قولنج‌هایش آمد.
- پسرجان این یک‌بسته قارچ،‌ چند؟
- ۲دلار مادر.
سردرگم بلند شدم. گوش‌هایم طوری درد می‌کرد که گویا میخی داخل‌اش کردند. به‌اطراف نگاه کردم، با جای‌خالی‌ هاردین رو‌ به‌رو شدم.
سریع به سمت پنجره رفتم و آن را گشودم. نور آفتاب مستقیم بر چشمانم تابید. دستم را بالا آورده و مانع تابش خورشید به صورتم شدم. با دیدن انبوه جمعیت، دهانم از تعجب باز شد.
پسر بچه‌ای که گاری بزرگتر از خودش را می‌کشید، با تن صدای نسبتاً بچگانه‌ای داد می‌زد و از میوه‌هایش تعریف می‌کرد، را دیدم. به‌دنبال پیرزن می‌گشتم؛ در مغازه رو به‌روی خانه یافتم‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #38
قدمی برداشت و سوی پله‌هایی که به داخل زیرزمین راه داشت، رفت. در چوبی را گشود. زیرزمین پر از گل‌وگیاه بود! محو در زیبایی گل‌ها بودم که او گفت:
- صبح با رسیدن بوهایی به مشامم، زودتر از تو بیدارشدم. اون بو منو به این‌جا کشوند.
هاردین سمت گلدانی که داخل‌اش آفتاب‌گردانی وجود داشت، رفت. با دست ضربه‌ای به گل زد، گل تکان خورد. نگاهی پر از اخم به هاردین کرد و سپس دوباره خوابید.
با یاد سرزمین ماه سریع گفتم:
- این، این مگه همون گل آفتاب‌گردانِ تو اتاق مایکل نیست؟
آفتاب‌گردان سریع سرش را بلند کرد و با ذوق برگ هایش را تکان داد گفت:
- می‌دونستم منو یادت نمی‌ره. من، من باید یه چیزی بهت بگم.
هردو منتظر نگاهش می‌کردیم که با تن صدای آرام لب زد:
- مایکل توی دردسر افتاده؛ ما باید نجاتش بدیم. ملکه من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #39
در خروجی خانه را باز کرد. دستش را داخل جیب شلوارش برد و کاغذی بیرون آورد.
- اینو ببین، صبح رفته بودم فرودگاه. یک ساعت دیگه حرکت می‌کنیم؛ می‌ریم شهر خودمون.
با فکر کردن به مایکل و درد و دل‌هایی که با او می‌کردم، گفتم:
- اما مایکل چی؟ من نمی‌تونم شخصیتی که خودم ساختم رو همین‌جوری ول کنم.
دستش را به نشانه سکوت بالا آورد.
- بهتره کاری که می‌گم رو انجام بدیم، این به نفع هردومونه.
***
داخل هواپیما قسمت vip که فضای نسبتاً خالی‌ای داشت و فقط چند نفر وجود داشت، نشستیم.
با سوالی که پیش آمد رو‌به هاردین پرسیدم:
- چطور از نامرئی بودنمون خلاص بشیم؟
با تک خنده‌ای گفت:
- به این‌جاش فکر نکرده بودم، بهتره رسیدیم خونه خودت داستان رو ادامه بدی.
نفس‌عمیقی کشیدم و سرم را به شیشه چسباندم. از این بالا همه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #40
با دلی گرفته از اتفاقاتِ افتاده، مسیری نامعلوم در پیش گرفتیم؛ سخنی بین‌مان رد و بدل نمی‌شد.
مردمی که از میان ما می‌گذشتند و وجودمان را حس نمی‌کردند، به ناراحتی‌ام می‌افزود.
با ایستادن هاردین، من هم ایستادم.
دقیقا وسطِ پل بودیم، زیر پای‌ِمان آب، پا تند کرده بود و با سرعت می‌گذشت.
به خورشیدی که رنگِ نارنجی به خود گرفته، نگاهی گذرا انداختم.
همگی زیبا هستند، اما دیگر مثل قبل با دیدن غروب و آسمان پر از ابر، ذوق نمی‌کنم.
کجای کارمان ایراد دارد؟
چرا این بلاها باید سر‌ ما بیاید؟
کلافه بودم. به هاردین خیره شدم، خستگی از چشم هایش می‌بارید.
لب باز کردم و با صدایی غم‌آلود پرسیدم:
- یعنی دیگه نمی‌تونیم مثل قبل زندگی کنیم؟ قراره بقیه عمرمون رو از دیدِ بقیه ناپدید بمونیم؟
کمی مکث کرده و نگاهم را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shanvim

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا