• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رگ خواب | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Afsaneh.Norouzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 1,001
  • کاربران تگ شده هیچ

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
محمد سوالش را با لبخند پرسید اما نگرانی صدایش را تنها عزیزه فهمید.
- خوبی؟
- خوبم مادر!
- صدات چی میگه پس؟
- یکم فشارم بازیش گرفته مثل همیشه. قرصمو خوردم بهتر می‌شم. نگران نباش سیدِ مادر.
پیرزن لبش را گزید و با ناراحتی مضاعف از غیب شدن خواهرزاده عزیزش که چون خواهرجوانمرگش او را هم دوست داشت، گفت:
- وسط مجلس یهو تو دهن همه چو افتاد ماهور غیب شده. دلم پیش این بچه‌ست محمد. نگرانشم.
درد مادر مهربانش به جان محمد می‌خورد که او انقدر دلسوز بود. که آنقدر در صفا و صمیمیت همتا نداشت. وقتی به یاد می‌آورد که رفتار جلال با آن‌ها چطور است، از این همه مهربانی غضبناک می‌شد.
- نگران نباش حاج خانم. پیداش می‌شه!
- نمی‌دونم مادر. اگر حالم بد نمی‌شد و مطهره اصرار نمی‌کرد، می‌موندم ببینم چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تمام تنش نبض گرفت. چرا فکر اینجای کار را نکرده بود. مگر این ماشین ‌صاحب نداشت که آنطور بی‌محابا خود را درونش پنهان کرده بود؟
سردش بود. دست و پاهایش سر شده و گزگز می‌کرد. می‌ترسید! از این که محمد او را با آن سر و وضع و شکل در ماشینش ببیند و بعد...
دلش لرزید! از آن "بعدی" که قرار بود تا دقایقی دیگر اتفاق بیفتد.
محمد خسته بود. از صبح پشت سر هم کلاس داشت و حالا هم که سنگینی این عروسی نامیمون حسابی کسلش کرده بود.
استارت زد و همین که هیکل درشتش را چرخاند تا پشت ماشین را ببیند و دنده عقب بگیرد؛ حجم وسیعی از تور سفید نگاهش را پر کرد.
چشمانش وق‌زده و درشت شد. برای لحظه‌ای حس کرد قلبش از هیجان زیاد سنکوپ کرد.
بلافاصله ترمز دست را کشید و ماشین در میانه راه از حرکت ایستاد. زبانش قفل شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با به یادآوردن آن چه در چند ساعت گذشته به سرش آمده بود، لبش را محکم گاز گرفت. لعنت به تمام علت‌هایی که امشب او را به این نقطه رسانده بود.
محمد دقایقی بعد بدون هیچ فکری در عقب ماشین را باز کرد و با احتیاط بدون این که حتی دلش بخواهد به عروس مستتر شده در آن گله جا روی صندلی عقب ماشین، نگاه کند، با صدایی که سعی می‌کرد غریبگی‌اش را به رخ دختر بکشد تا دستورش موثرتر واقع شود گفت:
- بفرما بیرون خانم!
ماهور با شنیدن صدای سرد و پر از خشم او از حالت درازکشیده خارج شد و روی صندلی شست. همانطور که حدس زده بود مهلتش به سر آمده و حالا باید کاسه چه‌کنم‌چه‌کنم‌هایش را جای دیگری می‌برد.
ناله بی‌صدایی کرد. چرا یک امشب باید گند می‌خورد به همه برنامه‌هایش. چرا او یک روز خوش در این زندگی نکبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدای چند مرد باعث شد ماهور اضطرابش بیشتر شود و با زبانی که روی دور تند افتاده بود، کلمات را بی نفس گرفتن بیرون بریزد.
- محمد... خواهش می‌کنم. تو مثل برادر منی. نذار خواهرت رو بگیرن. ناصر معتاده. زن باره‌ست. اینا رو امشب فهمیدم. عکساشو... عکساشو دونه به دونه خودم دیدم.
به چشمانش که چون یک آینه آماده شکستن و فروریخت نبود، اشاره کرد:
- با همین چشام دیدم. تو رو خدا نذار بدبخت شم. منو ببر از اینجا!
و در آخر با استیصال بیشتر چهره‌اش در هم شد و التماس کرد:
- محمد تو رو به هر چی می‌پرستی... کمکم کن!
***
دیوانگی محض بود. این که پشت فرمان ماشینی بنشیند که یک عروس فراری در آن پنهان شده بود. سر دردش به اوج خود رسیده و به شقیقه‌هایش شبیه یک کیسه بوکس مشت می‌کوبید. سنگین و بی‌امان!
نفسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
-بیا بالا!
صدایش وقتی داشت این دستور را می‌داد خشک شده بود و تا حد زیادی جدیت را به شنونده القا می‌کرد. درست مثل وقت‌هایی که سر کلاس درس در قالب جدی خود فرومی‌رفت تا حواس همه را به خود جلب کند. توانسته بودند از مهلکه فرار کنند و حالا تا حد زیادی دیگر خطری تهدیدشان نمی‌کرد.
سر ماهور مثل یک بچه گربه خطاکار کم‌کمک بالا آمد. نگاهشان برای آنی در آینه عقب به هم افتاد. یکی طلبکار و دیگری خطاکار.
محمد از پشت دندان‌هایی که هر لحظه به هم می‌فشرد نطق کرد:
- کاش فقط واسه دیوونه‌بازی امشبت دلیل واقعی داشته باشی عروس خانم!
ماهور که حالا تا حدی از نگرانیش کاسته شده بود، لبش را که حجم برجسته‌ای از رنگ سرخ گرفته بود، گزید و گفت:
- ببخش منو. نمی‌خواستم به دردسر بندازمت!
محمد مراعات دختر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا