• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای پریدن | فاطمه زینالی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shanvim
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 4,193
  • کاربران تگ شده هیچ

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
فلورا لبخندی مصنوعی می‌زند. با آهی پرغصه شروع به گفتن ماجرایش می‌کند.
***
ریزش برگ‌ها آغاز شده بود. هوا رو به سردی است. لباس‌های گرم در بوتیک‌ها، ابری بودن هوا، همگی خبر از آمدن پاییز می‌دهند.
بارانی کِرِم رنگِ بلندی در تن داشتم. به تازگی هفتده‌ سالگی را به پایان رسانده بودم. من، دختری درون‌گرا و آرام‌ که اغلب اوقات تنهاست، در خیابان قدم می‌زدم.
آنقدر در خیالاتم به سر ‌بردم و توجه‌ای به اطراف نداشتم. با برخوردم به فردی سرم را بالا آوردم با معذرت خواهی کوتاهی از کنارش رد شدم.
داخل آموزشگاه طراحی رفتم که دیدم اون پسری که باهاش برخورد کردم هم پشت سرم میاد. وارد کلاس شدم نشستم صندلی کنارم کشیده شد، همان پسر کنارم نشست. دست‌اش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- هاردیم هستم. اسم شما چیه خانوم زیبا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بدون دیدنِ او، تمام توانم را صرف کشیدن تابلو کرده بودم.
در این چهار ماه افکارم جایی در میان چشم‌های هاردین اسیر بود.
نقاشی به پایان رسیده بود اما هنوز چهار ماه کامل نشده بود چند بار وسوه شدم زودتر از موعد برم اما نتونستم.
آخرش رسید روز دیدار، آدرس به دست مانند بچه‌ها به راه افتادم.
وقتی پر از امید رسیدم، با آپارتمانی رو به‌رو شدم. زنگ واحد را فشردم، خانم جوانی در را باز کرد. گفت:
- ما چندماهی میشه به اینجا اومدیم از ساکنین قبلی خبری نداریم.
تنم به‌یک‌باره لرزید. امیدهایم از بین رفت. خدای من! هاردین چه‌طور تونست بدون خبر بزاره بره، من چقدر خنگم که باورش کردم و چند ماه نقاشی کشیدم.
گویی کل هستی در سرم ویران شد.
تا شب در خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم زدم. افکار پریشان به سراغم آمد. بارها خودم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چیزی به پنجره‌ی اتاقم برخورد کرد. تمرکزم از سوی کتاب به پشت شیشه رفت.
وقتی پرده را کنار زدم کبوتری را دیدم. لانه‌ای برای پرندگان در بالکن ساخته بودم. آن کبوتر به همراه خانواده‌اش در لانه‌ی من نشسته بودند.
به داخل اتاق بازگشتم. روی صندلیِ مقابلِ میز مطالعه نشستم. حرف های مادرم فکرم را درگیر ساخته بود.
پس نگاهی به ساعت دیواری انداختم. کتاب داستانم را که سخت مشغول نوشتن آن بودم، بسته و به سمت کمد لباس هایم رفتم.
شلوار مام‌استایل ذغالی، با کت جین ذغالی پوشیده، کیف سفید مینیمال در دست گرفته، کفش های اسپورت سفیدرنگ در پا کرده، به راه افتادم.
مادرم روی کاناپه نشسته بود.
به قاب عکس پدرم که وقتی کودک بودم در تصادف دار فانی را وداع گفته بود، نگاه می‌کرد.
گونه‌اش را بوسیدم. ساندویچ کوچکی که خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
موزیک ملایمی که پخش میشد، اوج گرفت. افراد حاضر در سالن، خیره به آن فرد بودند.
بدون توقف، سریع از آنجا دور شدم. منتظر آسانسور نماندم. پله‌هارا با قطره‌های اشکی که صورتم را فرا گرفته بود، یکی پس از دیگری پشت‌سر گذاشتم.
از ساختمان بیرون زده، بدون در نظر داشتن مسیری فقط راه می‌رفتم.
دیگر نفس‌هایم بالا نمی‌آمد. روی صندلی داخل پارک نشستم. زانوهایم را بغل کرده سرم‌ را روی پاهایم قرار دادم. متوجه گذر زمان نبودم. گویی به خواب رفته‌ام. کسی تکانم می‌دهد. مانند جن‌زده‌ها از خواب پریدم. جیغ زنان چند قدم عقب رفتم. پیرزنی که تکانم می‌داد ترسید، اوهم شروع به جیغ زدن کرد.
سپس به خودمان آمده، هر دو شروع به خندیدن کردیم.
پیرزن مرا کنار خود نشاند. یک بطری آب از داخل کیف‌اش بیرون آورده، به سمت دهانم برد.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
عصای چوبی‌اش را گوشه‌ی حیاط گذاشت. با لبخندی که کل دندون‌هایش به نمایش گذاشته شد، گفت:
- راستش من تو راه رفتن نیازی به عصا ندارم. اما چون سنم زیاده، این همسایه‌ها چشمم می‌زنن. منم مجبورم خودمو بزنم به چلاقی.
با تعجب شانه‌ای بالا انداختم. خانه‌ای با چیدمان قدیمی داشت.
مرا گوشه‌ای از خانه رها کرده، به سوی اتاق‌ خواب رفت.
وقتی برگشت، آن پیرزن پشت آیفون همراهش بود. از زیر چشم نگاهم می‌کرد.
خانم کوکی از آشپزخانه شروع به حرف زدن کرد:
- من و آبنباتی سال‌های زیادی رو باهم گذروندیم. بعد تصمیم گرفتیم تا آخر عمر ازدواج نکنیم. پیش هم دیگه بمیریم.
صدای خانم آبنباتی بلند شد:
- هی اینکه خواستگار نداشتیم هم بی‌ربط نیس.
اسم‌های این دو خانم بامزه، حرف زدن‌هایشان مرا به وجد می‌آورد.
خانم کوکی سینی به دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خانم آبنباتی بادقت به داخل فنجان خیره بود:
- دختر آینده خوبی در انتظارت نیست. گمان کنم ربوده خواهی شد. مدتی به مکانی غیر از دنیای‌ ما می‌روی. آنجا بانویی که قلبش از یخ هست، رویایی را برایت ممکن می‌سازد.
با چهره‌ای درهم به خیال‌بافی‌های پیرزن گوش می‌سپردم.
نوبت خانم کوکی شده است. عینک‌اش را به چشم‌زده و شروع می‌کند:
- من مردی سوار بر اسب سفید می‌بینم. قرار است به زودی قلبت را اسیر خود کند‌. یک هدیه هم می‌بینم، اگر اشتباه نکنم لباس عروس هست. امشب اصلا به ماه نگاه نکن...
سریع از جایم برخاستم و گفتم:
- تموم کنید. هیچ‌کدوم از حرف‌هاتون باور کردنی نیست. من نه‌تنها به ماه نگاه می‌کنم، بلکه باهاش درد و دل هم می‌کنم.
با خداحافظی سردی از آن خانه دور شدم.
(مربوط به پارت3)
با عصبانیت به خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
میان زمین و آسمان رها بودم. در خواب و بیداری تکان می‌خوردم. ناگهان چشمانم را گشودم. داخل ملافه‌ای که چندین موش آن را می‌کشیدند، قرار داشتم. جیغ بنفشی زدم، موش‌ها فرار کردند. مقابل میز صبحانه به زمین برخوردم.
صدای قهقهه آمد. چشمانم را ریز کرده و با تهدید به سوفیا خیره شدم.
پس از صرف صبحانه، هرکدام در سویی آماده سفر یک روزه می‌شدیم.
موهای قرمزم را بافتم. لباس بهاری سفید رنگ بلندی، که طرح گل‌های بابونه داشت، تن کردم.
وقتی ملکه مارتی را دیدم، ایمان آوردم که در زیبایی نمی‌توانم شکستش دهم.
او به محافظ‌ها اجازه همراهی نداد. پشت قعله از دامن لباسش عصای جادوئی بیرون آورد. با وردی که زیر لب خواند، چوبی که در قسمت بالای آن قلبی وجود داشت را به سوی من گرفت، کمرم به درد افتاد. چیزی از درون استخوانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
سایه هر لحظه بزرگ‌تر میشد. ناگهان شخصی با صورتی پوشیده از پشت ستون، بیرون پرید. یک شیشه خون قرمز در دست داشت. چشم‌های آبی‌اش از زیر نقاب می‌لرزید.
ملکه نگران پرسید:
- تو کی هستی؟ چطور وارد غار شدی؟
پسر غول پیکر پاسخ داد:
- من! من پیتر در پشت بیابان‌ها و جنگل‌ها در دهکده‌ای نه‌چندان بزرگ، زندگی‌ می‌کردم.
آیسی: الآن دیگه زندگی نمی‌کنی!؟
پیتر: نه! نه! اونا مارو بیرون کردن.
آیسی: تو و کی رو بیرون کردن؟
پیتر نقابش را بیرون آورد، موهای بور طلائی‌اش روی پیشانی‌اش ریخت. اشکی از گوشه‌ی چشمان‌اش چکید. شیشه را در دست‌اش فشرد و گفت:
- من پسری آهنگر، با دخترِ حاکم، احساس عجیبی به یک‌دیگر پیدا کرده بودیم. اما هردوی ما خوب می‌دونستیم که اجازه ازدواج باهم رو نداریم. وقتی پدر او از عشق بین ما باخبر شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پیتر شیشه‌ی خون را داخل لباس‌اش پنهان کرده، همراه دختران به راه افتاد.
ملکه پشت سنگی ایستاد. با انگشتری که در انگشت داشت، به سنگ کوبید. چندین بار تکرار کرد، صدای خمیازه آمد. سنگ چشمان خواب‌آلود خود را گشود. به یاد درخت غرغرو افتادم و خنده‌ام گرفت.
سنگ دوباره چشمانش رو بست و خوابید. ولی انگار تازه متوجه اطراف شده باشد، چشمان خود را گرد کرد، دستی به بدن خود کشید و خاک‌هارا تکاند. گفت:
- ملکه خوشحال شدم با دیدنتون.
سنگ کنار رفت. درب دنیای دیگری گشوده شد. پایم را روی چمن قرار دادم، اما مانند ژله می‌لرزید. دو اژدها با دهانی باز خوابیده بودند. از دهان یکی آبی به رنگ نیلی بیرون می‌آمد. از دهان دیگری آبی به رنگ یاسمنی جاری بود. ملکه مرا مقابل چشمه قرار داد.
خوب می‌دانستم که باید چیکار کنم. این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/5/22
ارسالی‌ها
58
پسندها
747
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
سن
20
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
رود لرزید. یک‌هو همه تصاویر تار شد. حیرت زده به اطراف نگاه کردم. باورم نمی‌شد تونستم بخشی از آینده‌ام رو ببینم. اما پریشانی‌ام نگران کننده بود. چرا به یک قرار عاشقانه باید با چهره‌ای غمگین برسم؟ برای رسیدن به جواب سوال‌هایم باید صبر کنم. شاید چند ماه یا چند سال بعد به جواب رسیدم.
با حرکت بقیه از افکارم بیرون آمدم. سریع خودم را به آن‌ها رساندم. زیر سایه درخت نشستیم. ملکه بعد از چند لحظه با شیشه‌ی کوچکی که در دست داشت به جمع ما آمد و کنارم نشست. گفت:
- چندین سال پیش با پادشاه قلعه‌ی عشق به شکار می‌رفتیم. خون حیوانات وحشی را می‌گرفتیم. گل‌های جدید پیدا می‌کردیم. آن‌ها را همراه خود می‌آوردیم. روزی تصمیم گرفتیم با ترکیب آن‌ها عصاره بسازیم. وقتی عصاره را امتحان کردیم، فهمیدیم که ترکیبی جادوئی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا