- ارسالیها
- 2,797
- پسندها
- 9,374
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #11
شادی دستانش را در جیب پالتویش مشت کرد. عجیب منظور یکتا را درک میکرد. زندگیشان تازگیها ساز تکراری میزد و آنها هم مجبور بودند با علاقه به آن گوش بسپردند؛ ولی شاید دلشان میخواست خودشان ساز جدیدی بسازند و برای زندگی بنوازند. خودشان موسیقی نابی که منحصر به خودشان بود خلق کنند؛ اما مشکل اینجا بود که هیچکس به ساز زدنهای یک تازهکار گوش نمیداد. شاید همه آن را نابلد و خام میدانستند؛ ولی نه ناپخته بود، نه خام، نه نابلد؛ فقط اول راهش بود...
سکوت شادی به یکتا هم منتقل شد و هردو با دهان بسته و ذهنی باز که بهجای دهانشان درهای خود را باز گذاشته بود و اجازهی ورود به هر اندیشهای میداد، گام برمیداشتند. کمی که گذشت، بالاخره سردر زرد رنگ کتابفروشی را دیدند. روی شیشه با فونت...
سکوت شادی به یکتا هم منتقل شد و هردو با دهان بسته و ذهنی باز که بهجای دهانشان درهای خود را باز گذاشته بود و اجازهی ورود به هر اندیشهای میداد، گام برمیداشتند. کمی که گذشت، بالاخره سردر زرد رنگ کتابفروشی را دیدند. روی شیشه با فونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.