متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خواب‌های بيداری | دیانا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Diana33559
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,583
  • کاربران تگ شده هیچ

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
یکم شک کردم و از خونه اومدم بیرون، در رو قفل کردم. سوار آسانسور شدم و چند لحظه‌ای منتظر شدم برسم به پارکینگ. در آسانسور رو هول دادم و باز شد.
تیام تکیه داد بود به ماشین همسایه و تو فکر غرق بود! کی از خونه رفت بیرون؟ رفتم جلو و صدای بلندی گفتم:
- توی کدوم دنیا به سر می‌بری؟

تیام که انگار صدامو نشنیده بود به سمت در رفت. معلوم نیست چی تو فکرش می‌گذره باز!
دوتامون منتظر تاکسی بودیم تا بیاد بریم. حواسم نبود که تیام گفت:
- خسته شدم! باید یه ماشین بخرم.
رو بهش کردم و گفتم:
- جانم؟ شتر بیند در خواب پنبه دانه.

با عصابیت نفسش رو داد بیرون و با غرغر گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
عرق داشت از سر و کلم می‌بارید. نمی‌دونم چرا انقدر استرس داشتم! با صدای لرزون به تیام گفتم:
- داداش گلم، ول کن بیا بریم، غلط کردم.
تیام: بچه ترسو رو! لولو نمی‌خورتت.
- من نمیام تو خودت برو.
تیام: میری یا خودم به زور ببرمت؟
- آخه...
تیام: هیس کن! راه بیوفت.
دست کی افتادم، ای خدا! مجبور شدم با تیام وارد انبار بشم. وقتی اولین قدم رو گذاشتم، سرمای شدیدی احساس کردم. فکر کنم تیام‌ هم متوجه سرمای عجیب شد! در رو با صدای جیرجیرِ بلندی از پشت بستم. نمی‌دونم چرا همچین کاری رو کردم!
تیام به سمت صندلی‌ای رفت که یه لایه خاک نسشته بود روش. یه صندلی دیگه‌ام طرف دیگه‌ای بود که من برداشتم. دوتامون خاک روی سطح صندلی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
تیام هم مثل من جا خورده بود، فکر می‌کرد جواب نمی‌ده! با این که دست‌هام داشت می‌لرزید اما نباید دستم رو از روی فلش برمی‌داشتم. تیام یکم صبر کرد و جمله‌ای بعدی رو با صدای بلند و پر از استرس گفت: اگه اینجا حضوری داری چیزی رو تکون بده.
دوتامون منتظر بودیم تا اتفاقی بیوفته، چند دقیقه گذشت. به تیام نگاه کردم اونم به من نگاه کرد. با شنیدن بسته شدن دری، از جام پریدم. نفهمیدیم کدوم در بود، وجود خود‌ش رو ثابت کرد. نفسم بالا نمی‌اومد، احساس خفگی داشتم.
جو هر لحظه سنگین‌تر می‌شد، تیام هم حس من رو داشت. رو به تیام که ترسیده بود کردم و گفتم:
- تیام، بهش بگو از جون من چی می‌خواد؟
سری تکون داد که به معنی باشه بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
دست و پاهام داشت می‌لرزید، نمی‌تونستم تکون بخورم. سنگینی دست‌هایی که دور گردنم حلقه شده بودن، هر لحظه بیشتر می‌شد. نمی‌تونستم به راحتی نفس بکشم. احساس خفگی داشتم! دمای بدنم به حدی بالا رفته بود که سردی‌ای اون دست‌ها رو به وضوح حس می‌کردم! جرات نداشتم پشت سرم رو نگاه کنم.
دیگه به کل نفسم بالا نمی‌یومد، چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت! دیگه واقعا ناامید شده بودم، چشم‌هام رو بستم و منتظرم شدم تا بمیرم. چند ثانیه گذشت و دیگه سنگینی دست‌ها رو دور گردنم احساس نکردم. سریع پشتم رو نگاه کردم، هیچ خبری نبود! چند‌تا نفس عمیق کشیدم تا به حال خودم بیام. حتما دور گردنم قرمز شده! یکم سرفه کردم، حالم بهتر بود.
یادِ تیام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
دیگه اهمیتی ندادم و به تلویزیونی که روبروی تخت قرار داشت و داشت مستند می‌داد، نگاهم رو دوختم.

"ارشان"

سرکوچه‌ای بودم، کوچه خیلی باریک و تاریک بود! انقدر باریک که یه نفر فقط از کوچه رد می‌شد. پشت سرم صدای بسته‌ شدن در ماشین رو شنیدم. نگاهی انداختم، تیام بود که داشت به سمت من می‌یومد. رسید بهم و گفت:
- راه بیوفت تا گندی که زدیم رو جمع کنیم.
نمی‌دونستم از چه گندی حرف می‌زنه، پس جوابی ندادم. تیام جلو تر از من راه افتاد و رفت توی کوچه. تا
اتنهای کوچه رفت و روبروی دری قرمز رنگ که با شکل‌های لوزی تزئین شده بود،وایستاد. به در می‌خورد قدیمی باشه!
زنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16

با تعجب بهش گفتم:
- تو که داشتی پشت سر من ‌می‌اومدی!
تیام: داشتم می‌اومدم که جنابعالی غیبت زد.
از حرف‌هاش چیزی نفهمیدم. یادم اومد تو چه وضعیت بدی پیداش کردم. سریع پرسیدم:
- تو چرا اونقدر داغون بودی؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- تاریک بود و داشتم توی اون تاریکی دنبال توعه خنگول می‌گشتم که پام گیر کرد به چیزی و سرم محکم به دیوار خورد.
نیشم باز شد و با خنده گفتم:
- واقعا؟ خدایی؟ منو باش فکر کردم جنه خوردت.
چشم‌غره‌ای رفت، به سمت دیگه‌حرکت خم شد و جواب نداد. دکتری که سال‌خورده به نظر میومد و نسبتا موهای کم‌پشت داشت، داخل اتاق شد و گفت:
- می‌بینم که حالتون خوبه! می‌تونید برگردید خونه، فقط مواظب خودتون باشید.
تشکر کردم و تیام هم رفت تا آماده‌ای رفتن بشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
دلم می‌خواست سرم رو ببرم جلو و راننده رو نگاه کنم، اما حسی بهم می‌گفت که نکن! سعی کردم‌ اهمیتی ندم و به بیرون زل بزنم، دیگه راهی تا خونه نمونده بود.
به سر کوچه‌مون رسیدیم، مثل همیشه خلوت و ساکت بود. تیام از ماشین پیاده شد، ده‌هزار تومانی از جیبم درآوردم و خواستم به راننده بدم که متوجه شدم دیگه پوست رنگ پریده نداره! پول رو بهش دادم و تا خواستم از ماشین پیاده بشم، زمزمه کرد: مواظب اون جن‌گیر باش! همینطور به چشم‌های مثل زغالش خیره شدم، لبخند گشادی زد. اومدم حرفی بزنم که تیام دستم رو کشید و از ماشین کشیدم بیرون و گفت:
- داری معامله هسته‌ای می‌کنی؟ بیا پایین دیگه.
نگاهم رو از ماشین گرفتم و گفتم:
- آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Diana33559
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
می‌خواستم داد بزنم اما نمی‌شد، ترس و وحشت بدی افتاد به جونم. فضای آسانسور به شدت سنگین شده بود و نفسم به سختی بالا می‌اومد‌. تلاش کردم آروم باشم ولی نه چیزی می‌دیدم نه آسانسور حرکتی داشت.
جایی که ایستاده بودم بی حرکت موندم. چند لحظه‌ای سپری شد، داشتم آروم می‌شدم که صدایی مثل کشیده شدن ناخون به چیزی رو از روبروم، در آهنی آسانسور شنیدم. شدت ترس و وحشتم بیشتر شد.
عقب‌عقب رفتم و خوردم به میله‌ای که مقابل آینه قرار داشت. صدای قلبم رو واضح می‌تونستم بشنوم، عرق سرد از سرم چکه می‌کرد روی صورتم. تن و بدنم داشت می‌لرزید. صدا بار دیگه تکرار شد، سه بار پشت سر هم!
چشم‌هام رو بستم و منتطر موندم اتفاقِ بعدی بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #19
مقابلم، مردی قد بلند، لاغر اندام، سبزه و چشم ابرو سیاه ایستاده بود. تیام اومد بغل‌دستم و به مردی که نمی‌شناختم سلام داد. من هم سلام دادم و مرد تعارف کرد که بریم تو خونه.
تیام کفش‌هاش رو درآورد و جلو‌تر از من رفت داخل. من هنوز سرجام مات زده بودم. تیام برگشت و گفت:
- زحمت بکش بیا تو یا خودم بیارمت؟
کفش‌هام رو درآوردم و رفتم داخل. در شیشه‌ای پشت سرم رو بستم و پرده‌ای سیاه رنگش رو هم کشیدم. اتاقی نسبتا کوچیکی بود، مبل نداشت و سرتاسر خونه پشتی بود و فرش‌های دست‌باف با دیوار‌های قدیمی دیده می‌شد، یه کتابخونه‌ای چوبی کا با کتابی‌های قطور پر شده بود، خودنمایی می‌کرد. معلومه خونه‌ زیادی قدیمیه. واقعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

Diana33559

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
156
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #20
از شدت گرما، به سرعت چشم‌هام رو باز کردم. همه جا توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و هیچ‌صدایی نمی‌اومد. احساس می‌کردم لباس‌هام بخاطر عرق خیس شدن. داشتم می‌پختم، انگار توی آتیش انداختنم. تپش قلبم بالا رفته بود و صدای، تاپ‌تاپش رو می‌شنیدم. دوباره خواب...
خواستم از روی مبل بلند بشم و برم تا آبی بخورم اما دست و پام‌هام رو نتونستم تکون بدم. سعی کردم دست‌هام رو حرکت بدم ولی نمی‌شد، هرچقدر که تقلا کردم، نتیجه‌ای نداشت. دما هر لحظه گرم‌تر و گرم‌تر می‌شد، با هر سعی و تلاش حرارت بدنم بالا‌تر می‌رفت. غیرقابل تحمل بود!
همچنان سعی داشتم خودم رو ار روی مبل حرکت بدم که به فکرم زد تیام رو صدا کنم. زور زدم اما حتی نمی‌تونستم حرفی بزنم! زبونم بند اومده‌ بود. شبیه یه جسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Diana33559

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا