نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 184
  • بازدیدها 6,892
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #181
دل حامد از شنیدن واج‌به‌واج کلمات آرامش ضعف می‌رفت:
- بعد از پدرم فقط اون بود و مادرم، بعدم... .
سکوت کرد تا تأثیر حرف‌هایش را بهتر برساند:
- دیگه فقط اون مونده بود. اون انقدر برای من فداکاری کرده که من پیشش شرمنده‌م، ولی... چطور بگم؟ باور کن من منظور بدی ندارم، ولی جز نظر اون، نظر هیچ‌کس دیگه‌ای واسم مهم نیست. جز حرفای اون، دیگه نه حرفی دلگیرم می‌کنه و نه ناراحت. مهدی برای من بیشتر از یه برادره. اون برای من تمام خانواده‌ی نداشتمه. شما احتمالاً ندونید من چی میگم.
ستایش لبش را گزید. حرف‌هایش ناراحتش کرده بود. خیلی واضح گفته بود که تو و حرف‌هایت مهم نیستید. آن هم در قالب همان ادبی که او را وادار به عذرخواهی کرده بود. حالا تقریباً کبود شده بود، اما اینبار از عصبانیت! حامد متوجه‌ی حال او از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #182
دوباره گونه‌های ستایش گل انداخت و احساس تب کرد:
- خب، من فقط درس می‌خونم. تغذیه می‌خونم.
حامد به پالتوی پرتقالی و مقنعه‌ی سیاهش چشم دوخت. نگاهش هم بلاتکلیف بود؛ یک دقیقه به زیر می‌افتاد و یک دقیقه خیره به او بود:
- پس خانم مهندسین، فکر کنم این رشته تخصصی شما باشه؟
ستایش لبخند ملایم و محجوبی زد:
- بله، بین ما شیمی، مدیریت و کارشناسی علوم بهداشت هم هست.
ناگهان چیزی به ذهنش رسید و فوراً اضافه کرد:
- دختر عموم ثنا هم مهندسی کامپیوتره، آقا امیرم رفته دانشکده افسری دیگه، نه؟ یعنی درسش رو خونده؟
- بله، همین‌طوره.
سفارشاتشان را آوردند و روی میز پلاستیکی با روکش سفره‌ی زیبایی از طرح چند گل کوچک مقابلشان گذاشتند. چشم‌های عسلی ستایش با دیدن هات‌چاکلتش برقی زد. بعد از آن همه سرما و تنش احساسی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #183
ثنا صورت آشفته‌اش را پایین گرفت:
- نه من درک می‌کنم.
نگرانی و دستپاچگی ثنا و نگاه‌های میخ شده به روی ساعتش را که دید، پرسید:
- عجله دارین؟
ثنا تعارف را کنار گذاشت:
- به امیرعلی گفتم می‌رم کتاب‌خونه، واسم تایم گرفته.
ابروهای مهدی ناگهان در هم گره خوردند و هاله‌ای سیاه به روی صورتش نشست:
- چرا؟
زخم شقیقه‌ی دردناکش را خاراند. ثنا عصبی انگشتان کشیده‌اش را بازی داد و نگاه دزدید، حواسش به دهن‌لقی‌اش نبود:
- کشیکم رو میده.
- برای چی؟
ثنا دلخور و کلافه، نگاه به انگشت خالی از حلقه‌اش انداخت:
- هیچی، فکر می‌کنه همه کارمه و حق داره تو کارام فضولی کنه.
- هست؟
ثنا که تقریباً به گریه افتاده بود، سر دلش را باز کرد:
- نیست، خیلی وقته که نیست. یعنی از اول نبود. با خودش برید و دوخت. من بهش جواب رد دادم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #184
اصلاً مگر امیرعلی را می‌شناخت که این حرف را می‌زد؟ به‌هرحال حرفش اثرش را گذاشت، چرا و چگونه‌اش را دیگر نمی‌دانست و مهم هم نبود. ناهاری که ثنا بی‌مشورتش سفارش داده بود را آوردند. بوی کوبیده مشام مهدی را قلقلک داد و به کارتش فکر کرد؛ اگر اینجا هم بخواهند دویست و پنجاه تومان به‌خاطر دو پرس از او بگیرند، به‌زودی ورشکست می‌شد. با خودش خندید، «جات خالی حامد!»
بعد از غذا ثنا دست‌دست کرد. تار موی فرش از زیر شالش بیرون زده بود و هر چند لحظه یکبار آن را با سرانگشتانش به زیر شالش می‌فرستاد که باز لجبازانه بیرون می‌آمد. مهدی به سختی تلاش می‌کرد تا جلوی خودش را بگیرد و خودش آن را به زیر شال نرمش نفرستد:
- کوتاهه، اون پشت گیر نمی‌کنه.
ثنا گیج به او نگاه کرد و چشمان درشت و گردش لحظه‌ای بی‌حرکت ماند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #185
لبخند از روی لب‌های مهدی پاک شد:
- واسه کسی که اول پیدام کرد؟
ثنا هم حالا عصبی شده بود و نفسش را سنگین بیرون داد، هیچ‌وقت نمی‌توانست با این رفتارش کنار بیاید:
- جایزه‌ش شادی خانواده بود.
مهدی دوباره سرش را تکان داد:
- صحیح!
بعد به لوستر پر از کریستال آویزان از سقف بلند سالن نگاهی انداخت. لوستر کوچک و بلوری اما زیبا بود:
- ثنا خانم، از اون همه خیراتی که بابابزرگ واسم کرد، یکیش بهم نرسید.
بعد با حالتی معنی‌دار کمی سرش را کج کرد و ادامه داد:
- می‌دونی که جوینده یابنده‌ست، منم که خدا رو شکر آب نشده بودم، الان اگه تو مریخم گم بشی پیدات می‌کنن، من که تو خود ایران بودم. ادیب بدبختم آه نداشت تو بساطش که بخواد استتار کنه. هنوز موندم چطور این همه سال گشتین و منو ندیدین، اونم وقتی که یه سانتی‌مترم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا