متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نفرین کریستال: تاج شوم (جلد 1) | ناهید زارع کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ناهیدزارع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 3,139
  • کاربران تگ شده هیچ

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نفرین کریستال: تاج شوم (جلد 1)
نام نویسنده:
ناهید زارع
ژانر رمان:
#معمایی #فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 5047
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


993611_4e1754f5a12085b5c79d65bef0ce8094.jpgخلاصه:
از روزگاری در میان روز روشن، درون مه غلیظی از مشکلات افتاد. اتفاقاتی که دانه‌ی زجر و بازی وحشتناک، درون گلدان سیاه کاشت. همین سرآغازی برای شروع بازی‌ ناپایداری در دنیا بود.
ازدواجی ناگهانی که چشمش را بر سیاهی‌ای باز کرد که سال‌هاست او را احاطه کرده. پیوندی میان ازدواج و حقیقت پشت پرده، مانند طنابی گره گیر گردن آن بود.

عکس شخصیت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

AMIIRALI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,374
پسندها
11,903
امتیازها
53,073
مدال‌ها
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

نمی‌دونم از کجا شروع کنم... زمان‌های عجیبی گذشته... نمی‌دونم اگه زندگی من یه کتاب داستان بود، اسمش چی بود؟ یا چه ژانری داشت؟ آیا کسی عاشق این داستان می‌شد؟
شاید... خب شاید اسمشو می‌گذاشتم: «نفرین کریستال».
الحق که این اسم، برازنده‌ی زندگی منه. زندگیم نفرین شده؛ پس اره، این واقعا برازندشه...
(دانستنی این داستان)
در دنیایی به اسم قلب کریستال، انسان‌هایی با کریستال‌هایی زاده می‌شدند. این کریستال‌ها، انرژی‌ای حیاتی در بدن تولید می‌کنند؛که اگر یک نفر کریستال خود را از دست دهد، فلج می‌شد و بعد از چند روز میمیرد. کریستال‌ها زیبا و در عین حال شکننده‌اند. در اندازه‌ی سه در چهار سانت‌اند و در قفسه سینه قرار دارند و عضوی از بدن محسوب می‌شوند. البته نکته مهم اینجاست که تعداد محدودی از مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
به عنوان یک رعیت به دنیا اومدم. البته نه اینجا. نه در سرزمین کریستال. همین کریستالم منو از خانوادم جدا کرد که مقصر من نبودم.
از وقتی پنج سالم شد به این دنیای کریستالی فرستاده شدم تا مردم سرزمین اصلی از وجود همچین کسانی آگاهی پیدا نکنن.
از اونجایی که پدرم خودش اهل این سرزمین بود منو پیش عمه‌ی خودش فرستاد تا از من نگهداری کنه. وقتی ده سالم شد همراه عمه‌ی پدرم به پایتخت یکی از حکومت‌ها اومدیم و من از اون موقع توی قصر به عنوان یک گلخونه‌دار مشغول کار شدم.
در سن شانزده‌ سالگی عمه رو از دست دادم و تنها در گلخونه سلطنتی مشغول کار شدم. اما نمیتونم لطف ملکه رو نادیده بگیرم. اون کسی بود که زیر پر و بالمو گرفت تا بتونم تنها از پس خودم بر بیام. از اون زمان همچنان من در گلخونه به سر میبرم و تعریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
مثل همیشه مشغول کار‌های گلخونه بودم. از اونجایی که ملکه کلوریا، علاقه شدیدی به گلخونه سلطنتی‌اش داشت، هر روز برای صرف چای به گلخونه میومد. امروز هم مثل روزای دیگه، طبق معمول میز رو به بهترین نحو احسن چیده بودم. انواع کیک شکلاتی و وانیلی و... آماده بود. ملکه هم تشریف اورده بودن و از چای و کیک لذت میبرد.
- مثل همیشه عالی. کارت حرف نداره.
- ممنونم ملکه من. این موقعیت رو مدیون شما هستم.
- این هنر دست توئه که گلخونه سرزنده و شادابه. من خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.
جالبه هیچ وقت، ملکه اینجوری باهام حرف نزده بود. اخه کدوم اشراف زاده‌ای با یک رعیت اینجوری صحبت می‌کنه؟
-ممنونم ملکه من. من خیلی خوشحال شدم از این بابت. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم از اینکه رعیتی مثل من، به عنوان دوست خودتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
زمان زیادی گذشته. انگار که کم کم باید برای جشن تاج گذاری خودمو آماده کنم. اَه... حالم از این جشن‌های مزخرف به هم می‌خوره. البته این واجبه تا به متحدان نشون بدم که چقدر سرسختم تا کسی جرات به دست درازی از پادشاهی من نکنه. وقتی من پادشاه بشم دیگه تمام مسئولیت حکومت بر روی دوش منه و اینطوری مادرم میتونه کمی نفس راحت بکشه.
توی اتاق بودم و برای خودم فکر می‌کردم . از روی تختم بلند شدم. کنار پنجره ایستادم و بیرون رو تماشا کردم. مادرمو دیدم که از گلخونه بیرون میاد.نمی‌دونم توی اون گلخونه چی هست که انقدر به اونجا علاقه نشون میده!... .
مطمئنم داره برمیگرده سر برگه‌های دولتی.شاید بهترین وقت برای صحبت باهاش درمورد روز تاج گذاری باشه.
- رولاند؟
محافظ شخصی من رولاند، در اتاق رو باز کرد و ادای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
امروز به عنوان فرمانده سربازان بخش قصر، به تالار آموزشی رفتم و تا شب درگیر بودم. شب با خستگی و کوفتگی، به اتاقم برگشتم؛ و با اولین چیزی که مواجه شدم، برگه‌های مالیاتی بود. زیر برگه‌های مالیاتی هم سند حقوق خدمتکاران قصر بود.
- لعنتی...
تا نصف شب به همه امور رسیدگی کردم. واقعا عذاب‌آوره؛ کاش کمی هیجان توی زندگیم اتفاق می‌افتاد.
بعد از تموم کردن کل امور، بلند شدم و کمی کش و قوسی به خودم دادم و روی تختم دراز کشیدم.
- گندش بزنم. انقدر خسته‌ام که حال عوض کردن لباسمم ندارم.
ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم که طولی نکشید کریستالم ناخودآگاه به حالت جهشی رفت. کریستالم رنگ عوض کرد و مردمک چشمم هم به رنگ خون دراومد.
بلند شدم.
- چه اتفاقی داره میوفته؟ الان که زمانش نیست.
همون موقع کتابی از کتاب های قفسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
از دیشب همونجا، کنار قفسه خوابم برده بود. با باز کردن چشمام از سیاهی ذهنم، اولین چیزی که به ذهنم اومد، قرارم با مادرم بود.افکار دیشبم روی سرم بد سنگینی می‌کرد. دستمو به قفسه گرفتم و به سختی بلند شدم.
- لعنتی. تمام بدنم کوفته شده.
به سمت تخت رفتم و خودمو روی تخت رها کردم. چشمامو آروم بستم.
- خستم.
در یک لحظه سریع در باز شد.
- قربان.
- خدا لعنتت کنه رولاند. چه مرگته اول صبحی؟
جا خورد سرجاش با قیافه‌ای خنثی بِر و بِر نگاهم می‌کرد .
- چته؟چرا اینجوری بهم خیره شدی؟!
- خب راستش جا خوردم. هیچ وقت این موقع بیدار نبودید.
از اونجایی که رولاند تنها فردی هست که بعد از مادرم با من راحت صحبت میکنه، بدون هیچ رودروایسی حرفاشو میزنه.
- دیشب حالم خوب نبود.
- که اینطور.
رفت و پرده‌های اتاق رو کنار زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
اقرار می‌کنم حتی یه زمانی از رولاند خوشم میومد. شجاعت و مهربونیش یه طرف و چهره‌ی جذاب و معصومش یه طرف دیگه. چایی رو دم کردم و با خودم به سر میز بردم.
- ماریا من دیگه رفع زحمت می‌کنم باید ولیعهد رو راهنمایی کنم.
شکوفه‌ای بر لبم آوردم و گفتم:
- می‌بینمت.
با قدم‌های بلند و سریع از اینجا خارج شد. مدت کوتاهی نگذشته بود که ملکه به تنهایی سر رسید.با صدای پاشنه‌های کفشش همه جرا رو از وجود قدرتمند خود، آگاه می‌کرد.
- ملکه من...
زنی با ابهت که هیچ وقت ضعفی از خود نشون نمی‌ده.
- صبح بخیر ماریا.
- صبح شما هم بخیر بانوی من.می‌بینم حسابی شادابید.
- خب آره.
سر میز نشست و نفس عمیقی کشید.
- راستی ماریا رولاند دم در ورودیه بهتره بگی بیاد.
- اون همین الان رفت.
- می‌دونم ولی باز برگشت. لطفا راهنماییشون کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
220
پسندها
3,057
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
از میان دیواره‌های بلند پیچک‌ها، عبور کردیم و رولاند و اون پسره رو به دیدار ملکه بردم. به محض رسیدن، بدون هیچ حرکتی رفت و روبه‌روی ملکه نشست. این دیگه چجورشه؟ اخه چرا انقدر راحت رفت و نشست؟ مگه احترام سرش نمیشه؟!
- امیدوارم از گلخونه خوشت اومده باشه.
- بدک نیست. می‌تونست بهتر هم باشه.
هااااا؟! واقعا که فکر می‌کنه اینجا هنوز کاستی داره؟! واقعا که چقدر گستاخه. بهم بر خورد.
همون لحظه رولاند به شونه‌ام زد و خیلی آروم در گوشم گفت:
- هی ماریا. زودباش باهات کار دارم.
- باشه.
جلوتر رفتم و چای برای ملکه و مهمانش داخل فنجان‌های چینی ریختم.
- ممنون ماریا. مثل همیشه عالی.
سرمو خم کردم و احترامی برای ملکه قائل شدم.
- این کمتر کاری‌ست که می‌تونم محبت ملکه‌ام رو جبران کنم.
- چقدر حرف میزنی.
سرمو بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا