• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,713
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #151
امیری که او شب گذشته دیده بود دقیقاً همانی بود که ثنا می‌گفت گاهی از او می‌ترسد و آن آدم متظاهر و دروغگویی که فکر می‌کرد جنتلمن با اخلاق است؛ حامد پسر ادیب بود. ناخن‌هایش را در مشتش فرو کرد. سایه‌ای بلند و سیاه به رویش افتاد. سرش را بالا گرفت و نگاه پر از نفرتش را به روی او تنگ کرد. حامد دست در جیب جلیقه‌ی بافت خاکستری‌اش انداخت. سردش بود؛ اما نه آنقدر که نتواند تحمل کند:
- سلام.
مثل همیشه آرام و مؤدب! ستایش از جا پرید و سرمای تنش را به شعله‌های خشمش داد و پرخاش کرد:
- چطور تونستی اینطور به من دروغ بگی و وانمود کنی امیری؟ هه! امیر! تو اصلاً در حدی هستی که یکی از ما باشی؟ خیلی خودت‌و دست بالا گرفتی، جناب ادیب! فکر کردی که چی؟ قرار بود چی به تو برسه؟ بدبخت بیچاره! تو در حد ترحم ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #152
و بعد نالید:
- حالا چرا تهش عذرخواهی کردی؟
سرش را تکان داد تا از التهاب درونش کم کند. کیف چرم سیاهش را از روی نیمکت برداشت و به روی شانه‌اش محکم کرد و بلند شد:
- اصلاً حقش بود! تا خودش باشه دیگه دروغ نگه.
حامد با گام‌هایی آرام خیره به خیابان‌هایی که پر از ماشین‌هایی بود که از کنارش می‌گذشتند، به سمت جایی نامشخص می‌رفت. حرف‌های ستایش او را به یاد گذشته انداخته بود. به یاد روزهایی که او و مهدی زیر نگاه‌های پر از تحقیر دیگران برای پیدا کردن کار به هر کسی روی می‌انداختند و معلم‌های نادانی که بعد از هر خطایی بی‌پدری‌شان را به رخشان می‌کشیدند. صدای زنگ بلند گوشی‌اش او را به حال برگرداند. بدون نگاه به شماره جواب داد. پسر بچه‌ای با کاپشن بادی‌اش به سرعت از کنارش گذشت. عابر پیاده خلوت بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #153
آقا جابر خیلی به گردن آن‌ها حق داشت.
سر که بلند کرد در دومتری خودش در آن کوچه‌ی نمناک و باریک، جلوی درب خانه، او و فربد را دید. فربد چهره در هم کشیده و دست به سینه به پیکره‌ی سرد و آهنین درب لم داده بود و به چیزهایی که آقا جابر با متانت می‌گفت، گوش می‌داد. فربد سرتکان داد که نگاهش به حامد افتاد. از دیوار جدا شد و با صدای بلندی روبه حامد میان حرف آقا جابر پرید:
- یه کلید می‌دادی، الان می‌رفتیم تو. حالا من بدرک! مهمونتم یخ کرد.
حامد برایش چشم و ابرو آمد تا ساکت شود و بعد لبخندی زد و به سمت جابر پا تند کرد و بعد از سلامی گرم، محکم او را در آغوش کشید. بعد از تمام شدن احوال‌پرسی‌ها، فربد بی‌طاقت، خودش را درون کاپشن بادی‌اش پیچید و باز غر زد:
- من و تو بدرک! نباید مهمونت رو ببری داخل؟ یخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #154
حامد گل از گلش شکفت و خوشحال گفت:
- قدمتون رو چشم! شما تاج سر مایید. می‌خواستید اینجا نیاید، کجا برید پس؟
فربد که دقیقه‌ای بود کنارشان نشسته و به حرف‌هایشان گوش می‌داد. شگفت‌زده از شنیدن این حرف‌ها دهانش باز ماند و سریع بعد از حرفش گفت:
- عمو جان ببینید و باور نکنید. این اصلا نگفته بود عمو داره.
حامد حرصی با گوشه‌ی آرنجش محکم به پهلویش کوبید. جابر با تأسف سری تکان داد و لب زد:
- چند وقته حامد رو می‌شناسی؟
فربد با انگشت ادای شمردن درآورد و بعد خیلی جدی به چشم‌های ریز آقاجابر نگاه کرد و جواب داد:
- فکر کنم سه سال شد دیگه؛ دو سال هم دانشگاهی بودیم و یه سالم همین‌جوری داداشیم.
و بعد پیروزمندانه لبخند عریضی زد که با آن گوشه‌ی لب‌های کلفتش تا انتها کش آمد. جابر متعجب روبه حامد چشم ریز کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #155
فربد شوکه نگاهی به حامد که ناگهان صورتش سرخ شده بود انداخت و بعد خندید. خیلی تلاش می‌کرد اعتبار و آبرویش را جلوی مرد مسن و جاافتاده‌ی مقابلش نریزد. حامد سربه‌زیر انداخت و آرام جواب داد:
- من که هنوز دارم درس می‌خونم.
ناگهان صدای بلند خنده‌ی فربد زر فضا پیچید. خم شد و با صدای بلند به خنده افتاد. حامد از شدت شرمندگی و حرص زیاد سقلمه‌ی محکمی به پهلویش زد که خنده‌اش فورا جایش را به سرفه‌های مکرری داد:
- مهدی رو هم نمی‌دونم.
و لیوان آبی برای فربد ریخت. جابر سماجت کرد:
- این حرفا رو چطوری به سمیه بزنم؟ اومدنی کلی تو گوشم نق زد که بیام سربه‌راهتون کنم؛ بلکه هم سر و سامونی بگیرید. تا همین الانش هم واستون یه ده موردی نشون کرده.
حالا حامد هم می‌خندید:
- ولله چی بگم؟
فربد با خنده مزه پرانی کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا