متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 6,719
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #171
مهدی باز خندید:
- پوست کلفت بودم که نمُردم. هر کی جام بود می‌مُرد، ولی من نمُردم. پا شدم. اولش ترسیده بودم و حرفی نمی‌زدم اما بعدش دوباره شدم همون بچه. تو صورتش زل زدم و تهدیدش کردم. اون خوب بلد بود چطور بچه‌هایی مثل منو تربیت کنه.
نگاهش را گرداند و به حامد که با فکی منقبض به جاده‌ی خیس و شلوغ مقابلش خیره بود، نگاه کرد. مشت دست‌هایش به روی فرمان کبود شده بود، بی‌رحمانه ادامه داد:
- فوت و فناشم جالب بود. انواع فحشایی که گوشم از شنیدنش درد می‌گرفت، کشیده‌هایی که می‌ذاشت تا یه هفته صدای زنگ بشنوم. کمربنداش رو که دیگه نگو، می‌رفت تو حسش دیگه عزراییلم درش نمی‌اُورد. گاهی هم با چوب می‌زد. یه وقتایی هم سنگ پرت می‌کرد. هدف‌گیریش رو که نگم! از سگ بدتر می‌شد وقتی پاچه می‌گرفت. سیگار می‌کشید باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #172
حامد لب‌هایش را با سرانگشتانش جمع کرد و حرصی پچ زد:
- پدربزرگت و عموهات که ماست نبودن، مگه می‌ذاشتن؟
- شاید، البته اگه پام اصلاً به خونه می‌رسید.
حامد با کف‌ دست‌هایش صورتش را پاک کرد و نفسی گرفت تا لرزش صدایش پاک شود:
- اون کیه مهدی؟
- حامد؟
حامد در سکوتی تلخ و آمیخته به کنجکاوی خیره‌اش شد. مهدی خسته پچ زد:
- به من اعتماد داری؟
- از جونم بیشتر!
- پس همه چیزو به من بسپر، قول می‌دم آخرش دل منو تو خنک بشه.
و گوشه‌ی لب‌های بی‌حالتش را به لبخندی آرام کش داد. حامد مدتی در سکوت به حرف‌هایش خیره به باران مقابلش فکر کرد و به رش‌رش رگباری آن به روی سقف ماشین گوش داد و بعد خندید:
- دلم خنک بشه؟
مهدی هم خندید:
- آره دیگه.
- قول دادیا؟
- تو فقط بسپرش به من.
حامد درک نمی‌کرد که چرا مهدی به او حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #173
درد بی‌پایان کلام صادق، مهدی را تسلیم کرد:
- اینجا، اونجا بعدم آمل.
صادق در فکر فرو رفت و تیله‌های خاکستری لرزانش را به او دوخت. هیکل بزرگ و لاغرش درون دشداشه‌ی بلند و گشادش می‌لرزید:
- آمل؟
مهدی لبخند ضعیفی زد و خیالش را راحت کرد:
- آمل جای خوبیه، دوستش داشتم.
- ادیب کسی رو اونجا داشت؟
برادر ادیب در یکی از شهرستان‌های حومه آمل زندگی می‌کرد ولی مهدی این را نگفت، چون در خود آمل کسی را نداشتند:
- نه.
صادق عصایش را تکانی داد و به سمت او چرخید. بدن ضعیفش زیرفشارهای روزگار کم آورده و حالا تحمل اندکی سرما را هم نداشت و می‌لرزید:
- بعد این‌که ادیب و زنش مُردن، کی ازتون مراقبت کرد؟
مهدی عصبی شده بود. طاقت شنیدن این سؤال‌ها را نداشت و بیشتر از آن طاقت جواب دادن به آن‌ها را، ولی این پیرمرد زمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #174
نگاه مهدی چرخید و به صورت نگران و مهتابی ثنا زیر نور کم چراغ نزدیک آلاچیق خیره شد. زیبایی و نگاه گرمش در پس صورت قاب گرفته‌اش در میان موهای وز و پریشان بیرون افتاده از شالش او را آرام کرد. صادق که سکوت طولانی‌اش را دید، بی‌تاب او را از دنیایش بیرون آورد:
- بگو پسرم، هرچی می‌خوای بگی رو بگو!
مهدی نگاهش را با اکراه از ثنای نگران و دلواپس گرفت و آهسته پچ زد:
- هوا خیلی سرده، بهتره بریم تو!
صادق می‌دانست که مهدی از گفتن حرفش طفره رفته، با این حال به او اصرار نکرد. با هم به داخل برگشتند. ثنا هم از جا بلند شد و راه خانه را پیش گرفت.
نگاه سرخورده‌ی ستایش به روی لب‌های پر از خنده‌ی همه می‌گشت و فکر کرد که انگار فقط خودش بود که او را یک متقلب می‌دید. پسرها او را پذیرفته بودند و با او به گرمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #175
علی خم شد و کنترل تلویزیون آخر سالن را از روی میز بزرگ مقابلشان برداشت و آن را روشن کرد. اخبار در حال پخش بود. نگاه مهدی از روی نادر که مدتی بود زیرنظرش گرفته بود برای لحظه‌ای چرخید و روی صفحه‌ی روشن آن نشست و بعد با بی‌علاقگی نگاهش را گرفت و اینبار به حامد که با صورتی گرفته و درهم در افکار خودش غرق بود، خیره شد. نادر که متوجه او شده بود کنجکاو پرسید:
- اخبار نمی‌بینی؟
مهدی بدون این‌که نگاهش کند، رد روی شقیقه‌اش را با انگشتانش مالید:
- مگه چه خبره که ببینم؟
نگاه نادر درخشید و نیشخند زد:
- چه خبره؟ اخبار از اول تا آخرش خبره.
- ترجیح میدم مارپله بازی کنم تا این‌که بشینم اخبار گوش بدم. حالا انگار دنیا چه خبره!
جمله‌ی ساده اما تکان‌دهنده‌ای بود. تمام آن‌هایی که محمد را خوب می‌شناختند بارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #176
- دو روز پیش، شهرک مارون.
نادر کنجکاو نگاه از اخباری که از تلویزیون پخش می‌شد گرفت و پرسید:
- خبرشو نشنیدم؟
مهدی پوزخندی زد:
- مگه همه چیو تو اخبار نشون میدن؟
حامد می‌دانست که مهدی خالی می‌بندد ولی آن‌قدر خوب بازی می‌کرد که همه او را باور کرده بودند، با او همراه شد:
- مهدی همینه، با اینکه نشون نمیده ولی اصلاً صبور نیست. واسه همین کاراش بود که یه ماه پیش یه درجه تنزلش دادن و باید اضافه کنم که تیراندازیشم حرف نداره. از نزدیک دیدم که میگم.
ثنا که دستپاچه با انگشتان دستش بازی می‌کرد، نگران پرسید:
- تا حالا تیرم خوردین؟
مهدی معصومانه جوابش را داد:
- نه، فقط یه بار تو یه درگیری دستم شکست.
این را راست می‌گفت. اگر تیر خورده بود تا به حال صدبار خود حامد حکم اخراجش را گرفته بود و از آمدن همان روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا