• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه یک روز و نصفی | فاطمه نصیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •/Moonshine/•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 369
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: ۴۸۳
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd

نام داستان کوتاه: یک روز و نصفی
نام نویسنده: فاطمه نصیری
ژانر: #طنز #اجتماعی
خلاصه: این داستان‌ یک روز و نصفی از زندگی یک دختر نوجوان را روایت می‌کند که برای اردوی مدتی از خانواده‌اش دور می‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •/Moonshine/•

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,424
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
19
 
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بی‌زار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
شهریار​
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول:«نـــه!»​
- جناب آقای کیانی، پدر دانش‌آموز گرامی زینب اینک‌ک... .
- نمی‎‌خواد این چرت‌و‌پرت‌ها رو بخونی برو سر اصل مطلب.
- زمان اعزام به اردوگاه شهید باهنر تهران، روز شنبه مورخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ساعت هفت صبح صرفا دختران مقاطع هفتم تا نهم زمان برگشت از اردوگاه شهید باهنر تهران روز... .
- زینب می‌تونی عین آدم بخونی یا خودم بخونم؟
- اصلا نخواستم بیا خودت بخون.
برگه را روی عسلی گذاشتم و گوشی را برداشتم. گوشی را روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. دایرکتم حسابی پر شده بود، باید جواب چند نفری را می‌دادم. یکی را انتخاب و باز کردم. «وای هیوا دختر تو معرکه‌ای حرفات به من خیلی انرژی میده.» انرژی؟! مسخره بود که حرف‌های من را پرانرژی می‌دید. به‌ هرحال باید جوابش را می‌دادم، پس تصمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- مامان دیوونه شدم میشه برین سر اصل مطلب؟
مامان: خیلی‌خوب عزیزم آروم باش الان بابات میگه.
- بابا؟
بابا: دختر‌ گل‌ بابا گفته بودی کدوم گوشی رو می‌خوای؟
- گلکسی زد فولد.
بابا: همین که برگردی برات می‌خرم.
- اصل مطلب این بود؟
بابا: بی‌ربطم نبود بهش.
مامان: هاشم عزیزم اصل قضیه.
بابا: من فکر کردم اصل قضیه‌ست.
مامان: دخترم اصلا بابات رو ول کن خودت برگه رو بخون.
بدون معطلی برگه را از روی میز برداشتم و شروع به خواندن کردم.
حوله، مسواک، لباس‌مناسب و... .
تا این جا که چیز خاصی نبود.
- از آوردن... .
- چــی؟
***
- نه یعنی نه من محاله به این اردو برم.
بابا: دخترم گــوشــی.
به بابا که دست‌هایش را مانند موج تکان می‌داد نگاه کردم و گفتم:
- الان مثلا دارین من رو تحریک می‌کنین؟!
مامان: بابات رو ول کن من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
اولین‌ باری بود که محل‌کار پدرم را از نزدیک می‌دیدم. جای جالبی بود. شرکت قدیمی‌ای بود، اما ظاهرش این را نشان نمی‌داد. مدیرعامل شرکت سعی کرده بود حداقل ظاهر کار را حفظ بکند. حالا چرا فقط ظاهر کار؟ چون اگر یک‎بار غذایی را که پدرم سرکار می‌خورد، می‌خوردید می‌فهمیدید چه می‌گویم. آشپزی من بهتر از آشپز اینجا بود.
- خوب دخترم رسیدیم.
با این حرفم دست از نگاه کردن به اطراف برداشتم و پیاده شدم. بابا ساکم را از صندوق عقب به دستم داد و گفت:
- دخترم اینجا کنار بقیه منتظر بمون تا ببرنتون اردوگاه.
- بابا!
- جانم.
- حواست به گوشیم باشه.
بابا طوری‌که انگار تو ذوقش خورده باشد، گفت:
- باشه، حالا برو.
با رفتن بابا تازه متوجه سنگینی کیف شدم. حس می‌کردم یک وزنه صدکیلویی برداشته‌ام. واقعا وجود پدرم یک نعمت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
فصل دوم:«یک قانون نانوشته»​
بدون نگاه کردن هم می‌توانستم بگویم ردیف پشت‌سر من که 4 صندلی دارد، قرار است حسابی پرسر‌وصدا باشد؛ به ‌نظر من این یک قانون نانوشته در تمام دنیا است. طولی نکشید که حرف من به واقعیت پیوست و چهار نفر که به نظر می‌آمد از قبل یکدیگر را می‎شناسند روی صندلی‌های ردیف آخر نشستند. هنوز اتوبوس راه نیفتاده بود که سروصدای ردیف آخر بلند شد. ساکم را روی صندلی بغلی‌ام گذاشتم و امیدوار بودم کسی خیال نشستن روی آن صندلی را نکند. با راه افتادن اتوبوس مردی که به‌ نظرم همسن‌وسال پدرم می‌آمد به انتهای اتوبوس آمد و اسم‌ و پایه ‌تحصیلی هر فرد را می‌پرسید. اسم چهار نفری که پشت سرم بودند به ترتیب کیمیا، نازنین، بهار و سهیلا بود. بعد از آن چهار نفر نوبت من بود. مرد به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•

•/Moonshine/•

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/1/22
ارسالی‌ها
87
پسندها
730
امتیازها
3,713
مدال‌ها
11
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- خوب الان من چی‌کار کنم؟
- هیچی فقط قانعش کنید که اینجا جاش نیست.
- چی؟!
- من دیگه میرم با اجازتون.
با همان سرعتی که رفته بودم برگشتم و با خیال راحت روی صندلی‌ام نشستم و رو به کیمیا گفتم:
- بالاخره قبول می‌کنی ترسو هستی یا نه؟
- برو بابا دیوونه، پول می‌‌‌خوای بگو بهت بدم.
نگاهی به مرد که در حال نزدیک شدن بود نگاهی کردم و گفتم:
- واقعا که من خواستم بهت کمک کنم.
بعد بدون توجه به نگاه بهت‌زده کیمیا هندزفری‌ای را که دور از چشم مامان برداشته بودم، به گوشی نوکیای کوچک دکمه‌ای که قرار بود در این سفر رابط من و خانواده‌ام باشد وصل کردم و در گوشم گذاشتم. حالا وقت کمی آرامش بود. خدا را شکر که هنوز رم قدیمی‌ام را هنوز نگه داشته بودم که کمک حال من در این روزها باشد. گوشی را روشن کردم و با زدن دکمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •/Moonshine/•
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا