متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خفته در باد | سیده پریا حسینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
***
دخترک آرام آرام بیدار شد این را لوسی از حرکت دستانش فهمیده بود لبانش را برهم فشرد چیزی به وقوع فاجعه نمانده بود، به او نزدیک‌تر شد و موهایش را نوازش کرد.
دختر پلک‌هایش را از هم گشود اما چیزی جز سیاهی مطلق مقابل چشمانش نبود وحشت زده دست‌هایش را بلند کرد ابتدا به تن و سپس به صورت خود دست زد نمی‌دانست که مرده است یا زنده.
سرش را به چپ و راست تکان داد و به صورتش چنگ انداخت کم کم رفتارش تهاجمی شد لگد می‌پراند و دست‌هایش را در هوا طوری تکان می‌داد که گویی در حال نبرد تن به تن با مردی تنومند است.
لوسی تلاش کرد او را آرام کند اما هیچ فایده‌ای نداشت دخترک با صدایی لرزان وحشی و در عین حال ملتمس گفت:
- سیاهه همه چی تاریکه چراغ رو روشن کنید، من درد دارم، این خیلی سخته... تو رو خدا بس کنید.
لوسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
لوسی به همراه آلینا در حال قدم زدن در بازار بود.
چند روزی بود که اتفاقات شهرشان قلب او را غرق در اندوه کرده بود، به هوای آزاد احتیاج داشت تا کمی اعصاب خود را آرام کند.
بازار اصلی شهر شامل غرفه‌های متعددی بود بخشی از آن را میوه‌جات، خوراکی‌ها و ماهی فروشی‌ها در برمی‌گرفتند و برخی دیگر را ظرف و ظروف و لوازم خانه تا لباس‌های رنگارنگ.
به دلیل ازدحام جمعیت، صدای بلند فروشندگان که هر یک در تلاش برای معرفی محصول خود بودند، در صدای مردمی که با یکدیگر سخن می‌گفتند قاطی شده بود.
آلینا گه گداری می‌ایستاد و اجناس را برانداز می‌کرد لوسی اما بیش از آنکه در پی خرید چیزی باشد، به مردمی که قدم می‌زدند و از کنارش می‌گذشتند نگاه می‌کرد.
گوشش را تیز کرده بود تا سخنان مردم را دقیق‌تر بشنود. دلش می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
لوسی وحشت زده سر بلند کرد و به مرد خیره شد لباس‌هایی از جنس ابریشم خالص بر تن مرد غریبه چنان برقی داشت که چشم‌ها را می‌آزرد.
او کلاهی لبه دار نیز بر سر داشت که نیمی از صورتش را پوشانده بود با این حال پوزخندی که برلب داشت از دید لوسی به دور نماند.
دو مرد با لباس‌هایی معمولی نیز پشت سر مرد غریبه ایستاده بودند که اجازه نمی‌دادند کسی به ارباب‌شان نزدیک شود ابروهای لوسی به بالا پرید این مرد به طور قطع فرد مهمی بود که چنین بادیگارد‌هایی داشت.
مرد غریبه سرش را بلند کرد و گفت:
- خب... اینم از دزد کوچولومون!
لوسی به چشمان مرد غریبه نگاه کرد دور تا دور چشمان مرد خط باریک سیاهی کشیده شده بود که رنگ طوسی چشمانش را بیش از پیش نمایان می‌کرد بینی کشیده و لبان باریکی داشت و گوش‌هایش تیز بود؛ چهره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
مرد ثروتمند که مهراس نام داشت اخم‌‌‌هایش را از هم باز کرد و با کنجکاوی به مسیری که زن با همراهش و پسر بچه به راه افتاده بود نگاه کرد
سرش را به طرف محافظانش کج کرد و در میانه‌ی همهمه‌ی مردم با صدای بم و خش داری گفت:
- می‌خوام ببینم کیه، برام پیداش کنید
محافظان سری به نشانه‌ی اطاعت تکان دادند و پس از آن پشت سر آنیل در جهت مخالف لوسی به راه افتادند.
***
لوسی در خانه را باز کرد و ایستاد تا پسر بچه در ابتدا داخل شود پسر با حالتی ترسان و لرزان ابتدا به لوسی و پس از آن به داخل خانه نگاهی انداخت
لوسی روی زانوهایش نشست و در حالی که موهای پسر بچه را نوازش می‌کرد، لبخند گرمی زد و گفت:
- چیزی برای ترسیدن نیست. اینجا می‌تونی یکمی استراحت کنی.
پسر بچه سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد دست لوسی را گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
خودش را به نزدیکی شومینه رساند و روی صندلی چوبی و گهواره‌ای آن نشست رقص شعله‌های آتش او را غرق در افکار خود کرده بود که متوجه سنگینی چیزی شد.
پسر بچه خودش را به او رسانده و سرش را روی پاهایش گذاشته بود لبخندی زد و انگشتانش را میان موهای مشکی او فرو کرده و سرش را نوازش کرد سپس دستانش را دو طرف صورت پسرک قرار داده و سرش را بلند کرد. پسربچه که اکنون آرام گرفته و نگاهش سرشار از شادی بود گفت:
- مرسی... چیزی ندارم که بدم بهتون ولی... خیلی خوشحالم!
چشمان لوسی پر از اشک شد و پرسید:
- ببینم پدر و مادرت کجان؟
پسربچه گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و به زمین خیره شد لوسی آهی کشید و گونه‌ی پسر را نوازش کرد اما پیش از آنکه سوال دیگری بپرسد، صدای پسر را شنید:
- پدرم کارگر بود و مادرم خونه دار.... الان خبری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
***
تقه‌ای محکم به در خورد لوسی دست‌هایش را با دستمال پاک کرده و از آشپزخانه بیرون آمد آلینا و آلان برای خرید مایحتاج خانه به بیرون رفته بودند و لوسی مانده بود تا دستی به سر و روی خانه بکشد.
کمی تعجب کرد چرا که آن دو به تازگی از خانه بیرون رفته بودند و عجیب بود که به این زودی‌ها بازگردند
شانه‌ای بالا انداخت و زیرلب گفت:
- حتما چیزی جا گذاشتن.
با این فکر قدم‌هایش را تند کرد و در را باز کرد اما همین که برق نگاهی طوسی رنگی به چشمانش خورد از جا پرید.
فورا اقدام به بستن در ورودی کرد اما مهراس پایش را میان در گذاشت و مانع شد
لوسی حیرت زده و خشمگین سر بلند کرد و گفت:
- هیچ معلومه داری چیکار می‌کنی؟
مهراس خندید و به طعنه گفت:
- چیشد ترسیدی؟ تو که خیلی شجاع بودی!
لوسی گوشه‌ی لبش را گزید و پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
لوسی دندان‌هایش را برهم فشرد و غضب‌آلود گفت:
- من هیچ نسبتی با این خانواده‌ای که گفتید ندارم.
مهراس دست به سینه ایستاد و چانه‌اش را بالا گرفت، نگاهش سرشار از تحقیر و لبش مزین به پوزخندی بی‌رحمانه بود:
- البته... بعد کاری که کردن معلومه که اونا رو از خودت نمی‌دونی!
لوسی که کلافه شده بود چنگی به موهایش زد و گفت:
- شما چی از جون من می‌خواین؟
مهراس به طرف یکی از مبل‌ها رفت و روی تک نفره‌ای پارچه‌ای نشست پا روی پا انداخت و گفت:
- شما که اجازه نمیدی، همش می‌خوای بیرونم کنی!
لوسی شقیقه‌های پیشانی‌اش را فشرد و نفس عمیقی کشید تا به اعصاب خود مسلط شود؛ سپس به طرف مهراس رفت و مقابل او نشست.
- خب... بفرمایید، گوشم با شماست.
مهراس چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- اون بچه رو کجا فرستادی؟
لوسی اخمی کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
مهراس که از این صحبت‌ها خسته و کلافه شده بود از سر جای خود برخاست، دستی به صورتش کشید و با صدایی دورگه و تهدید‌آمیز گفت:
- چون منو نمی‌شناختی کاریت ندارم اما دیگه نبینم پا روی دمم بذاری یا جایی که من هستم تو روم در بیای!
لوسی نیز از سر جای خود برخاست و چشم در چشم مهراس با فاصله کمی ایستاد سپس لبانش را برهم فشرد و پاسخ داد:
- این شمایین که نباید سر راه من سبز شین چون منم آدم صبوری نیستم!
مهراس پوزخندی زد و پرسید:
- اینو تک دختر خاندان ثروتمند جونز می‌گه؟!
لوسی ابروانش را در هم کشید و در حالی که تلاش می‌کرد لرزشی که به تنش افتاده بود را کنترل کند گفت:
- قبلا هم گفتم هیچ ارتباطی با اون خانواده ندارم.
مهراس حالتی متفکر به خود گرفت دستی بر چانه‌اش کشید و گفت:
- خب...هیچ ایرادی نداره، من یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
دردی شدید و غیرقابل تحمل در قفسه سینه‌اش پیچید چنگی به آن انداخت و تلاش کرد نفس بکشد اما تجربه‌ی تاریکی که از سر گذرانده بود به او مجال انجام کاری را نمی‌داد این تاجر ثروتمند از آنچه فکر می‌کرد هم خطرناک‌تر بود
از سر جای خود برخاست و دوان دوان به سوی در رفته و آن را باز کرد آلینا متعجب در حالی که دستش را دراز کرده بود تا با کلید در را بار کند، عقب رفت و پرسید:
- خانم، شما حالتون خوبه؟!
لوسی نفس نفس زنان اشک نشسته بر روی گونه‌هایش را پاک کرد و پرسید:
- شماها سر راه...کسی رو ندیدین؟
آلینا سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و پاسخ داد:
- اتفاقی افتاده؟ کسی اومده بود اینجا؟
لوسی لبانش را برهم فشرد و شقیقه‌های پیشانی‌اش را با انگشت فشرد سردرد وحشتناکی به جانش افتاده بود که حالا حالاها خیال رها کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,406
پسندها
16,473
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
سپس به طرف خانه خود به راه افتاد زمانی که وارد شد، نگاهی به محافظ‌هایش انداخت و رو به یکی از آن‌ها که کمی لاغر‌تر و تکیده‌‌تر از دومی بود، گفت:
- اون پسره پیش لوسی می‌مونه!
محافظ لب گزید و به سرعت از خانه خارج شد مهراس هم نفس عمیقی کشید و به استخری که در فضای پشت خانه‌اش واقع شده بود رفت استخری سه متری که هیچ کس جز مهراس اجازه‌ی نزدیک شدن به آن را نداشت و از بخش‌های ممنوعه خانه بود.
لباس‌هایش را به نرمی از تن در آورد و به طرف استخر به راه افتاد رگه‌های آب به طرف پاهای او رفت و سراسر بدنش را تا زمان رسیدن به استخر در برگرفت گویی لایه‌ای نازک از آب روی بدنش کشیده شده بود
چشمان طوسی‌اش به شدت براق شده و زمانی که وارد استخر شد، او و آب با یکدیگر یکی شدند
مهراس آب را تحت فرمان خود داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

موضوعات مشابه

عقب
بالا