نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 184
  • بازدیدها 6,983
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #161
اداره‌ی چنین شرکت‌هایی کار ساده‌ای نبود. کارخانه‌ی لبنیات «فریمال» هم متعلق به آن‌ها بود که آن را خانواده‌ی عمه‌اش اداره می‌کردند و البته شعبه‌ی دیگرش که در شهرک صنعتی اهواز بود و با همین نام فعالیت می‌کرد را دوتا از عموزاده‌هایش، سهراب و سامان اداره می‌کردند که سامان از زمانی که به کانادا رفته بود، دیگر هیچ دخالتی در اداره‌ی کارخانه نمی‌کرد، ولی به محض تمام کردن تحصیلش باز به سر کارش برمی‌گشت.
سهراب تغذیه خوانده بود و سامان شیمی. آن‌ها با هم کامل می‌شدند و به خوبی از پس کارخانه برمی‌آمدند.
از افکارش بیرون آمد و یقه‌ی بلند پالتویش را تا روی بینی‌اش بالا داد و به ساختمان بزرگ مقابلش خیره شد. طرح بیرونی ساختمان فوق‌العاده بود. دیوار آجری که بالای آن فنس کار شده بود و اسم شرکت را بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #162
شانه‌های نادر لرزید:
- پس باید داخل رو ببینی، بیرونم که سرده، هنوزم دیر نشده!
و از او فاصله گرفت و با دستش به ورودی اشاره داد. در نگاه ریز و سیاهش غرور موج می‌زد. دست مهدی دایره‌وار روی زخم شقیقه‌اش چرخید. امروز از قصد موهایش را بالا روغن زده بود و پیشانی صافش را به نمایش گذاشته بود:
- خیلی لطف دارین ولی دیگه داره وقت می‌گذره.
ابروهای نادر بالا پرید و منتظر نگاهش کرد:
- اومدم به یه ناهار دعوتت کنم، اگه قابل بدونی!
نادر کمی عقب رفت و نگاه متعجبش به روی موتور قفل شد و با دست به آن اشاره داد:
- با موتور؟!
مهدی مؤدبانه کمی خم شد و مزاح کرد:
- شما با بی.ام.و بیا، مهم اینه که دعوتم رو رد نکنید.
نادر با صدای بلند خندید و شکم برآمده‌اش را به جلو داد و ضربه‌ای آرام به بازوی سفتش زد. و درحالی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #163
مهدی به پشتی صندلی چوبی و چرمش تکیه زد و ته‌ریش‌های تازه اصلاح شده‌اش را خاراند، بعد به گلدان سفید میز بغلی که پر بود از ارکیده‌های صورتی و بنفش نگاهی انداخت و لب زد:
- اینجا کباب کوبیده هم داره؟
نادر با خنده منو را بست:
- پس خیال داری کوبیده مهمونم کنی؟
مهدی تیغ نگاهش را به روی او انداخت و لب‌هایش را به تمسخر کج کرد:
- شما هر چی دوست داشتین سفارش بدین، من هوس کوبیده کردم.
- تو منو دیدم، حتماً دارن.
و دوباره به پالتوی کوتاه و سیاهش دقیق شد. خوب لباس پوشیده بود، سر و وضع آراسته‌ی مهدی، مثل ملاقات‌های قبلش خوب بود، با این حال مطمئن بود وسعش به اندازه‌ی ولخرجی در چنین جایی نمی‌رسید. پیش‌خدمت کمی به سمت آن‌ها مایل شد تا سفارشاتشان را روی دفترچه‌ی مقابلش ثبت کند:
- سفارشتون لطفاً!
مهدی نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #164
نادر اول در سکوت حالت صورت و نگاهش را تحلیل کرد؛ بی‌تفاوتی‌ای که در تک‌تک رفتار و حرکاتش و حتی در نگاهش بود با گفته‌هایش هیچ سنخیتی نداشت. نیشخند کم‌کم روی لب‌های کج شده به سمت پایینش، شکل گرفت:
- باور کن لازم نیست این چیزا رو بدونی. تو پسر خودمی، هر چی دارم مال توئه. هر وقت اراده کنی پارادوکس مال توئه. ببین هیچ تعارفی هم با تو ندارم.
حرف رک و بی‌پرده‌ی مهدی، او را شوکه کرد:
- مال خودت، فقط کنجکاو بودم چند می‌ارزه. درضمن من واسه این چیزا برنگشتم، من واسه بابام برگشتم.
- بابات؟!
مهدی تکیه از ساعدش گرفت و خودش را کمی عقب کشید و بی‌صدا خندید:
- خوابش رو دیدم، صورتش یادم نیست. توی خوابم معلوم نبود، به من گفت امیر... .
سکوت کرد تا پوزخندش خوب روی لبش جا بیفتد. نادر با چشمانی باریک شده خیره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #165
و به زخمش اشاره داد:
- کاش یادم بود!
هندل زد و وقتی از او دور می‌شد، تک بوقی زد و بلند گفت:
- مراقب خودتون باشید.
و به نادر مهلت جواب نداد. نادر خیره به مسیر رفتنش هنوز هم به حرف‌هایش فکر می‌کرد.
***
لباس را بالا گرفت. رنگ سیاهش را دوست داشت. کاغذ خرید لباس هنوز رویش بود. از اتاق بیرون رفت. حامد حوله پیچ تازه از حمام بیرون آمده بود که او را دید:
- اینو کی گرفتی؟
حینی که حوله را روی موهای نمدارش می‌کشید و به سمت اتاقش می‌رفت، جواب داد:
- با شلوارت گرفتم.
مهدی به اتاقش برگشت. لباس‌هایش را با دقت پوشید. موهایش را روبه بالا شانه زد. پالتوی مشکی‌اش را روی دستش انداخت. ساعتش را دور مچ دستش بست. روی خودش چند پاف عطر سردش را زد. موبایل جدیدش را درون جیبش چپاند و بیرون رفت. در اتاق حامد باز بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #166
یه‌بار که پریدم و داد زدم و کمک خواستم، یه آدم پست زد تو گوشم و حالیم کرد نفسم بالا نیاد. حالیم کرد دنیا دیگه اون دنیایی نیست که با هر آخم همه واسم بمیرن... دیگه کابوس که می‌دیدم... وقتی می‌پریدم و می‌دیدم کجام، حالیم می‌شد نباید صدام دربیاد. اون آدم یادم داد... نفسم رو بریدن. غیر از خودم نباید کسی صدامو می‌شنید. حالیم کرد مُرده‌ها مُردن، اگه می‌خوام زنده بمونم به زنده‌ها بچسبم. این‌قدر چوب خطم از کتکاش پر شده بود که بی‌نگفت حرفاش رو می‌گرفتم... من عزاداری نکردم. حتی بهم اجازه ندادن دلتنگی کنم... حتی نذاشتن بابات دستم رو بگیره. یه لقمه‌ به‌زور تو کاسه‌م می‌نداختن، دیگه چه برسه به ناز و نوز. یه‌ سال... یه سال سیاه نگهم داشتن. از یه جا به یه جای بدتر می‌رفتم. دیگه مامان و بابام خوب از سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #167
مهدی او را می‌شناخت، درموردش تحقیق کرده بود؛ او جواد بود، دوست قدیمی و گرمابه و گلستان نادر. رویش را برگرداند و نگاهش به سنگ قبرها افتاد. از دور اقوامش را دید که به دور سنگ قبری حلقه زده‌اند. هرچه نزدیک‌تر می‌شد بهتر آن‌ها را می‌دید؛ پسرعموها و دخترعموهایش، زن‌عموهایش، عموهایش، پدربزرگش، زنان عموهایش و دختران و افراد دیگری که آن‌ها را اصلاً ندیده بود. نادر هم بود. همه در آن هوای سرد و گرفته، اندوهگین به‌نظر می‌رسیدند. نزدیک که شد، سرها به سمتش چرخید. حواسش بود که حامد با یک قدم فاصله کنارش می‌آمد. پدربزرگ آرام اشک می‌ریخت، مهدی را که دید خطاب به یکی از سنگ قبرها که دوره‌اش کرده بودند، با صدای لرزانی لب زد:
- شوف؟ لگیته. محبوبک تالیتی لگیته. شوف اشلون حلوطوله! کلش مثلک. شوف یایک، یای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #168
بعد دلش به دیوار کاه‌گلی اتاقش خوش شد. می‌دانست می‌تواند وقتی کتک می‌خورد به آن تکیه کند.
روزهای خوب هم بود. وقتی آن مرد می‌رفت، ادیب حسابی لوسش می‌کرد. روزهای بدتر هم بود، وقتی ادیب برای دیدار خانواده‌اش می‌رفت، آن‌قدر بی‌پناه می‌شد که از کنار دیوار جُم نمی‌خورد و بعد از آنجا هم رفتند. اینبار جای بهتری بود؛ یک خانه‌ی سفیدکاری شده. آنجا را هم دوست داشت. آزارهای مرد کمتر شده بود، شاید چون دیگر به میلش رفتار می‌کرد؛ کابوس نمی‌دید، گریه نمی‌کرد، غر نمی‌زد، بهانه نمی‌گرفت و هر چه می‌گفت را انجام می‌داد. وقت کتک خوردن هم ساکت مثل یک عروسک زیر دستش می‌ماند تا خسته شود و رهایش کند. بعد دل مرد سوخت یا دیگر خسته شده بود که به ادیب گفت او را با خودش ببرد. ادیب وقتی مرد نبود، همیشه از پسرش می‌گفت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #169
صدای لرزان صادق را شنید:
- اونا کی بودن؟ تو اونجا بودی، حتماً دیدیشون. بگو کی بودن؟
صادق سیاهپوش کنار سنگ قبر محمد به روی یه صندلی پایه کوتاه نشسته بود و به سختی کلمات را کنار هم می‌گذاشت تا مهدی حرف‌های او را بفهمد، شک داشت که زبان مادری‌اش را به‌خاطر بیاورد.
مهدی بدون اینکه نگاه از سنگ قبر آذین بسته با گل‌های گلایل سفید بگیرد، جواب داد:
- یادم نی. توقع که نداری قیافه‌ی یکی رو که بیست و یک سال پیش اونم وقتی فقط چهار سالم بود رو به‌یاد بیارم؟
شبنم به نگاه خاموش صادق نشست و سکوتی تلخ در آن سرمای عصرگاهی برقرار شد. مهدی خم شد و روی تک‌تک مزارهای مقابلش فاتحه داد. حامد مانند سایه‌ای آرام کنارش بود و حتی یک قدم هم از کنارش دور نمی‌شد. بعد از آن مهدی روبه‌روی پدربزرگش کنار مزار عطرآگین پدرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,423
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #170
مهدی پلک زد. حامد نگاه کوتاهی به او انداخت:
- اون آدم کی بود؟
- کدوم آدم؟
و دست‌هایش را محکم به روی سینه چلیپا کرد. حامد دریچه‌های بخاری را به سمت او گرداند:
- همون که گفتی... گفتی پیشش بودی و اذیتت می‌کرد؟
مهدی همان‌طور چشم بسته خندید:
- ساده‌ای ها! اون که اذیتم نمی‌کرد.
حامد متعجب کامل به سمتش چرخید و صدایش ناباور بالا رفت:
- ولی خودت گفتی!
چراغ سبز شد و صدای بوق سرسام‌آور ماشین‌های پشتی او را وادار به رانندگی کرد؛
- شکنجه‌م می‌کرد! با اذیت کردن فرق داره.
صدای خش‌دار و آرام مهدی باز بغض را مهمان گلویش کرد:
- خب اون کی بود؟
- هنوزم هست، نمُرده که میگی بود! حالا لازم نیست تو بدونی.
حامد حرصی دنده را عوض کرد و تلاش کرد از پس قطراتی که حالا با شتاب بیشتری جلوی دیدش را می‌گرفتند، نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا