- تاریخ ثبتنام
- 1/4/21
- ارسالیها
- 211
- پسندها
- 5,900
- امتیازها
- 20,913
- مدالها
- 9
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #11
یا فاطرُ بحق ال فاطمه عجل لولیک الفرج
میخندید. مثل همیشه، برای آن که نگذارد کسی چیزی احساس کند.
~پدر حضانتی
------------------------------------------------
مسافر بیرون ماشین و راننده تاکسی پشت فرمان داشتند با خودشان تحلیل میکردند.
- خیلی اون جلو شلوغه. من دیرم شده به پروازم نمیرسم.
و مرتب ساعتش را نگاه میکرد.
مرد چاق دیگری هم جلوی ماشین خانم کامیاب رژه میرفت:
- گرفتار شدیم ها!
و رانندهای دیگر دستانش را در هوا تکان میداد و بد و بیراه میگفت. هرکسی از هرجایی بود صدایش میرسید؛ یک جا و هزار سر و صدا.
سرش را روی فرمان گذاشت، نه آرام، بلکه با ضربه که نشانی بود از اعصاب خوردیاش.
- این شهر هم هیچوقت خلوت بشو نیست.
مائده کامیاب، بیمار...
میخندید. مثل همیشه، برای آن که نگذارد کسی چیزی احساس کند.
~پدر حضانتی
------------------------------------------------
مسافر بیرون ماشین و راننده تاکسی پشت فرمان داشتند با خودشان تحلیل میکردند.
- خیلی اون جلو شلوغه. من دیرم شده به پروازم نمیرسم.
و مرتب ساعتش را نگاه میکرد.
مرد چاق دیگری هم جلوی ماشین خانم کامیاب رژه میرفت:
- گرفتار شدیم ها!
و رانندهای دیگر دستانش را در هوا تکان میداد و بد و بیراه میگفت. هرکسی از هرجایی بود صدایش میرسید؛ یک جا و هزار سر و صدا.
سرش را روی فرمان گذاشت، نه آرام، بلکه با ضربه که نشانی بود از اعصاب خوردیاش.
- این شهر هم هیچوقت خلوت بشو نیست.
مائده کامیاب، بیمار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش